هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

دوپازا ۲

...محمد با کنار رفتن گرد و غبار و دود،توانست بقیه را ببیند،حمزه به رو افتاده بود و 

دو پایش از زانو قطع شده بود،اصغر کشانی را موج انفجار گرفته و در بین مینها بالا و  

پایین می پرید،رضا صدیقی دستش را گرفته و فریاد میزد،حمزه حمزه...عسگری هم 

ترکش به رانش خورده و خونریزی شدیدی داشت،گلمحمدی،هم پهلویش را گرفته و 

به پهلو خوابیده و درد می کشید...


  از بالا کسی آنها را صدا زد،یکی از بچه های تخریب بود،امدادگری از کانال بیرون آمده

بود تا تخریبچیهای مجروح شب قبل را به عقب منتقل کند،تخریبچی ،راه را برای خودش

و امدادگر باز می کرد و با سرعت،خودش را به محمد و حمزه رساند،محمد بالای سر

حمزه،آخرین دقایق قبل از پرواز او را نظاره می کرد،صورت دودآلود حمزه را پاک کرد او

لحظه ای ذکر یا زهرا را قطع نکرد......


  باید به حال بقیه هم رسیدگی میشد،محمد سراغ اصغر رفت و او را داخل معبر درون

یک چاله خمپاره نشاند،رضا را هم راهنمایی کرد تا بیاید کنار اصغر،بالای سر سعید

گلمحمدی رفت،از پهلویش،خون لخته لخته،بیرون می آمد،خدایا،پهلو را که نمی شود

خون بندی کرد....!هر طور بود او را از میدان مین،بیرون آورد و رفت کنار حمزه،نگاهی

به او کرد،تخریبچی،و امدادگر هنوز آنجا بودند،حالا نوبت سعید عسگری بود،که ساکت

کناری افتاده و درد می کشید،سعید را بلند کرد و در آغوش گرفت و از میدان مین،

بیرون آمد...محشری بود...................


  تخریبچی حمزه را با نا امیدی به کول خود گرفت،تا از میدان بیرون بیاورد،در راه حمزه

آسمان را درآغوش گرفت و تاب پایین آمدن از آسمان را دیگر نداشت.....


  محمد در راه پایین بردن دو تا سعید،شاهد پرواز آنها بود،سراغ هر کدام می رفت،

تا او را ببرد،می دید،او هم در حال و هوای حمزه است...تا پایین کوه،آنها که باید

بالا می ماندند،ماندند و به خاک بر نگشتند...


  آمبولانس میرود و بدنهای سه سردار واحد اطلاعات و عملیات،با دو مجروح،را با

خود میبرد....

 

  محمد در قرارگاه لشکر ۲۷،جریان را با فرماندهی در میان گذاشت،

محسن دین شعاری،در قرارگاه،آرام و قرار نداشت،او مسئول تخریب بود،سوار شد تا

با همرزمان تخریبچی اش،مینهای سرگردان را بیابد،.....فردا صبح،محسن در آسمان

بود و بدنش در یکی از همان آمبولانسها.............



تقدیم به تخریبچی های گمنام.

دوپازا ۱



...برای عملیات نصر۷ آماده میشدند،تیمهای شناسایی کارشون رو انجام داده بودند

و راه کارهای ؛بلفت و دوپازا(نام کوههای منطقه)را هم چک کرده و شب، عملیات از

سه محور،لشکر ۲۷،تیپ نبی اکرم،و...کارشون رو آغاز کردند،اولش که دشمن آمادگی

نداشت،غافلگیر شد و کانالهای اولیه فتح شد،و تاصبح درگیری شدیدی،مخصوصا در

محور تیپ نبی اکرم در جریان بود،رضا،مسئول اطلاعات نبی اکرم بود و نیروهایش در

کنار گردان خیبر و بدر و... مردانه می جنگیدند،محمد که شب را با حمزه مقیم و بقیه

بچه های لشکر ،در قرارگاه تاکتیکی تمام مکالمات بیسیم را می شنید، تا صبح که

وضعیت روشن بشود،صبر کرد،چون دوستانش هم در لشکر ۲۷ و هم در نبی اکرم،

بودند و از طرف دیگر،با عمل جراحی پای محسن،چند روز قبل از عملیات،و مسئولیت

حمزه مقیم،محمد از طرف محسن دستور برادرانه! داشت تا دنبال شناسایی نباشد

و به حمزه کمک کند تا بچه ها کارشونو منسجم تر انجام بدن،که شناساییها هم با

موفقیت انجام شد..........


صبح اضطراب آمیزی بود،محمد فکر می کرد که این بار کدوممون،لیاقت پریدن پیدا

میکنیم....با حمزه و سعید عسگری،سعید گلمحمدی،رضا صدیقی،اصغر کشانی،

به سمت بالای دوپازا حرکت کردند،ارتفاع بلندی بود و آنها از یک مسیری که شب

گذشته در آن مسیر رزمندگان تردد کرده بودند،حرکت می کردند،تا نزدیکیهای قله از

همان مسیر رفتند،حدود صد متری قله،محمد جلوی تیم افتاد تا راه جدیدی را برای

بالا رفتن پیدا کند،راهی که میبایست مواضع پدافندی را هم برای دفاع در برابر پاتک

دشمن پیدا می کردند،محمد بعد از چند قدم،خود را در میان میدان مین! دید مینهایی

که طی چند دوره سالهای قبل کاشته شده و شاید خود عراقیها هم از وجودآنها اطلاعی

نداشتند!


هر طور بود از روی صخره ها،مسیر را طی کردند و داخل کانالی که دیشب فتح شده بود

افتادند و تا لب یال کوه رفتند،و از آنجا محور نبی اکرم که شدیدا زیر آتش بود،کاملا

دیده می شد،و محمد نگران بچه های نبی اکرم بود،چون سالها بین آنها بوده و حالا

جای دیگر و ماموریت دیگر...

کار شناسایی خطوط کامل شد و هنگام برگشتن به قرارگاه شد و محمد بازجلو

افتاد تا از همان مسیر کانال به سمت قله و از آنجا از مسیر شب گذشته که

نیروهای گردانها وارد محور شده بودند،به سمت پایین سرازیر شوند،در بین کانال

یکی از پیکهای لشکر حمزه  را دید و گفت که کوثری دنبال شما بود و سریع

خود را به قرارگاه برسانید،حمزه محمد را صدا زد و گفت،از همینجا بزنیم بیرون کانال

و از دامنه به سمت پایین بریم،محمد گفت،برادر حمزه اینجا همون جاییه که بچه ها

هنگام شناسایی مینهای قدیمی پیدا کرده بودند،حمزه نگاهی به مسیر کرد که صاف

و بدون هیچگونه علامتی از مین بود،کرد و گفت از همینجا میرویم و با دقت مسیر

را نگاه میکنیم !

محمد باز اجازه نداد  تا حمزه جلو بیفتد،خودش افتاد جلو و اصغر و رضا و سعید و حمزه

و سعید دیگر،به ترتیب راه افتادند،و قدمها را جای پای یکدیگر می گذاشتند که مطمئنتر

بود،بعد از حدود ۵۰ متر که از کانال فاصله گرفتند،محمد اولین مین والمر!،را دید و همه را

نگه داشت تا سر جایشان بمانند،و رو به حمزه کرد و گفت،برادر حمزه اینجا هم مثل

همان مسیر صبح،پر از مینهای نا منظم و زیر خاکیه،!!باید برگردیم و درست پایمان را

در جا پاهای قبلی خودمان بذاریم و به سمت کانال بریم،حمزه قبول کرد،حالا ستون

که رو به عقب میرفت،سعید عسگری،اول ستون بود،حمزه جایش را با او عوض کرد،

و در این صورت محمد نفر آخر ستون قرار داشت ،و همگی با دقت گام بر میداشتند

و به عقب و سمت خط الراس کوه میرفتند،ناگهان صدای فریادی از پایین دره بلند شد

صدا نا مفهوم بود،وکسی داشت به این گروه علامت میداد،خیلی زود همه متوجه

شدند که او ، مینهای زیر پای آنها را نشان می دهد!همه به مسیر نگاه می کردند

بجز حمزه که ناگهان پایش روی یک مین که در کنار بوته ای خار قرار داشت،رفت...


....ناگهان صدای مهیبی بلند شد همراه آن در یک لحظه،دود و غبار به صورت همه

خورد و هر کدام یک طرف افتادند.....


حمزه هنگام برگشتن صورتش به سمت مسیر،نمی توانست،مین زیر پایش را ببیند

و با اختلاف چند سانت،از جا پای قبلی بچه ها،پایش روی مین رفته بود،و مین والمر،

به هوا جهیده و در ارتفاع حدود ۳۰ سانتی از زمین منفجر،و پاهای حمزه از بالای زانو

قطع و تمام بدنش سوخته و صورتش،با خون و دود،رنگ عجیبی داشت،که از ورای

اون رنگ،صدای :یا زهرا،یا زهرا....به گوش محمد می رسید...


فقط محمد که ترکش کوچکی خورده بود،امکان کمک به بقیه را داشت.................





ادامه دارد...

چنگوله ۳

...تقدیم به دوستان خوبم که همواره با نظراتشون،و تشویقهای آنهاست که

میتوانم بنویسم....


در منطقه عملیات خیبر، محمد و دوستانش،مستقر شدند وغلام و محسن و رضا،به داخل

جزیره مجنون رفتند،ابراهیم و محمد و بقیه بچه ها هم در اسکله شهید بقایی،داخل چند

سنگر ماندند تا تکلیف ورودشان به عملیات مشخص شود،کار عملیات خیبر در جزیره هنوز

تمام نشده بود و دشمن پاتکهای شدیدی را انجام می داد تا جزیره را پس بگیرد...

روزها بچه های شناسایی هم با قایق سواری،که پدیده جدیدی در جنگ بود،خود را مشغول

می کردند،از بین بچه ها کسی که فقط برای غذا خوردن از آب بیرون می آمد،ابراهیم بود.

ابراهیم قایق را کامل یاد گرفت،و بچه ها را میبرد داخل حاشیه های هور،و بعضی وقتها آنها

را به آب می انداخت و بر می گشت،وقتی هم محمد از او سوال می کرد ،:پس بقیه را

چکار کردی؟می گفت:کرایه ندادن و من هم انداختمشون تو آب !شاید اگر شوخیهای ابراهیم

نبود،شیطنتهای عباس قریشی نبود،تحمل آن وضعیت بسیار سخت می شد،روحیه بچه ها

به خاطر اینکه اجازه شرکت در عملیات را نداشتند،پایین آمده بود...

بالاخره از همه خطرات و بمبارنهای دشمن و ... نجات یافته بودند و حالا می خواستند در یک

عملیات شرکت کنند،که آرزوی همه رزمندگان بود،ولی به خاطر حساسیت کارشان،آنها

اجازه ورود به منطقه درگیری را نداشتند و باید برای جایگزینی نیروهای اطلاعات و عملیات

آماده می بودند،نه اینکه مثل یک نیروی پیاده،فقط در جنگ شرکت کنند !

و تحمل این امر ساده نبود....


بعد از چند روز غلام و محسن و رضا از خط برگشتند و به سنگر نیروها آمدند و غلام از محمد

خواست تا نیروها را به چنگوله برگرداند!و گفت که خودش باید در کنار برادر همت،فرمانده

لشکر ۲۷،بماند،چون منطقه حساس بود و از طرفی هم دشمن در چنگوله اقداماتی

را برای بازپس گیری انجام داده بود و خطر از دست رفتن بلندیهای والفجر۵ می رفت و...


گفتن این مطلب به بچه ها راحت نبود،همه با اشتیاق آمده بودند،و حالا باید دوباره آنها

را برگردانند...!هر طور بود محمد با بچه ها صحبت کرد و انها را متقاعد کرد که برگردند به

چنگوله در منطقه جبهه های میانی.صبح همه آماده شدند تا سوار اتومبیلها بشوند،که

یکی دو تا از بچه ها آمدند و گفتند،:خودشان میتوانند در عملیات شرکت کنند،و نمیخواهند

دوباره برگردند به چنگوله،ناصر زگلکی و حسن حیدری هم بین آنها بودند و محمد نتوانست

آنها را راضی کند،حق داشتند بالاخره تحمل از دست دادن دوستان و بچه محلها و...

برایشان سخت بود،به خصوص که در آن چند روز ناصر بیشتر دوستان تخریبچی اش را

می دید که به خط می روند و برنمی گردند!ناصر زگلکی از تخریبچی های زبده لشکر۲۷

بود که برای آموزش و باز کردن معابر سخت به جمع نیروهای شناسایی آمده بود،خلاصه

ناصر و حسن ماندند و همانجا از همه حلالیت طلبیدند و رفتند و رفتند،بعدها معلوم شد

که ناصر در میان میدان مین،هنگام خنثی سازی در یکی از شبهای عملیات در طلائیه،

بر اثر اصابت خمپاره و انفجار چند مین،به شهادت رسیده و حسن هم در همان شبها به

نحو دیگری،پروازش را آغاز کرده.........

همه سوار شدند و حرکت کردند،دستور غلام صریح و روشن بود،بروید چنگوله به شما

بیشتر نیاز دارد...

عصر همان روز به چنگوله رسیدند و در همان خانه روستایی که قبلا استقرار داشتند،

ماندند و صبح روز بعد هم هماهنگیهای لازم را برای دانستن آخرین اطلاعات و اخبار

و وضعیت خط،انجام گرفت و ظهر همه سوار شدند تا بروند و خط را ببینند و هر جایی

که لازم بود،تقویت شود و اقدامات شناسایی هم صورت پذیرد،با این وصف،هر کس

فقط یک کلاشینکف برداشت،حتی بعضی ها خشابهای اضافی هم برنداشتند،فقط

عباس قریشی و عباس بخشی و چند نفر دیگر که تجهیزاتشان در دسترس بود،

سریع به خود بستند و سوار ماشین شدند و رفتند به سمت خط مقدم...

 کمی که از روستای چنگوله دور شدند،محمد احساس کرد وضعیت عادی نیست!

بعد از این همه روز که از عملیات گذشته،اینهمه آتش روی جاده طبیعی نبود،محسن

و ابراهیم هم که پشت تویوتا بودند،همین را فهمیدند که احتمالا دشمن امشب،به

منطقه حمله می کند !برای همین سرعت ماشینها بیشتر شد،تا جایی که میشد با

اتومبیل رفتند و سپس پیاده به سمت خط و ارتفاعات تپه ای مانند آن،دویدند که در

همین بین حنیف شروع به خواندن سرود و شعار کرد،بچه ها هنوز از هیچ چیز خبر

نداشتند،و با شعار ماشااله-حزب اله با صدای بلند به سمت خط می دویدند...

دشمن تا چند متری کانال احداثی نیروهای خودی بر روی تپه آمده بود و آخرین مقاومتها

 نیز تقریبا انجام شده بود و شاید در ظرف چند دقیقه دیگر،دشمن وارد کانال می شد!

یکباره صدای آن ۱۶ نفر در فضا پیچید،و از آنجا که خداوند می خواست،

دقیقا در پر فشارترین محل خط تیپ نبی اکرم(ص) بچه ها وارد شدند و بلا فاصله وارد کانال

و از آنجا به سمت دشمن شلیک را آغاز کردند،نیروهای تیپ که روزها از محل پاسداری

کرده بودند،خسته و زخمی و شهید داده و روحیه بالایی نداشته و در حال اضمحلال بودند

که با شعار بچه ها روحیه گرفتند و زخمی ها هم بلند شدند و با کلاش به سمت دشمن

تیر اندازی می کردند...

محمد و محسن و حنیف از قسمت وسط ،عباس قریشی و چند نفر دیگر از سمت چپ

گروهی هم با ابراهیم درون کانال،برای تامین بچه ها ماندند و بقیه از کانال بیرون و به

سمت عراقیها،حمله ورشدند،جنگ تن به تن شده بود و فاصله فقط چند متر بود و هر

کس زودتر می زد،برنده بود و غفلت،باعث اصابت تیر می شد،در آن بین محسن یک

آرپی جی پیدا کرد که ترکش خورده بود،وچند گلوله ضد نفر هم کنارش بود،محسن

آرپی جی را مسلح کرد و شلیک کرد به سمت دشمن،ولی چون لوله اش کج بود،درست

به هدف نخورد،هلی کوپتر عراقیها که از بالا عملیاتشان را هدایت می کرد ،به سمت

بچه ها آمد که محسن با همان آرپی جی خراب!باله عقب آن را زد و هلی کوپتر رفت

و در جاده پشت خط دشمن نشست و آتش گرفت،حنیف هم یک بلوز قهوه ای به تن

داشت ،و برای اینکه مثل سیبل مورد اصابت تیرهای دشمن قرار نگیرد،محمد به او گفت

بلوزت را در بیار،تابلویی!!حنیف لباس تیره اش را در آورد،حالا لخت شده بود و با بدن

ورزیده و قوی اش مهمات می آورد و به تامین بچه ها کمک می کرد،دوباره محمد و محسن

با خنده به او گفتند،لباست رابپوش،چون حالا خودی ها اشتباها به جای اسرای عراقی،

 تو را می زنند و در بین آن درگیری و صداهای مهیب،حنیف و محسن و قاسم و محمد،

دست از شوخی بر نمی داشتند،البته هنگام خروج از کانال و حمله به دشمن درگیری

لفظی کوچکی هم بین محمد و ابراهیم پیش آمد محمد خواست که از کانال بالا و به

بیرون برود،که ابراهیم لباس او را کشید و گفت:تو مثلا مسئول این بچه هایی کجا میری؟!

و محمد گفته بود،من و تو فرقی نداریم تو بمون من میرم،ابراهیم هم عصبانی شد

و تفنگشو کوبید تو کانال،ولی محمد با خنده پرید بیرون و ابراهیم هم دید که حرفش

اثری نداره،بی خیال شد و به کارش ادامه داد...

در گیری بین نیروهای خط و بچه های شناسایی ،با عراقیها ادامه داشت و دشمن

قدم به قدم با دادن تلفات عقب نشینی می کرد،تا عصر که خورشید کم کم در زاویه

شامگاهی قرار می گرفت،درگیریها به تدریج کم و کمتر شد و این آخرین پاتک دشمن

در منطقه ارتفاعات والفجر۵ بود واز آن تاریخ به بعد خط تثبیت شد،نیروهای کماندوئی

عراق که کشته شده بودند ،دلیل مهم بودن این پاتک برای دشمن بود،...

با فرو نشستننسبی آتش،محمد دنبال بچه می گشت و یکی یکی آنها پیدایشان

شد،سر و کله عباس قریشی،از یک سو و عباس پناهدار و حسین و دیگران هم یکی

پس از دیگری پیدایشان شد ،یک تیر به نارنجک قریشی خورده بود و در کمال

نا باوری،نارنجک از وسط نصف شده و خوشبختانه،منفجر نشده بود و عباس بخشی

هم از ناحیه زانوهایش،تیر خورده بود و به عقب منتقل شده بود،بقیه با مختصر

جراحاتی،سالم بودند،محمد همه را سوار ماشینها کرد،به سمت روستای چنگوله

رفتند و خودش دنبال اورژانسی می گشت،که عباس بخشی را به آنجا برده بودند،

همینطور پشت یک آمبولانس رفت و رفت تا به اورژانس تیپ انصار همدان رسید،

با خود گفت ،حالا که داخل می روم ،مجروحین این آمبولانس را هم کمک کنم،در عقب

آمبولانس را باز کرد و صحنه عجیبی را دید که اصلا انتظارش را نداشت،آقا مهدی

شرع پسند،معاون ناصح(فرمانده تیپ نبی اکرم) طی این پاتک شهید شده و به خواب

آرامی فرو رفته بود،هیچکس هم از امدادگران او را نمی شناخت،محمد سریع نقشه

و مدارک داخل جیب آقا مهدی را بیرون آورد و مشخصات او را به برادران تعاون داد،و

خودش به قرارگاه تیپ نبی اکرم رفت،در بین راه،یاد روزهایی افتاد که در کرج در کنار

اقا مهدی شرع پسند،به نیروهای بسیج،آموزش می داد،به روزی که می خواست

به جبهه اعزام شود(سال۵۹)ولی کج اندیشانی که در سپاه نفوذ کرده بودند،به او

تهمت طرفداری از جنبش مسلمانان مبارز!را زده بودند وآقا مهدی،تنها کسی بود

که مثل کوه پشت محمد ایستاد و روزهای زیاد دیگر.....

اشک  روی گونه های محمد بند نمی آمد،نمی دانست چگونه این خبر را به

دوستانش در قرارگاه بدهد،وارد  قرارگاه تاکتیکی تیپ شد، کریم آخوندی،

اولین کسی بود که محمد را دید و پرسید،چه شده؟محمد جریان را گفت و او دیوانه وار

اشک ریخت و گریه کرد،محمد قبل از اینکه به ناصح خبر را بدهد به سراغ یداله کلهر

رفت، با خودش گفت او کمتر احساساتی است و این مصیبت را تحمل می کند!

وقتی خبر را به کلهر گفت،او هم زانوهایش سست شد و به زمین نشست و سر

خود را گرفت ... وکسی را نیافت که یارای گفتن خبر شهادت مهدی ، به ناصح را

داشته باشد،خودش رفت داخل سنگر فرماندهی و ناصح را بغل کرد و از اوضاع

پاتک دشمن گفت و در خاتمه خبر را داد.....

آقا مهدی شرع پسند،محور مبارزات قبل و حین انقلاب در کرج،از موسسین سپاه

کرج و بزرگ مردی بود که در تمام دوران جنگ کردستان عاشقانه در خدمت بود و هیچگاه

کسی عصبانیت و پرخاش او را ندید،او مایه دلگرمی نیروهای اعزامی از کرج بود

که در جریان دفع پاتک دشمن در چنگوله،در زمره شهدا قرار گرفت.....

روحش شاد باد...........................................................................................




در مورد آقا مهدی سال گذشته مطلبی در همین وبلاگ آورده ام که امیدوارم توانسته

باشم مقدار ناچیزی از حق وی را ادا کرده باشم.