- دوست داشتم تو یه عملیات باشم.
- میدونم. ولی از بالا دستور رسیده فعلاً این منطقه رو شلوغ نکنیم.
- اگه عراقیا دست به تک بزنن چی؟
بهرام لبی برچید و گفت: «فکر نمیکنم، البته ما آدمادگیشو داریم که جواب تکشونو بدیم، ولی اونا ترجیح میدن جنگهای منظم داشته باشن، البته نه اینکه تا حالا نداشتنا، ولی ما هم حواسمون جمع بوده. جنگه دیگه.»
اینک محمد دوربین را برداشته و به سمت دشمن نگاه میکرد، هوای دهانش را خارج کرد و با دقت منطقه را میپایید.
- منطقة مینگذاریشده هم دارین؟
- اینجاها نه. البته تو جادههای خاکی چرا، ولی چون اینجاها کوهستانیه اونا زیاد قدرت مانور واسه مینگذاری ندارن.
- منطقه زیادی آرومه، آدم احساس آرامش نمیکنه!
بهرام خندهاش گرفت، چون میدانست برادر بزرگترش چقدر دوست دارد شلوغکاری کند!
- چطور؟
- انگار آتیش زیر خاکستره و هر آن ممکنه یه اتفاقی بیفته.
- نه. خیالت راحت باشه، ما با این سکوت و آرامش آشنایی داریم.
بهرام درست میگفت و در تمام مدتی که محمد آنجا بود هیچ تک و یا پاتکی صورت نگرفت.
محمد لبریز از انرژی و تحرک بود. دیدار بهرام همیشه برایش دلنشین و جذاب بود و او دوست داشت بار دیگر نزد او و دوستانش برود و اگر لازم شد به آنها کمک کند.
این بار کمی بار و بندیلش سنگینتر بود چون کلی خوراکی برای رزمندگان میبرد.
چند ماهی از اولین دیدارش با بهرام میگذشت و در ذهن محمد خاطرهای فراموشنشدنی حک شده بود.
دیدن محمد هم برای بهرام بسیار خوشایند بود، او میخندید و میگفت: «خیلی کارت درسته محمد، خیلی کار خوبی کردی بازم اومدی اینجا، چی واسمون آوردی؟ معلومه بارت خیلی سنگینه.»
محمد هم خندید.
- آره، یه سری تنقلات واسه تو و دوستات.
او به محمد کمک کرد و بخشی از بارها را گرفت.
- خوشحال شدم بازم اومدی. اصلاً خیلی خوب شد، چون فردا یه عملیات داریم، میتونیم از تو هم کمک بگیریم.
برق شادی از چشمان محمد زده شد.
- جدی؟ این عالیه. با کمال میل کمکتون میکنم، یعنی هر چی ازم بربیاد.
- میدونم که خیلی ازت برمیاد.
- نوکرتم داداش کوچولو!
بهرام حالت جدیتری به خود گرفت و گفت: «آره. فردا اول وقت عملیات انجام میشه. باید به این اشغالگرا بفهمونیم با کی طرفن.»
محمد آه بلندی کشید. او برای رویارویی با دشمن لحظه شماری میکرد و دقیقاً این اولین نبرد مستقیمش با عراقیها بود.
- باشه. پس باید حاضر بشیم؟
اینک آنان به سمت یکی از سنگرها میرفتند.
- آره. بهت میگم چی کار باید بکنیم.
- این تک واسه چی هست؟
- واسه شناسایی.
- اوهوم.
آنها به سنگر رسیدند و محمد با سایر دوستان و همرزمان بهرام خوش و بشی کرد.
افرادی که قرار بود در عملیات شرکت کنند، آخرین توصیههای فرمانده خود را با دقت گوش میدادند. اینکه کجا قرار بگیرند و چه کارهایی انجام دهند.
محمد هم به حرفهای آنان گوش میداد و سعی میکرد نکات را به ذهن بسپرد و اگر جایی متوجه نمیشد به بهرام نگاه میکرد و او با لبخندی میگفت: «چیزی نیس. بعداً واست توضیح میدم.» و او خیالش راحت میشد. چون دوست نداشت با ناشیگری عملیات آنان را خراب کند.
پس از کلی گفتگو خود را برای خواب آماده کردند و صبح زود هفت نفر راهی عملیات شناسایی شدند.
آنها محتاطانه عمل میکردند، چون تلفات برای گروههای تجسسی و شناسایی بسیار گران تمام میشد.
پس از اتمام جلسه محمد از سنگر خارج شد، کش و قوسی به اندامهایش داد و از صدای تلق تلوق استخوانهایش کیف کرد. لبخندی زد و خیره شد به ستارگان. دیدن طبیعت برای او که یک روستازاده بود بسیار دلچسب بود. کمی هم یاد کودکیاش میافتاد، وقتی که روی پشت بام با برادرها و عموزادههایش میخوابیدند و آنقدر ستارهها را نگاه میکردند تا خوابشان ببرد و گاهی آنقدر توی سروکله هم میزدند تا از خستگی رمق دیدن ستارگان را نداشتند. و اینک همه بزرگ شدند و هر کدام به سویی رفتند، او در جبهه، مقابل دشمن از زیبایی ستارگان لذت میبرد و آنها شاید در امریکا. هوای دهانش را خارج کرد. قرار بود یکی از دخترعموهایش را بگیرد و به امریکا برود، اما هرگز چنین نشد و آنها رفتند و او با مینا ازدواج کرد. هنوز نمیدانست دقیقاً چه احساسی نسبت به مینا دارد. آیا او یک رفیق است و یا همسر؟! دوباره به آسمان نگاه کرد. دستی به شانهاش خورد. او برنگشت، چون میدانست او کیست.
َادامه دارد......
محمد با یکی دو تن از دوستانش رهسپار قصر شیرین بودند تا او بتواند بهرام، برادرش را ببیند. آنها در مینیبوس میگفتند و میخندیدند و از خاطرات کودکی و گاهی خدمت سربازی و جنگ برای هم تعریف میکردند. ناگهان راننده با شنیدن مارش جنگ از رادیو همه را دعوت به سکوت نمود و صدا را بلند کرد تا بقیه بشنوند.
«شنوندگان عزیز توجه فرمایید، خونین شهر، شهر خون، آزاد شد…»
برق شادی از چشمان همه زده و هلهله و پایکوبی آغاز شد. آنها سر از پا نمیشناختند و هرکس چیزی میگفت. اشک در چشمان راننده حلقه زد، از شیشه جلوی مینیبوسش به آسمان نگاه کرد و با بغض گفت: «خدایا، شکرت. خدایا شکرت که به جوونای ما نیرو دادی تا بتونن موفق بشن.»
و سپس چراغهای ماشینش را به علامت جشن و خوشحالی روشن کرد و گاهی دستش را روی بوق ماشینش میگذاشت و چند بوق میزد.
تمام ملت ایران همین وضع را داشت، تعارف کردن شربت و شکلات و شیرینی به یکدیگر کمترین کاری بود که مردم در مقابل هم انجام میدادند. همه احساس غرور و سرافرازی میکردند و به پایمردی جوانانشان میبالیدند.
محمد با گلویی بغضگرفته به همه تبریک میگفت و دلش میخواست در آن لحظه به تک تک مردم ایران تبریک بگوید.
آنها به قصر شیرین رسیدند. بهرام از دیدن برادرش بسیار خوشحال شد.
- چطوری محمد؟
- خوبم. تو چی کار میکنی؟ خبر آزادسازی رو شنیدی؟
- آره. چطور شد اومدی این طرفا؟
- گفتم بیام هم یه سری بهت بزنم، هم تو جبهه باشم.
- کار خوبی کردی. اتفاقاً یه جشنی مردم گرفتن، بریم برای تماشا.
باوجود اینکه محمد خسته بود و حس ماجراجوییاش همیشه فعال بود و نمیگذاشت او آرام بگیرد!
- این عالیه، حتماً میریم.
ده شاهینی روی شیب ملایم کوه قرار داشت، مردمی ساده و خونگرم که از جنگ فقط پیروزیهایش را دوست داشتند.
سنگفرش کوچه پس کوچهها و نهرهای باریک و کوچک که از زیر درختان عبور میکرد و خانههایی که با مصالح نه چندان مقاوم ساخته شده بود و درختانی که شاخههای بالایشان روی هم قرار گرفته و چون یک سایبان طبیعی از مردم در مقابل باران و آفتاب محافظت میکرد، چشماندازی بیبدیل بود که محمد از دیدنشان سیر نمیشد.
مردم در میدان کوچک ده آتشی برافروخته بودند تا پیروزی رزمندگان را جشن بگیرند. آنها شادیشان نیز مثل زندگیشان ساده و بیغل و غش بود و محمد این را با تمام وجودش حس میکرد.
آنها از شیرینیهای محلی به هم تعارف میکردند و به محمد و دوستانش بسیار احترام میگذاشتند.
هر کس چیزی میگفت، گاهی با بهرام و همرزمانش حرف میزدند و از آنان درباره پیروزی سؤالاتی میپرسیدند که هیچ کدام جوابی برایش نداشتند! اما تا جایی که امکان داشت جواب مردم را با محبت و لبخند میدادند تا آنها را سرخورده نکرده باشند.
جشن آنان تا پاسی از شب ادامه پیدا کرد.
بهرام و سایر دوستانش ضمن تشکر از پذیرایی مردم به پایگاه برگشتند.
محمد به بهرام گفت: «شما عملیات ندارین؟»
بهرام که شبی خستهکننده را سپری کرده بود، کش و قوسی به دستانش داد و گفت: «فعلاً نه.»
- اینجا چی کار میکنین، اگه عملیات نمیکنین.
- بیشتر دیدهبانی و گاهی یه تک به عراقیها میزنیم، البته یه وقتایی پرروبازی درمیارن ما هم بد جوابشونو میدیم.
محمد نفس عمیقی کشید و به فکر فرو رفت، و آرام در گوشهای به خواب رفت.
محمد چند روزی نزد بهرام ماند و در تمام مدت به همراه او دیدهبانی میداد.
آنها ترددهای عراقیها را کاملاً زیر نظر داشتند، محمد گفت: «کارتون کمی خستهکنندهس.»
بهرام که از دوربین به سمت دشمن نگاه میکرد، لبخندی زد.
- آره. ولی خیلی ضروریه. باید مراقب همه چیز باشیم.
برگشت و کنار محمد نشست و ادامه داد:
میدونی کارمون خیلی حساسه، باید قبل از تک زدن همه جوانب رو در نظر بگیریم، وگرنه تلفاتمون زیاد میشهَََ
ادامه دارد......
مینا وارد اتاق شد و با دیدن خواهرش که سخت مشغول مرتب کردن سر و وضعش و شانه زدن موهایش بود تعجب کرد.
- چی شده؟ میری مهمونی؟
منیره از آینه او را نگاه کرد.
- نه. سعید داره میاد.
سعید در پادگان نوژه همدان، دوران خدمت را میگذراند، پس میتوانست زود زود به نامزدش سر بزند.
مینا لبخندی زد و او را ترک کرد تا بتواند با فراغ بال خود را برای همسرش آماده کند.
کمی دلش به درد آمده بود. دوست داشت جای منیره بود و خود را برای دیدن محمد آماده میکرد. اما میدانست که نامزدش کم به آنجا میرود و بیشتر اشتیاق رفتن به جنگ را دارد. شانهاش را برداشت و موهای پرپشت و حالتدارش را شانه زد. به نقطهای نامعلوم خیره شده بود. دلش برای محمد تنگ شده بود، اما جرأت بیانش را نداشت.
کاش میتوانست این بار که محمد نزدش آمد به او بگوید «دیگر دوست ندارد او به جبهه برود» حتی از یادآوری چنین جملهای گونهاش سرخ شد!
مینا از یادآوری نام محمد هم قلبش به لرزه میافتاد. او شدیداً شیفته و عاشق نامزدش بود و برای دیدارش از ته دل لحظهشماری میکرد.
اما محمد همیشه با همان سرعت که میآمد با همان سرعت هم میرفت و مینا مجبور بود مدتی طولانی را انتظار بکشد.
آه بلندی کشید. از شانه زدن موهایش خسته شد. شانه را کنار گذاشت و یکی از کشوهای میزش را باز کرد. لبخندی زد. فضای کوچک آن کشو، تنها جایی بود که او به شدت دوستش داشت، چون نامهها و چند عکس از محمد در آن بود. خواست یکی از عکسها را بردارد که صدای زنگ در خانه مانعش شد، او به سرعت کشو را بست و با کلید کوچکش آن را قفل کرد. برخاست تا به سوی در برود. اما منیره از اتاق خارج شد و با شادمانی گفت: «این سعیدِ.»
مینا سر جایش میخکوب شد. میدانست که منیر درست میگوید. پس به سوی اتاق رفت تا چادر سرش کند.
صدای منیره را میشنید که میگوید: «بفرمایید آقا سعید. بفرمایید.»
مینا از اتاق خارج شد. سعید با شادی گفت: «سلام زن داداش. چطوری؟ محمد نیومده؟!»
مینا صورتش سرخ شد، آرام گفت: «نه. هنوز مرخصی نگرفته.»
- اِ. عیب نداره. میاد.
منیره چادرش را برداشت و به سوی آشپزخانه رفت تا برای نامزدش چای بیاورد. مینا هم به دنبال او رفت. وقتی چهره بشاش منیره را دید خیلی خوشحال شد، دوست داشت در همان لحظه محمد هم زنگ در را بزند و او را بیشتر خوشحال کند.
صدای زنگ در هر دو خواهر را شوکه کرد. مینا با شادی گفت: «محمد!!»
منیره خندهاش گرفت.
- پس بدو برو در رو باز کن.
مینا به سوی در دوید، اما با دیدن چهره برادرش پشت در مثل یخ وا رفت. سر را به زیر انداخت و گفت: «سلام داداش.»
- سلام آبجی مینا، چطوری؟
- خوبم.
محسن با اشاره سر، پوتینها را نشان داد و پرسید: «کی اومده؟ محمد؟»
مینا آهی کشید و گفت: «نه. آقا سعید اومدن.»
محسن متوجه دلتنگی خواهر کوچکش شد. لبخندی زد.
- خیلی خب، من دارم میرم تهران، تو هم برو حاضر شو با من بیا، ممکنه محمد رفته باشه تهران.
برق شادی از چشمان مینا زده شد.
- الان؟!
- آره.
مینا به سرعت به داخل خانه بازگشت و این خبر مسرتبخش را به خواهرش داد و شروع به جمع کردن وسایلش نمود. او از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید. حتی اگر محمد هم خانه نبود، حضورش را در آنجا بیشتر حس میکرد.
محسن متوجه تغییر حالت در چهره خجالتی مینا شده بود و در دل دعا میکرد که حتماً محمد خانه باشد تا خواهرش احساس سرخوردگی نکند.
ساعتی بعد آنها در ترمینال بودند و محسن به دنبال بلیط اتوبوس بود و پس از خرید آن بلافاصله راه افتادند.
در اتوبوس حرف زیادی بین خواهر و برادر ردوبدل نشد. محسن بیشتر مشغول مطالعه بود و مینا گاهی میخوابید و گاهی به بیرون نگاه میکرد.
آنها شب به خانه پدر محمد رسیدند. بیتا از دیدن محسن خوشحال بود و مادر محمد از دیدن عروس زیبایش. محسن پس از احوالپرسی با خانواده همسرش پرسید: «محمد نیومده مرخصی؟»
مادر گفت: «نه. هنوز نیومده.» و به مینا نگاه کرد. دوست نداشت با این حرف او را ناراحت کند، پس ادامه داد:
- ولی میاد. چقدر خوب کردی اومدی اینجا مادر.
مینا لبخندی زد و از ته دل خدا را شکر کرد که چنین مادرشوهر مهربانی نصیبش شده. مادر محمد به طرزی عجیب داماد و دو عروسش را دوست داشت و دلش میخواست آنها همیشه نزد او باشند. دستی به سر و صورت مینا کشید و گفت: «خیلی خب مادر، میدونم خستهاید، برو لباساتو عوض کن، بیا شام بخوریم، بعدم حسابی استراحت کن، که فردا کلی باهات کار دارم. خیلی حرفا دارم برات بگم!»
مینا همیشه در منزل مادرشوهرش احساس آرامش و امنیت میکرد و حتی اگر محمد هم نبود دوست داشت نزد خانواده او بماند.
َادامه دارد.......
نگاه کردن به ابرهای سفید و خوشحالت در آسمان آبی و زیبا میتوانست بسیار جذاب باشد، اما دو چشم درشت و غمگین طوری به حرکت آنها نگاه میکرد که گویی دلش همراه تمام آن زیباییها رهسپار جایی میشد که تپشش را مدیون آن بود.
محمد کمی با یغلبیاش بازی کرد و به سوی دیگ غذا رفت تا سهمیهاش را بگیرد. او این روزها اصلاً حوصله نداشت. او به جایی پرت حوالی ایذه منتقل شده بود، درست کنار تلمبهخانههای نفتی و در پدافند هوایی مشغول کار بود، جایی که هیچ خبری از جنگ نبود و او دلش میخواست به جبهه برود و کارهای مفیدتری انجام دهد.
گوشهای رفت و روی خاکها نشست. با بیمیلی غذا میخورد و فکر میکرد. سعی داشت برای مرخصی رفتنش برنامهریزی کند.
او گاهی سری به نامزدش مینا میزد و سریع برمیگشت، اما این بار دوست داشت کار بهتری انجام دهد.
یکی از دوستانش به نام اصغر به سوی او رفت و کنارش نشست.
- چه طوری محمد آقا؟
محمد لبخندی زد.
- خوبم.
- چرا تنها نشستی؟
- دارم فکر میکنم.
اصغر بهتزده نگاهش کرد.
- فکر میکنی؟ طوری شده محمد؟ اگه کمکی از دست ما برمیاد بگو.
- نوکرتم. نه بابا، مشکلی نیس، راستش داشتم فکر میکردم تو مرخصیام برم جبهه.
- جدی؟ چرا جبهه؟ تو مگه نامزد نداری، چرا پیش اون نمیری؟
- پیش اونم میرم. ولی خیلی دوست دارم برم جنگ، از سکوت و راکد بودن اینجا هیچ خوشم نمییاد.
محمد با اشاره سر و دست آن کوههای خشک را نشان داد. اصغر نفس عمیقی کشید.
- دلت واسه نامزدت تنگ نمیشه؟
- نه.
محمد آنقدر با صراحت و قدرت این کلمه را بیان کرد که باعث تعجب و خنده اصغر شد.
- ای بابا، چرا؟ هرکی نامزد داره لَه لَه میزنه تا بره اونو ببینه. اون وقت تو اینجوری میگی؟
- میدونی، من دلم واسه جبهه تنگ میشه، نه واسه نامزدم. روز اولم بهش گفتم همه کس من این تفنگه.
اصغر گازی به نانش زد و جرعهای از آب قمقمهاش را نوشید، شانهای بالا انداخت و به فکر فرو رفت. لحظهای بعد گفت: «حالا میخوای چی کار کنی؟»
محمد متفکرانه قلوه سنگ کوچکی را برداشت و مستقیم به جلو پرتاب کرد.
- میخوام این سری برم پیش داداشم تو جبهه.
- جدی؟ اون کجاست؟
- کامیاران.
- میخوای منم باهات بیام؟
- اگه دوست داری بیا.
آنها قرار مدارهایشان را برای دو روز آینده گذاشتند تا به جبهه بروند و در جنگ شرکت کنند.
ادامه دارد......
فردای آن روز تمام خانواده در تکاپو بودند تا مراسمی خوب و در شأن خانوادهها برگزار کنند. هرکس به سویی میرفت و گاهی با شتاب وسایلی را جابهجا میکرد. همهمهها نیز بالا میگرفت و گاهی آنقدر همه آرام و بیصدا کارهایشان را انجام میدادند که گویی هیچ کس در آن خانه بزرگ نیست.
محمد از صبح زود بیرون رفته بود تا برخی مایحتاج خانه را تهیه کند.
مراسم عقدکنان آرام آرام داشت شکل میگرفت، همه چیز محیا بود، از میوه و شیرینی گرفته تا غذا که در دیگها آماده میشد.
بیشتر فامیل آنجا حضور داشتند، حالا یا برای بخوربخور و یا برای کمک کردن به خانواده محمد که همیشه مشکلات فامیل را حل و فصل میکردند.
محمد چند سری کارتن را از روی موتور دوستش زمین گذاشت و یکی از اهالی خانه را صدا زد تا به کمکش برود. مادر با عجله به سوی او رفت و گفت: «کجایی مادر؟»
محمد متعجب نگاهش کرد.
- خب رفته بودم اینا رو بیارم.
و با سر جعبهها را نشان داد. مادر لبخندی زد.
- باشه. حالا بیا تو. عاقد اومده.
محمد دستی به لباسها و سپس موهای پرپشت و لَختش کشید که مثلاً آنها را مرتب کند. اما به محض اینکه دستش را از روی موهایش برداشت بار دیگر موها ریخت روی پیشانیاش. خندهاش گرفت و به آن اهمیت نداد.
به سوی اتاقی رفت که قرار بود عقد آنجا خوانده شود. به محض ورودش متوجه شش صندلی شد. به مادر نگاه کرد.
- مامان چرا شیش تا صندلی گذاشتین؟
مادر با تعجب نگاهش کرد.
- وا. یعنی چه؟ خب خواهر و برادرت با خودت دیگه!
محمد هاج و واج بود، با صحبتهایی که دیروز با مینا کرده بود، بعید میدانست توانسته باشد او را سر سفره عقد بکشاند. شاید این هم میتوانست یک تنوع در زندگی او ایجاد کند و با همسرش به بسیاری از هیجانات دست یابد.
اما مینا آرام و احساساتی بود، دختری خجالتی و کمرو که حتی خجالت میکشید جلوی محمد روسریاش را بردارد و وقتی میخواستند پس از عقد، عکس بیندازند او طوری کز کرده بود که انگار بزرگترین گناه را مرتکب شده.
محمد هم علیرغم شیطنتهای جوانیاش در این مورد بهخصوص خجالت کشید، اینکه در کنار یک زن دیگر غیر از محارمش بایستد و عکس بیندازد. او دوست داشت سریعتر از این وضع خلاص شود وگرنه ممکن بود جور دیگری مجلس را ترک کند!
پس از اتمام مراسم عقد و عکس گرفتن، پذیرایی از میهمانان صورت گرفت.
بهرام، برادر کوچکتر محمد وارد خانه شد و با دیدن مراسم، بسیار به وجد آمد. او مدتی منزل نبود و مشغول آموزش دادن اسلحه به کسانی بود که میخواستند به جنگ بروند.
- اینجا چه خبره؟
مادر با شادمانی به سویش رفت و گفت: «عروسیه خواهر و برادراته.»
- جدی؟ کی با کی؟!
- بیتا با آقا محسن، محمد و سعیدم با خواهرای آقا محسن!
بهرام از تعجب چشمانش گشاد شد.
- نه! محمدم قاتی مرغا شد؟
اینک محمد کنار او بود و میخندید. رو به محمد ادامه داد:
- تو چرا محمد؟
- بالاخره دیگه!
- باشه. در هر حال انشاءا… خوشبخت بشین.
جشن ادامه پیدا کرد تا اینکه یواش یواش میهمانان برمیخاستند و با آرزوی خوشبختی برای سه عروس و داماد مجلس را ترک میکردند. آنچه باقی مانده بود دوستان و فامیل بسیار نزدیک و طراز اول خانواده بودند.
اینک جوانان فرصت داشتند تا خوشحالیشان را تکمیل کنند. در حیاط خانه محمد یک استخر بود، یکی یکی یکدیگر را هول میدادند داخل استخر و میخندیدند.
نوبت محمد شد، چند نفر به سوی او رفتند و محمد را با شتاب داخل استخر پرتاب کردند و او هرچه تلاش کرد نتوانست مانع کارشان شود. وقتی سر را بیرون آورد، با فریاد گفت: «صبر کنید الان به حسابتون میرسم!»
او با سرعت از آب خارج شد و دوید به دنبال کسانی که آن بلا را به سرش آورده بودند. سوزش آهک بسیار زیاد است، پس آنها را رها کرد و بار دیگر خود را به استخر رساند و پرید داخلش تا آهکها شسته شوند.
زنها از داخل خانه این کارها را نگاه میکردند. مینا از دیدن همسرش دلش قنج میرفت و آرام میخندید.
ادامه دارد
محمد همه شور و شوق خود را برای رفتن به جنگ؛ به سویی دیگر، یعنی رفتن به سربازی متمرکز کرده بود، چراکه به تازگی مورد قهر سپاه قرار گرفته و از سوی آنها طرد شده بود.
او با دفترچه اعزام به خدمت به خانه بازگشت و حال و هوای خودش را داشت. دلش برای خودش میسوخت که این همه فداکاری کرده اما در آخر کار از او خواستند بسیار محترمانه به خانه بازگردد و جایی در پادگان سپاه ندارد.
اما پویا بودن ذهنش و اینکه حتی یک لحظه هم نمیتوانست در جایی ثابت بماند باعث میشد همه راهها را امتحان کند و هرگز از ریسک کردن هراسی نداشت.
او فکر میکرد و نقشهها برای آینده میکشید و ناگهان تمام قصرهایی که در ذهنش ساخته بود را با پرتاب کردن سنگی به سویی، خراب میکرد! گاهی نیز به هیچ چیز فکر نمیکرد و بیهدف به زمین و آسمان مینگریست. اما او جوان و پرانرژی بود و راکد بودن را دوست نداشت.
وارد خانه شد و از دیدن جوّ شلوغ آنجا متعجب بود. مادر به سویش رفت و با شادی گفت: «جمعه عقد کنونه.» محمد مبهوت و با لبخند او را نگاه کرد.
- کی؟
- آقا محسن با خواهرت بیتا.
محمد خندهاش گرفت. به یاد آورد همین چند وقت پیش در پادگان آموزشی بسیج با محسن بگو مگوی تندی داشته، و حالا این مرد چشمسبز میخواهد شوهرخواهرش شود.
- چه خوب. مبارکه.
- سعیدم میخواد خواهرشو بگیره.
- جدی؟ چهطور شد یه دفعه…؟
- رفتیم شهرستانشون دیدم دختره خیلی خانومه، خوشم اومد خواستگاریش کردم واسه داداشت.
- مبارکه.
مادر من و منی کرد و گفت: «محمد جان تو نمیخوای زن بگیری؟!»
محمد با شوخی گفت: «چرا. اگه باشه بدم نمییاد!»
مادر بسیار خوشحال گفت: «آقا محسن یه خواهر دیگه هم داره. خیلی دختر خوب و نجیبیه. اونو برات خواستگاری کنم؟»
- آره!
مادر از اینکه جواب مثبت پسرش را گرفته بود از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید. او به سوی پدر رفت و از آنها خواست تا بروند مینا را بیاورند تا بلکه محمد را هم سروسامان بدهد.
پدر و محسن شبانه به سوی شهرستان رفتند و با دخترک صبح زود برگشتند. محمد هاج و واج به آنها نگاه میکرد. به سوی مادر رفت و گفت: «مامان من شوخی کردم.» مادر لبخندی زد.
- عیب نداره. حالا برو یه صحبتی باهاش بکن.
محمد در مقابل عمل انجام شده قرار گرفته بود و نمیدانست باید چه کند. به سوی اتاق رفت و با فاصله از مینا نشست. او از همه چیز حرف میزد، اصولاً محمد وراجی شیرینسخن بود!
اما مینا لام تا کام حرف نمیزد، چادرش را کشیده بود توی صورتش و فقط میشنید. محمد این وضع را دوست نداشت، پس برای حسن ختام جلسه خواستگاری، اسلحهاش را روبهروی مینا گذاشت و گفت: «ببین ماها جونمون نوک گلولههای تفنگه، نمیدونیم زنده میمونیم یا نه. بعدم که جنگه، ممکنه بریم سربازی، بریم جبهه و این ور و اون ور.»
مینا دلش قنج میرفت وقتی جسارت و شهامت محمد را میدید، اما شرم و حیا اجازه نمیداد چیزی بگوید و یا ابراز شادمانی کند از مصاحبت با چنین مرد جسور و حرّاف و دوست داشتنی. اما باید چیزی میگفت تا این جوان زیبا و شجاع را تصاحب کند. آرام گفت: «من نمیدونم. آقا محسن وکیل من هستن. من نمیتونم با شما حرف بزنم!»
محمد برخاست.
- خب پس خداحافظ!
محمد از اتاق خارج شد. از جوابی که شنیده بود متحیر و کمی ناراحت بود. اما به همان سرعت که ناراحت شده بود آن مسئله را فراموش شده قلمداد کرد، چون هدفش را قبلاً تعیین کرده بود، پس بود و نبود یک همسر نمیتوانست تفاوتی برایش داشته باشد. او نمیدانست در آینده چه اتفاقی میافتد، فکر میکرد میرود جنگ کشته میشود و یا گروهکها او را ترور میکنند، او میاندیشید زندگی نمیکند و همه چیز را موقت میدید.
مادر به سویش رفت.
- چی شد مادر؟
محمد خلاصه مطلب را برایش گفت و پاسخی که از مینا شنیده بود را هم به مادرش اعلام کرد. مادر لبخندی زد.
- خب، یعنی قبولت کرده مادر.
محمد شانهاش را بالا انداخت و از مادر دور شد.
ادامه دارد.....
مسیر سرسبز شمال برای همه دلچسب و مفرح بود. دخترها در اتوبوس ترانه میخواندند، شوخی میکردند و میخندیدند. مینا و علی هم به درخواست محمد آمده بودند تا در تفریح آنها شریک شوند.
ویلای آنها کنار یک رودخانه بزرگ و زیبا بود. یک خانه بزرگ و دو طبقه. محمد گفت: «خب بچهها، طبقه دوم واسه شماها که برین راحت باشین. طبقه اولم واسه من و مینا. حالا برین جابهجا شین.»
بچهها با سروصدای زیاد رفتند تا مستقر شوند. آتنا و علی هم آنها را همراهی میکردند. مینا گوشهای نشست.
- جای قشنگیه.
محمد لبخندی زد.
- آره. منم خوشم اومد. کاش میشد یه همچین جایی رو میخریدم. دیگه راحت بودیم.
مینا خوشش نیامد.
- واسه چی راحت بودی؟
- خب بهخاطر تو و علی میگم، نمیشه که من همیشه بچهها رو بیارم، دلم میخواد یه وقتایی با تو و علی تنها باشم.
مینا پوزخندی زد، برخاست و به سوی اتاقی رفت تا وسایلش را در آنها بگذارد. محمد کمی دلخور شد. هرگز دلیل موضعگیریهای عجیب مینا را درک نمیکرد.
دخترها همانگونه که با سروصدا رفتند بالا، برگشتند پایین و همه با هم گفتند: «بابا بریم رودخونه.» محمد از انرژی آنها متعجب شد.
- بابا جان شما تازه رسیدین، یه کم استراحت کنید، بعد.
اما آنها کوچکترین توجهی به حرف پدر نکردند و دویدند به سوی رودخانه. آتنا هم به دنبالشان میدوید تا کار خطرناکی نکنند. علی هم که پس از مدتها خواهرخواندههایش را دیده بود نمیتوانست آرام بگیرد.
محمد بسیار خوشحال بود. به اتاق مینا رفت. او سرش را بسته بود و میخواست بخوابد. محمد ترسید.
- چی شده مینا؟ حالت خوب نیست؟
- نه. کمی سرم درد میکنه. استراحت کنم خوب میشم.
- مطمئنی نیاز نداری ببرمت دکتر؟
- نه.
محمد از اتاق او خارج شد و به سوی تراس ویلا رفت تا بچهها را ببیند. آتنا او را دید و از اینکه تنها بود تعجب کرد، به سویش رفت.
- مینا کجاست؟
محمد با دلخوری گفت: «مثل اینکه سرش درد میکنه، خوابیده.»
- واسه چی؟ اون که حالش خوب بود.
- نمیدونم.
- من میرم پیشش.
محمد آه بلندی کشید، او در هیچ شرایطی حاضر نبود همسرش را جلوی زنهای دیگر خراب کند، پس در مقابل واکنشهای بچگانه همسرش فقط سکوت میکرد.
آتنا دستی به موهای خوش حالت و مشکی مینا کشید.
- چی شده عزیزم؟ چرا سرت درد میکنه؟
مینا به سوی او چرخید. لبخندی زد.
- کمی سرم درد میکنه. فقط همین.
- مطمئن باشم؟
- آره.
- ولی تو حالت خوب بود. مینا تو با چی یا با کی داری لج میکنی دختر؟ چرا اینقدر به خودت سخت میگیری؟ نیگا کن به علی، نیگا چقدر با بچهها خوب میجوشه. تو چرا خودتو عذاب میدی؟
مینا برخاست، کمی چشمش سرخ شد، اما سعی کرد گریه نکند.
- من با بچهها مشکل ندارم آتنا جون.
- پس با کی مشکل داری؟ با پرسنل، با من؟
مینا او را صمیمانه دوست داشت و مثل یک خواهر به او نگاه میکرد، او به آتنا بسیار اعتماد داشت و برایش احترام قائل بود.
- نه عزیزم، با تو چرا؟ تو که همیشه مراقب منی.
- پس کی؟
مینا سر را به زیر انداخت. او خجالت میکشید حرف بزند. اما همه اعتماد به نفس خود را جمع کرد و گفت: «من شوهرمو میخوام.» آتنا بهتزده نگاهش کرد.
- چی میگی مینا. شوهرت که پیشته، مال خودته، کسی اونو تصاحب نکرده، در ضمن اونم که هیچ وقت برای تو و علی کم نذاشته عزیزم. پس چرا فکر میکنی اونو از دست دادی؟
- نمیدونم. دلم میخواد همش دور و بر خودم باشه.
آتنا خندهاش گرفت.
- اون بدبخت که میخواست تو بیای مجتمع، با بچهها باشی، کنار اون باشی، خودت قبول نکردی.
- راستش… راستش آتنا جون، وقتی میبینم اون با زنهای دیگه راحته و اونا دوستش دارن، مورمورم میشه، احساس میکنم… دوست ندارم دیگه… اگه خودت جای من بودی چی کار میکردی؟
- نمیدونم. حالا که جات نیستم. ولی اینو میدونم که دخترا تو رو دوست دارن، باهاشون بجوش، مطمئن باش ارتباط خوبی باهات برقرار میکنن.
مینا نفس عمیقی کشید.
- اونا حتی به من مامانم نمیگن!
- خب عزیزم تو خودت از روز اول جلوی این بیچارهها موضع گرفتی، اونام از در احترام باهات وارد شدن، ولی من باهاشون رفیق شدم، باهاشون قاتی شدم، حالا هم به من میگن مامان.
- محمد نظرش چیه؟
- اون دوست داشت بچهها به تو بگن مامان، چون خیلی دوست داره.
- جدی میگی؟
- دروغم چیه؟ آخه اون کجا میتونه زن صبور و خشگلی مثل تو پیدا کنه؟
مینا از تعریف آخر آتنا خوشش آمد و لبخند عمیقی زد. آتنا ادامه داد:
- خب حالا نمییای؟ بچهها تو رودخونه دارن غوغا میکنن، پاشو بریم، خوش میگذره.
- باشه بعداً. بذار کمی استراحت کنم.
آتنا هوای دهانش را محکم بیرون داد و برخاست. میدانست که اصرار بیفایده است و حتی حس میکرد مینا حسود نیست فقط کمی توجه بیشتر میتوانست او را از این وضع خارج کند و همة این حرفها که «شوهرمو میخوام» و از این جور حرفها فقط بهانه است، وگرنه میتوانست از روز اول مانع کار همسرش شود، اما این کار را نکرد چون خودش هم دلش به حال دختران میسوخت و دوست داشت کمکی باشد، اما روشش را بلد نبود. شاید هم همین آزارش میداد.
- باشه. هر جور راحتی. استراحت کن.
آتنا به سوی محمد رفت از او گذشت و به بچهها ملحق شد.محمد با دقت به شور و حرارت دختران نگاه میکرد، به یاد کودکی و جوانی خودش افتاد که با چه نشاطی لحظات را سپری میکردند، به مینا اندیشید، آیا ورود او در زندگیاش یک اشتباه بود؟!
ادامه دارد.....
افق نسل علی را قمری پیدا شد خلق را رهبر صاحب نظری پیدا شد
پدر پیر خرد را پـــسری پیدا شد بلکه بر ملــت قران پدری پیدا شد
هر که خواهد رخ تابنده احمد بیند
چهره منتمم آل محمد( ص ) بیند
میلاد امام هدایت ومنجی عالم بشریت بر همگان٬ بخصوص بر عاشقان آن حضرت مبارک باد
نشاط تابستانی در رگهای همه جریان پیدا کرده و تکاپویی زیاد در مجتمع ایجاد شده بود که باعث به وجد آمدن همه پرسنل میشد.
جای آنها تغییر کرده بود و محمد مجبور نبود هر ماه اجاره ساختمان بدهد، بنیاد خودش آن خانه بزرگ را در اختیار آنها قرار داده و کمی از استرسهای محمد و آتنا را کاسته بود. آنجا یک ویلای جنوبی بزرگ و نسبتاً قدیمی بود که محمد با تلاش تبدیلش کرد به مکانی برای زندگی. چند آلاچیق هم در حیاط درست کرده بودند تا بچهها بتوانند در آن جا تفریح کنند و یا درس بخوانند.
محمد زیر یکی از آلاچیقها نشسته و چند برگه را مرور میکرد. او خوشحال بود و میشد آن را از لبخندی که بر لب داشت، فهمید.
آتنا هم که یک پایه مهم در مجتمع یاس بود به سوی او رفت تا در شادیاش شریک شود.
- چی کار میکنی محمد؟
- هیچی، دارم این برگهها رو مرور میکنم.
آتنا دو لیوان شربت به همراه داشت، یکی را برداشت و جرعهای نوشید. او هم برگهها را نگاه میکرد.
- آره. خیلی خوب شد سهام شرکت موسیقی رو خریدی، حالا کمی از نظر مالی بیشتر میتونیم به بچهها رسیدگی کنیم.
- منم نگران بودم.
نگاهی به آتنا کرد و ادامه داد:
- بفرما شربت!
آتنا خندهاش گرفت.
- فکر میکنی سود خوبی داشته باشه؟
- آره. تازه قراره خودمم برم یه ساز یاد بگیرم!
- جدی میگی؟
- آره. باید بدونم موسیقی چیه. هم تئوری، هم عملی
- حالا چه سازی میخوای کار کنی؟
- احتمالاً گیتار. چون همیشه دوست داشتم.
- این عالیه. از کی؟
- به زودی.
محمد اخیراً سهامدار شرکت موسیقی آوای مهر شده بود، او این سهام را بهخاطر دخترها خریداری کرد تا پشتوانه مالی بنیاد یاس را بالا ببرد چراکه به تازگی چند بازدیدکننده به آنجا سرک کشیده بودند و به آنها پیشنهاد دادند بروند و در نماز جمعه از مردم کمک بگیرند، این مسئله باعث تنش زیاد بین محمد و آتنا شده بود، آنها اعتقاد داشتند آنها و دخترانشان گدا نیستند، اما آتنا عکسالعملش تندتر و باعث پرخاشش به محمد شده بود.
آنها برای دخترانشان ارزش و شخصیت قایل بودند و مطرح شدنشان در جای بزرگی مثل نماز جمعه میتوانست پیامدهای بدی داشته باشد. محمد ادامه داد:
- راستی واسه چند روز دیگه یه ویلا گرفتم تو شمال، به بچهها بگو آماده باشن که میریم مسافرت.
آتنا خیلی خوشحال شد.
- وای چقدر خوب. واقعاً احتیاج داشتیم به این مسافرت. الان میرم بهشون میگم.
شنیدن چنین خبر بینظیری از سوی بچهها همراه بود با جیغ و فریادهای دخترانه!
محمد که هنوز در حیاط بود از صدای بچهها خندهاش گرفت و در دل ذوق کرد که میتواند تا این حد بچههایش را خوشحال کند.
ادامه دارد.......
چشمان از حدقه درآمده و دهان نیمه باز برسام روی پسر بچهای چند روزه که در کالسکهای مجلل گوشه پیادهرو رها شده بود، باعث شگفتی عابرین میشد.
آرام دستش را روی صورت سرخ کودک گذاشت، از حرارت غیرمعمولیاش فهمید که طفل تب دارد.
به اطراف نگاه کرد. هیچ کسی را ندید. لبی به دندان گزید، نمیدانست با آن نوزاد سر راهی چه کند. اگر به نیروی انتظامی واگذارش میکرد حتماً او را به شیرخوارگاه میبردند، باید فکر بهتری میکرد تا نوزاد صاحب خانواده شود، پیش از اینکه چیزی بفهمد.
بهترین و اولین گزینهای که میتوانست او را راهنمایی کند، محمد بود. پس با او تماس گرفت.
- سلام محمد. حدس بزن چی پیدا کردم.
- سلام، چی؟ یه گونی پول؟!
برسام خندهاش گرفت.
- نه بابا، یه بچه.
محمد گوشهایش تیز شد.
- چی؟ کجا؟
- تهران، گوشه پیادهرو، طفلی رو گذاشتن سر راه، تو کجایی؟
- اتفاقاً منم تهرانم. بگو کجایی بیام پیشت.
برسام با نگاه کردن به تابلو خیابانها آدرس را به محمد داد و او با سرعت خود را به برسام رساند.
آتنا هم که باید یک سری لوازم برای دختران مجتمع میخرید همراهش بود. هر دو از دیدن نوزاد دلشان ریش شد.
محمد به برسام گفت: «اطراف رو خوب گشتی، کسی رو ندیدی؟»
- آره، حتی از یکی دو تا از همسایهها هم پرسیدم، اونا هم چیزی نمیدونستن و بچه رو نمیشناختن.
اینک آتنا طفل را بغل کرده بود. رو به محمد گفت: «به نظر میرسه از خانواده متمولی باشه، چون خیلی وسایلش شیک و پیکه.»
محمد با نگرانی گفت: «آره، همینم ناراحتم میکنه. ببینش.»
محمد از گونههای قرمز کودک حدس زد، او وضعیت بدنی مناسبی نداشته و بیمار است.
برسام گفت: «حالا چی کارش میکنی؟»
- میبرمش پیش خودم. یه خانواده پسر میخواست، میدمش به اونا.
- دنبال خانوادهاش میگردین؟
- البته که این کار رو میکنیم، منظورم بعد از پیگیریهامون بود.
برسام لبخندی زد.
- حالا که تا اینجا اومدین، بریم خونه من، هم استراحت کنین، هم…
محمد با اشاره سر آتنا را نشان داد و برسام فهمید نباید چنین درخواستی کند، شاید آتنا دوست نداشته باشد با دو مرد غریبه در یک خانه باشد.
محمد به سرعت گفت: «نه، ممنون. باید بریم مجتمع. تازه باید این بچه رو هم ببریم.»
- باشه. هر جور راحتین.
برسام از آنها خداحافظی کرد و رفت. آتنا گفت: «محمد موافقی من امشب اینو ببرم خونه؟»
محمد با صراحت گفت: «نه.»
- وا، چرا؟
- چون شما از بچهداری چیزی نمیدونی، مادرتم شاید دلش نخواد از بچه مراقبت کنه.
آتنا با دلخوری گفت: «خیلی خوبم میتونم بچهداری کنم.»
- جدی؟ چند تا بچه بزرگ کردی؟
آتنا مجرد بود و محمد کاملاً درست میگفت.
- خیلی خب، حالا چی کارش کنیم؟
- من احساس میکنم بچه تب داره، میبرمش شب خونمون. مینا اینا میدونن چی کار کنن.
اینک آتنا کالسکه بچه را پشت ماشین میگذاشت.
- باشه. هر چی تو بگی، شایدم اصلاً حق با تو باشه.
- اصلاً شک نکن که حق با منه!
محمد پشت فرمان نشست و آتنا کنارش تا بتواند بچه را نگه دارد.
آتنا تمام مدت به چهره معصوم طفل نگاه میکرد و دلش برای او میسوخت.
- عجب پدر و مادر سنگدلی.
- ما شرایطشونو نمیدونیم، پس نمیتونیم قضاوت کنیم.
- نمیدونم. ولی چرا این طفل معصوم رو به وجود میارن که حالا بخوان بذارنش سر راه؟
محمد به فکر فرو رفت. از دیدن این صحنهها قلبش میلرزید و آنقدر ناراحت میشد که دلش نمیخواست به آن فکر کند و یا در موردش حرف بزند.
ادامه دارد......