هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

خاطرات کودکی




خاطره:

....اتاق  وسطی رو براتون  گفتم که در ایام محرم چه استفاده ای ازش میشد،

اتاق دیگرمون که من و سعید وگیتی و عزیز و شهین آبجی،بیشتر اونجا بودیم

و ناهار و صبحانه و شام رو اونجا میخوردیم،از قسمت پشت به صندوقخانه که

جای لباسهامون و وسائل دیگر منزل بود،وصل میشد که دیوارهای گلی با رنگی

که اصطلاحا به اون گل سفید گفته میشد،پوشانده و از یک پنجره کوچک رو به

حیاط،نور کمی میگرفت.

زمستونا تو این اتاق کرسی میگذاشتن و بالای کرسی ،روزا جای بابام بود و

شبها هم سعید اونجا میخوابید،اون پایه از کرسی که به سمت صندوقخانه بود

هم جای خواب عزیز و روزها کنارش سماور و میذاشتن و چای صبح اونجا آماده

میشد.روزها هم که عزیزم(مادربزرگمومیگم) از دوشیدن شیر گاوها میومد و

سردش میشد ،پاهاشو میذاشت زیر کرسی تا گرم بشه.

پایه دیگر کرسی که به دیوار اتاق وسطی میچسبید،جای گیتی بود و بعضی وقتها

هم من اونجا بودم،یعنی برای مشق نوشتن و گرم شدن استفاده میکردم و

کنار گیتی،خواهر کوچکم بودم و هنوز صدای دیکته گفتن مادرم به من و گیتی رو

تو گوشام حفظ کردم...البته کارگریی که تو حیاطمون کار میکرد ،هم برای

غذا خوردن میومد زیر کرسی و جای اون همین پایه بود!

پایه دیگر کرسی که به سمت در اتاق از سمت ایوان بود،جای خواب من و

آبجی شهین بود،(شهین آبجی دختر عمه ما بود و مادرش فبل از به دنیا

اومدن سعید و من به علت مریضی سل،از دنیا رفته بود باباشونم سالها

قبل فوت کرد و بابام اون و خواهربزرگترش،کبری رو نگهداری میکرد،حالا

کبری ازدواج کرده و رفته بود و شهین پیش ما مثل خواهر بزرگمون بود)

شبها ما باید کلاه سرمون میذاشتیم و میرفتیم زیر کرسی تا پاهامون زیر

کرسی باشه و سرمون که بیرون میموند از سرما در امان باشه!

دیگه تو اتاق ما جایی برای بابا و مادرم نبود. 

صبحها شیشه های اتاقمون از داخل یخ میزد و ما با ناخن روی اون یخها

نقاشی میکشیدیم!

اتاق دیگرمون که اتاق کناری بود،اتاق بابا و مادر بود که بعدها با

بخاری گرم میشد و اتاق خیلی سردی بود که حتی روزها ما اونجا نمیرفتیم!


... همه دور هم روی کرسی غذا میخوردیم و شب نشینیها هم همونجا

انجام میشد،عمه اشرف و بچه هاش که خیلی دوستشون داشتیم و

داریم،عمو حسنعلی و خانمش و پسراش . سبزعلی و.... برای شب نشینی

زمستونی میومدن و دور هم خوش بودیم در ضمن این اتاق برای امورات

عمومی روستا هم در روزهای سرد زمستون،استفاده میشد،مثلا اگر

کسی مشکلی داشت و با پدرم کار داشت، همینجا او را میدیدند و صحبت

میکردند و بیشتر وقتها ما برای راحت بودن مردم،یا تو حیاط بازی میکردیم

ویا در صندوقخانه با چراغ مشق هامونو مینوشتیم..

یک کارگری داشتیم که در کلاسهای اکابر پدرم(آموزش بزرگسالان)

شرکت و نیمچه سوادی داشت بعضی وقتها او به ما دیکته میگفت و با لهجه

ترکی ،دیکته فارسی میگفت!


...ایوانی با پوشش موزائیک و دو پله که از حیاط بالا میومد و درب هر

سه اتاق ما به ایوان باز میشد.دیوارهای خانه ما از خشت و گل بود ،

ولی نمای بیرونی آن با آجربهمنی کار شده بود ودر قسمت شمالی

حیاطمون،آشپزخانه با اجاقهای بزرگ و کوچک ، به پستویی بزرگ ختم

میشد که جای دیگها و دبه های بزرگ رب و مایحتاج زندگی و خورد و

خوراکمون اونجا نگهداری میشد.

در کنار آشپزخانه،اتاق بزرگی بود که در وسط این اتاق،کندوی بزرگ

آرد وجود داشت یعنی گندم را آرد میکردند و داخل آن میریختند و از

سوراخ زیر کتدو کم کم از آرد استفاده میکردند و با خمیر همون آرد

نان درست میکردند،مادر و عزیزم از صبح تا شب کار داشتند که بکنند

و استراحتی نداشتند،یادم میاد که مادرم یخ حوض وسط حیات را

میشکست آب برمیداشت و روی اجاق آبگرم میکرد تا لباسهامونو

بشوره!

دنباله نوشت:از اون زمستونای سرد و برفی خبری نیست،پس هی نگیم،

سرده و تحملش سخته و...

...عکس رو هم یکی از دوستای عزیزم بهم قرض داده !!!

ادامه دارد...