هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

محرم در بچگی:

.....توی اتاق وسطی خونمون،جا سیگاری های کوچک چینی چهارگوش با لبه های

کنگره دار،پر از سیگار های هما بیضی! که از تو جعبه های مقوایی شون در آورده و

تو اون جاسیگاریها منظم چیده شده بودن به فاصله حدودا هر یک متر یکی گذاشته

بودن.

دور اتاق هم پتو هایی با ملحفه های سفید،تا شده برای نشستن مهمونا،همه این

منظره،روی فرش زیبای دست باف با زمینه ی سورمه ای...

بوی چای تازه دم غلیظ توی استکانهای یک شکل با نعلبکی هایی با نقش و طرح

شاه عباسی ....

اتاق وسطی با یک در دولنگه چوبی که با رنگ کرم پوشیده شده و دو طرف اون در

دو تا پنجره که جلوشون طاقچه هایی با کف موزاییک بود و از توی اتاق پشت

شیشه های در و پنجره ها، پرده های تور سفید که از وسط بسته شده بودن ،

همه اینها با بوی طراوت روستا،در هم آمیخته شده،تا چند ساعت دیگه که شب

بشه و مردم روستا برای شنیدن روضه، به این اتاق بیان...

بیشتر از اینها،شوق دزدی یک نخ سیگار!!بعد از رفتن مهمونا و بردن تو باغ و

یواشکی روشن کردن با مصطفی و سعید و با ترس فقط پک زدن و دود بیرون

دادن و ادای بزرگترا رو در آوردن..........

مشهدی سبزعلی،مشهدی ذوقعلی،مش ممد گاودوش،مش عیوض،نظام،

محرم،استاد اصغر،مشعدی عباد،کارگرای کاشونی حاج قدرت،جووناه ده، همه

دور اتاق نشستن و دارن از وضع سخت کشاورزی ،صحبت میکنن و... که آخوند

میاد و همه بلند میشن،بنده خدا بابام باید میرفت از آسیاب برجی کرج،سوارش

میکرد میاورد تا ده شب هم تو روستا خونه ما یاخونه مش سبزعلی یا مش عباد،

مهمون میشه و چند شب خونه ما روضه هست و بعد از اون خونه مشهدی

سبزعلی ، روضه خونده میشه و اکبرآقا و اصغرسبزعلی هم بعد از روضه،

نوحه خونی میکنن ولی مش ممد اصفهانی طور دیگه ای

بود...اکبر جوان است ای زینب... میدان روان است ای زینب.....



ایام محرمه و تا ده شب اول شور حسینی هر شب داغ و داغ تر میشه

امروز تاسوعاست است همه تو حیاط ما دارن پارچه های علم رو میبندن

و هر کس هم نذری داره پارچه میاره تا عمو حسنعلی و اژدر ،به چوب بلند

خشک شده و ترک ترک میبندن،اول دور چوب رو با پارچه سبزمیکشن و بعد

با مهارت خاص،بقیه پارچه ها با نقشها و جنسهای مختلف رو به بدنه چوب

میبندن و حالا علم،آماده شده و مردم دارن زیر علم گریه میکنن...

صبح عاشورا ما زود از خواب بلند میشیم و از اینکه علم تو خونه ماست به

بقیه بچه ها فخر فروشی میکنیم!مردم دارن کم کم جمع میشن تو حیاط

اولی ما،(ازبیرون که وارد میشید،یک حیاط بزرگ که در قسمت شمال اون

حیاط دیگری با یک در کوچک،هست که حیاط خصوصی تر و خونه ما تو این

حیاطه،)تو حیاط اولی،خونه کارگری و آغل های گاوها و انبار کاه،و یک چاه

آب هست،بابام مردم و تعارف میکنه به حیاط خصوصی و اونا با یاالله یااللهف

وارد میشن و عمو حسنعلی،با صلوات بلند عزاداران،علو سنگینو  بلند میکنه

و راه میافتیم به سمت امامزاده عبدالله،که بالای تپه های غرب ولدآباد و

محله ای به نام علی آباد گونه،باید از روستامون(تپه قشلاق) به سمت

جنوب ،از خیابون پر درختی به طول دو کیلومتر به سمت محله اصفهانیها،

و از داخل اصفهانیها، به سمت تپه ها که دیگه سربالایی شروع میشه و

عمو حسنعلی عرق ریزان،هم علم رو برداشته و هم نوای:"چه کربلاست

صدای ناله زینب به گوش می آید..."رو میخونه و همه میگن":یاحسین"

تو امامزاده هم جند دقیقه ای علم دارها با علم هاشون به هم سلام

میدن،یعنی این چوبهای شش تا هشت متری رو با پارچه های سنگینشون

به صورت تعظیم به هم بلند و کوتاه میکنن،چند نفر هم با طنابهایی

که به بالای علم بسته شده به علمدار برای حفظ تعادل کمک میکنن..

در برگشت از امامزاده،وضعیت طور دیگه ایه،علم روی دوش چهار پنج نفر

خوابیده حمل میشه و همه مثل لشکر شکست خورده !به طرف روستا

بر میگردن،آخه تو خونه ما ناهار میدن و آبگوشت امام حسین(ع) اونا

رو میکشونه به سمت ده که زنها و بچه هاتوی یه حیاط ما و مردا تو

حیاط اربابی که بزرگتره،مشغول ناهار میشن و بعدش هم میرن خونه

تا خستگیه صبح رو بدر کنن و برای شب و عزاداری شام غریبان، آماده

بشن...

توی این عزاداریها یکی از کارای من اینه که مراقب عزیزم باشم ! اون

وقتی که خیلی ناراحت میشه فلبش میگیره و من یا سعید باید از دیوار

خونمون یک تکه کاهگل بکنیم به آب بزنیم و جلوی بینی اش بگیریم تا

به هوش بیاد،ایام محرم ما خیلی این کار رو میکنیم طوری که دیوار باغ

لکه لکه شده !...

فردای عاشوراست انگار نه انگار دیروز امام حسین و کشتن!همه سر

کاراشون میرن و تا سال دیگه پارچه های علم باز میشه و نگهداری

میشن،استکانها و بقیه ظرفها هم دارن شسته و به صندوق خونه

میرن تا سال دیگه...

راستی یادم رفت از زنجیر و سنج بگم!!

از روز اول ،هرکی زودتر بره،زنجیرهای بزرگتر نصیب اون میشه!

جوون ترا زنجیراشون خیلی سنگینتره و ما قدرت اونا رونداریم با

مصطفی و محمد علی سر زنجیر کشمکش داریم که عمو حسنعلی

دعوامون میکنه و بالاخره از دست پسرش مصطفی زنجیر خوشگله رو

میگیره میده من !!

روضه که تو خونه ما برفراره،قبل از اذان مغرب  تموم میشه و برای

نوحه خونی و سینه و زنجیر زنی مردم میرن خونه اربابی که انبار

آجری تمیز و بزرگی برای این کار داره،توی این انبار گندمهای سهم

اربابی رو قبلا نگهداری میکردن که حالا خالیه م مثل مسجده برای

کار عزاداری خیلی مناسبه!

....

.......خاطرات بچه گی هیچوقت پاک نمیشه،اینطور نیست ؟!


(ادامه داره)