هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

سلام احمدسوداگر...

...سلام احمد،بعد از یک سال که ندیدیمت،اتفاق خاصی جز روزمرگی! های یومیه

نیست،و آنان که تو را و عظمت تو را ندیدند،چون کور موشهای زیر زمین،از سوراخها

بیرون آمده و در مراسم سالگردت،در کنار گوشه ها نشسته و با بهت! نظاره میکردند

که ما دوستت داریم و هنوز ،تا همیشه با تو هستیم.راستی مطهره با بزرگی تمام،از

تو و بابایی هایت، برایمان گفت و دوستانت از نبودنت......

حاجی:راستی داداش حسن،چقدر شبیه توست!!انگار وقتی دلمون تنگ شد،با دیدن

حاج حسن،قدری از جای خالیت برای ما یتیمان شهدا! پر میشه....

خوب شد که با محمود و ناصر و ...هستی و با مادنیایی ها نماندی،الهی چسب دنیا ،از

ما هم کنده بشه.

به امید دیدار عزیزم


ماه ربیع

این روزها که سپری می شود، حال و هوای دلمان جور دیگری است. امسال هم محرم و صفر تمام شد و ربیع با مژده فرارسیدن بهار، تلنگری است که آیا دلت نیز بهاری شده است؟! ...


محرم و صفر ایّامی است که چراغ دلمان را برای یکسال در پیش رو روشن کنیم تا مبادا در تاریکی های غفلت و گمراهی گم شویم. مبادا یادمان برود که در کربلا چه گذشت که «کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا» شعار همیشه اعصار است و کوفیان در طول تاریخ کم نبوده و نیستند و مبادا یادمان برود که فلسفه اربعین چه بود که پاسداشت آن نشانه ایمان شمرده شده و مبادا یادمان برود که امام حسن(علیه السلام) چرا صلح کرد تا معاویه های روزگارمان را بشناسیم و اسیر مکر و تزویر شیطان های درونمان نشویم.

و مبادا یادمان برود زمین تاب نمی آورد مصیبت رسول خدا(صلی الله علیه و آله) را و فراموش نکنیم و اشک ها و ندبه های شبانه روزی پاره تن پیامبر(صلی الله علیه و آله) را که جفای مردمان را با خون دل دید. مبادا یادمان برود که غربت تنها به بی بارگاهی مزار نیست، غربت به تنهایی و هجران از یاران و اصحاب نیکوست.


پی تبریک نوشت :حلول ماه ربیع را به همه ی شیعیان ودوستداران اهل بیت (ع)  تبریک می گویم ،دلهایتان شاد و غمهایتان زدوده باد.

آب


همه چیز از آب آفریده شده ،ماهی که در آب آفریده شده و غذایش آب است و در آب غوطه ور ، دائم می گوید آب ،آب ....

جویبارها رودها را می جویند و رودها دریا را و دریا ها اقیانوس ها را . و اقیانوس ها هم آب آب می کنند و سر بر آسمان بر می دارند ...

شب هفتم محرم که اعلام شد آب را بر اصحاب و اهل بیت اباعبدالله (ع) بسته اند ، اهل حرم هول کردند . و بچه ها که طاقت نداشتند ،با چهره های برافروخته و لبان خشک آب آب میکردند،هنوز که هنوز است شبهای هفتم محرم که می گویند امشب آب بر اهل حرم بسته شد ،شیعه هول میکند .هول غیر از خوف و ترس است . در خوف و ترس کمی دوام می آوری اما در هول از پا می افتی !


در کربلا هم قحط آب بود و هم قحط محبت ...


عفو عمومی...

 ... روزها و ساعتهاست که دارم فکر میکنم که رسالت ما بچه های

جنگ تو این روزها ،چیه !!در این فضای کثیف !که آدمای سخیف! بر ما مردم چیره

شدن،ما باید چکار کنیم ؟؟؟ نبرد سختی بین من و من ! در جریان است......

 میش


گفتم بذار به روزهای زیباییها فکر کنم که چی میخواستیم و چی شد !!

با دوستان که صحبت میکردیم،از تمام شدن جنگ که صحبت میشد،همه

برقی در چشماشون نمایان میشدد،گویی خیلی کارها دارن که میخوان

انجام بدن،سر و سامان دادن به خانواده هاشون،رسیدگی به بچه هاشون،

پدر و مادراشون ،خانواده دوستانی که دیگه نبودن،تحصیل،کار و........


جنگ تمام شد...



ولی انگار تاریخ خواب بود و هیچکدام از خواسته های اونا رو نشنید..


اونایی که نبودن،خانواده هاشون به تاراج فرهنگی رفتن، و تعدادی

از اونا خودشونو با سختی سر پا نگه داشتن،حالا هم که امکاناتشونو

و بیت المالی که سهم اونا توش هست،توسط کسایی که باید به

این خانواده ها خدمت کنن،به غارت میره...



اونایی که موندن و ظاهرشون نشون نمی ده که زخمی یا ترکشی بر بدن دارن،

مشغول دست و پا زدن در دریای زندگی و....


اونایی هم که مشخصه که در جنگ جراحاتی برداشتن،باید به سختی

خودشونو حفظ کنن و صداشون هم در نیاد که یه وقت خدای نکرده

عمله استکبار نشن !!!!


آخه تو مملکت ما که امروز دست منافقینه !هر حرکت و حرفی خلاف

حرف آقایان،مساوی عملگی استکبار و صهیونسم و ... است!!!!!!


... وضع امروز ما مثل وضع خانواده اییه که خونشون ته یک

کوچه بن بسته،بابای خونه یا برادر بزرگ خانواده،با تمام اهالی

کوچه دعوا کرده،حالا صبح دختر پسرای کوچولوی خانواده میخوان برن

مدرسه،هر کدوم از همسایه ها معطلکی ،فحشی،زخم زبونی و...

نثار این کودکان میکنه...

وضع المپیک ما مگه اینجوری نبود؟؟؟!!!


حالا غیر از اینکه تو خونه هم ،دادو بیدادو بزن و بکوب در جریانه،

وضع بخشی از این مردم که در حبس هستن مگه اینطوری نیست؟



نمیشه با یک عفو عمومی همه از همدیگر و حکومت از بچه های

خودش بگذره تا در دنیا قوی تر و آقا تر باشیم؟؟

نمیشه دوستانی که شاید دلشون برای انقلاب و مردم میسوزه،

واقعا بسوزه ؟!


نمیشه یه جور دیگه معادلاتو ببینیم؟


.......اون موقعها که بچه ها دور هم مینشستن و در مورد

بعد از جنگ،حرف میزدن،تو حرفاشون دیوار کشیدن بین مردم

نبود.تو خواسته هاشون زورگویی نبود،اشرافی گری و مصرف زدگی

نبود،ظلم به مردم تحت عناوین "یارانه و ..."نبود و حتما اجازه دادن

به گروهی برای غارت اموال و بیت المال مسلمین،نبود.......



هنوز بعد از روزها و ساعتها فکر کردن،نمی دونم کجام و باید چکار کنم

چی بگم که باید بگم،به کی بگم..

مجری تلوزیون که آدمو میبینه بجای تالیف قلب،تیکه میندازه،

رئیس اداره به جای نرمی با مردم،اونا رو از اتاقش بیرون میکنه..

پدر به جای گوش دادن به حرفهای فرزنداش،دنبال دست و پا

زدن برای حفظ سرپناهشونه

پلیس به جای آموزش و نظارت بر حسن اجرای قوانین،کمین میکنه

تو صندوق عقب ماشینش دوربین میذاره تا مچ ! بگیره...

تاجر هم که قربونش برم همون کار قبلشو انجام میده،احتکار

و صعود لحظه به لحظه قیمتها...






چاره فقط عفو عمومیه و بس....

سلام انقلاب !

سلام بر تو ای انقلاب عزیز،چطوری ؟امیدوارم از زخمهای دوران،از پا نیفتاده وخسته

نشده باشی و همچنان به زندگی ات ادامه بدهی،اگر از احوال من هم خواسته

باشی،الحمدلله خوبم و مثل تو که سختیها را تحمل می کنی،طاقتم، طاق نشده

و ادامه میدم، راستی حالا که ۳۳ ساله

شدی،از گذشته چیزی یادت مونده؟

یادته پدر عزیزمونو،! چقدر با حرارت و سیاست پاک و با صبر و تحمل،ما رو با هم آشنا کرد؟

یادته برای اومدنت،چقدر از برادرامون و خواهرامون،خونشونو روی آسفالت خیابونای شهرها

و روی موزائیک کف سلولهای رژیم طاغوت،ریختند ؟؟؟

یادته،حتما یادته که صفا و صمیمیت،حرف اول رو می زد و همه باهم دست بدست هم

تو رو آوردیم و با هم یکی شدیم؟؟؟

بعدشم که حمله کردند تا هرچی از من و تو مونده،غارت کنن و ۸ سال طول کشید

تا از شر اون دیوونه خلاص شدیم اونم ب معرفتشون بودا اونهمه آدمای پاکی که از دست دادیم !!

همینجور هر روز و هر سال رشد کردیم و بزرگ شدیم....

یواش یواش آدمایی که دنبال سود ! بودند از روند ما،جدا شدندو ما با هم ماندیم...


کم کم  آدمایی که معلوم نبود تو روزای سختی کجا بودن ،ظاهر شدند،همونایی

که به هر قیمت میخواستند سوار گرده ی ما بشن !که شدند....!!!!!!!!!!!!!!

پدر نداشتیم،برادر بزرگمان هم تمام تلاشش را میکرد تا وضعیت را سر پا

نگه داره،اما اون نامردا زورشان بیشتر از معرفتشون بود !

اومدن و همه چیز را به نفع خودشون مصادره کردن و از همه چیز هم معنی

جدیدی به مردم اعلام کردن،از اصل اساسی ولایت فقیه...تا اقتصاد و ...هر

چیزی که فکرش را بکنی،تغییر دادندو فرزندان دیگر و برادران و خواهرامونو یکی

پس از دیگری از صحنه خارج کردن و بعضی هاشونو زندون کردن و ...

هر بار هم خواستیم کسانی را برای باز پس گیری خودمون! بفرستیم تو اونا،

که حق ما رو بگیرن،به روشهای گوناگون ،تبدیل به خص(خس!) و خاشاک

شدیم و هر چه گفتیم بابا اینا نفوذین! کسی گوش نکرد و نکرد ...



....امروز داریم باز هم آدمایی را برای سر و سامون دادن به وضعیتمون

انتخاب میکنیم،که باز هم موج جدید تهمتها و آزار و اذیت و پاره کردن عکس

و...................

انقلاب؛عزیزم؛!ما کی روی خوشی و آرامش و میبینیم........؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟///

از من و تو که گذشت،بچه هامون میبینن؟؟؟؟؟

دیداری به وسعت صداقت



ورود به حیاط خانه ای محقر و کوچک توجه انسان را به خود جلب می کرد ، باور نمیکردی پا در منزل سرداری ... می گذاری ! در ذهنت انتظار دیگری می رفت ، وارد خانه که می شدی مشایعت خانمی ساده و بدون تکلف با لهجه شیرین دزفولی تو را بیشتر جلب می کرد ، وارد ساختمانی در طبقه ی زیرین منزل شدیم و دیگر پر واضح باور نمیکردی که اینجا منزل یکی از اساتید دانشگاه و مسئول پژوهشکده ای در حوزه ی دفاع مقدس است .صداقت و بی ریایی در صحبتهای فرزندش موج می زد تا بتواند پدر را آنگونه که بود بشناساند اما مگر او در کلام می گنجید ! عکس حاج احمد در گوشه ای از منزل نگاه او را همراهت می کرد ،درجه ای که بر دوشش بود و از سال 69 هنوز ارتقا نیافته بود همراه با عکس جوانی اش در دوران دفاع ،نگاهت را به راههای دور و شاید دست نایافتنی می برد البته که او فرزند دوران ایثارگری بود و چشمداشتی به این درجه ها نداشت !


و تو تا پاسی از شب ذهنت مشغول بود که آیا هنوز افرادی وجود دارند که مانند دورانهای دور دفاع مقدس اینگونه بی ریا ،با اخلاص و صادق باشند .نوع زندگی ، تفکر و نگاهشان به جهان هستی با دیگران متفاوت باشد ؟!

در طول مسیر تمام دوران جنگ و سختیها و آدمهای مقاوم جنگ را مرور میکردی اما باز هم باورت نمی شد، اینگونه ساده زیستی را که اینهمه به آن سفارش شده و ما در کوره راههای روزمرگی شاید اعتقادمان را هم جا گذاشته ایم ، چه برسد به ساده زیستی مان !

همسر بزرگوارش می گفت : حاج احمد حیف بود که رفت . اما ما می گوییم حیف این روح بزرگ بود در کالبد کوچک و محقر این زمین خاکی . حیف این انسان معنوی با اینهمه ظرفیت وجودی که در این کره مادی حرکت کند !

براستی که روح بزرگش در این دنیا نمی گنجید .

اما ما هنوز چشم به نگاههای پر مهر شما داریم و می دانیم همانگونه که یادتان با ماست امیدواریم نگاهتان هم با ما باشد !

روحش شاد و با شهدای کربلا محشور باد.... 

(تنفس)

احمد سوداگر،خستگی را خسته کرد...


سلام حاج احمد...

معلومه خیلی خسته ای،زیاد مزاحمت نمی شم،راستی تو جلسه دو واحد درس

دفاع مقدسی ؟ چون آرم دانشگاه آزاد و دیدم پرسیدم..

حاجی! این روزگار و آدماش ،حتی تن خسته خودت تحمل کشیدن بار روح بزرگتو نداشت

روح تو اینجا شاد نبود،حتما الان با محمود و ناصر و دیگر عزیزانت ، سرشار از شادی 

و سروری....

ما جا مانده ها رو فراموش نکنی......................

یاد یارغریبم،احمد...

...دیروز بعدازظهر زنگ تلفن صدای دلخراشی کرد و با برداشتن آن،گفتند:حاج احمد،از دنیا رفت:

تمام دنیای پوشالی برای صدمین بار روی سرم خراب شد،واین بار

احمد سوداگر.....

احمد سوداگر،غریب پژوهشکده دفاع،بر اثر ایست قلبی درگذشت،کسی که پیشنهاد گذراندن

۲واحد دفاع مقدس را در دانشگاهها داد و خودش هم تمام تتمه عمرش را روی آن گذاشت و

جالب اینکه دانشگاه مورد غضب! آقایان آن طرح را پذیرفت (دانشگاه آزاد)

و چند سال است اجراء میکند ولی دانشگاههای دولتی !هنوز با واژه دفاع مقدس،

غریبه هستند،(از افتخارات دولت محترم)...

حاج احمد همواره در این مورد درد دل میکرد و گله داشت،اما کو گوش شنوا ؟؟؟؟


حالا دیگر نیست تا خواب خرگوشی آقایان را به هم بزند و نیست تا آغوشش برای درد دل

من و امثال من باز باشدو نیست تا حرص و جوش انقلاب و جنگ را بخورد،خدا با سالار شهیدان

محشورش کند...


رفیقان میروند نوبت به نوبت                        خوش آن روزی که نوبت بر من آید...

حاجی بخشی.

این دوستانی که دم از جنگ می زنند

از تیرهای نخورده چرا لنگ می زنند  !


همسفره های خلوت آنروزها ببین

اینروزها چه ساده به هم انگ می زنند


هر فصل از وحشت رسوا شدن هنوز

ما را به رنگ جماعتشان،رنگ می زنند


یوسف به بد نامی خود اعتراف کن

کز هر طرف به پیرهنت،چنگ می ززند


بازی عوض شده و همان هم قطارها

از داخل قطار به ما سنگ می زنند


بیهوده دل نبند به این تخت روی آب

روزی تمام اسکله ها زنگ می زنند


...........................

(بهزاد بمانی)



به یاد پیرمرد ساده و مظلوم ،پدر دو شهید و برادر شهید و پدر خانم شهید...


                      حاجی بخشی


که با جنازه اش هم گروهی به نان خواهند رسید...........!!!!!!!!!

روحش شاد

ام ارصاص آخر........

...هر دو نفر از اب گرفته،و زخمی به عقب منتقل شدند که تا نزدیکیهای اسکله

زنده بودند ،ولی به دلیل زخمهای زیاد مردند...

تیپ امام رضا، از قسمت شمال ام الرصاص به کناره های جزیره رسیده بود ولی

در اثر مقاومت قرارگاهی در شمال غربی جزیره،متوقف شدند،و بیشتر درگیری آنها

در نوک جزیره بوارین بود،از قسمت جنوب هم تیپ الغدیر جزیره را دور زده بود...

بچه های لشکر ۱۰ هم قسمتی از شرق جزیره را به فرماندهی شهید اسکندرلو

در دست داشتند،و حالا گردان علی اکبر در چند قدمی قرارگاه مرکزی جزیره،با

دشمن درگیر تن به تن بودند،قرارگاه شدیدا مقاومت میکرد و هر از چند گاهی

یک گروه با آتش زیاد وارد قرارگاه میشدند،و دیگر خبری نمی شد!!

باز هم مقاومت و آتش زیاد،بچه ها هم، سنگر و ماءوا و جان پناهی نداشتند...


نزدیکیهای صبح بود و هنوز قرارگاه سقوط نکرده بود،محمد در مکالمات بی سیم

گردان،صحبتهایی از عقب نشینی را شنید !و سریعا به فکر آن روزی افتاد که

تریلر ها،قایقهایی را به سمت جنوب جزیره مینو و مقابل شهر فاو میبردند !!!

با خود فکر کرد که این عملیات ایضایی و برای غافلگیری در منطقه فاو بوده..

با عجله به سمت چند نفر از بچه های زخمی رفت و آنها را با برادران دیگر

بلند کردند و به سمت اسکله حرکت کرد،به نظر او دیگر جای مقاومت نبود

وتا دیر نشده باید همه زخمی ها را به عقب برد...

چندی بعد،محمد قایقها را با دست می کشید و به سمت اسکله ای که

با یک پل خیبری،درست شده بود،می آورد و دوستان دیگر زخمی ها را سوار

میکردند و باز هم قایق دیگر،تا اینکه همه زخمی ها را سوار کردند...

نیروها هم دسته به دسته به سمت اسکله آمده و سوار شدند و به عقب

آمدند و محمد با اولین قایق به عقب برگشت و سراغ طالبی در

 اورژانس لشکر رفت و او را در حالت بدی دید که به اهواز اعزام می شد...

روز بود و محمد برای آوردن ماشین لشکر ۱۰ باز هم به اسکله سمت

خودی رفت و زیر آتش بسیار شدید،با یکسره کردن سوئیچ، آن را روشن

و با مهدی زمانیان،به عقب آوردند(مهدی زمانیان،از قبل با محمد در کرج

آشنا و دوست بودند و در مناطق کردستان هم بارها با هم بودند،حالا مهدی

در گردان علی اکبر بود و خیلی از بچه های محل محمد نیز آنجا بودند)


تا ظهر آن روز گردان با به جای گذاشتن چند تن از بهترین یاران،از جمله

کریم آخوندی،و...به عقب برگشت و سریعا برای شرکت در مراحل بعدی

عملیات در فاو،آماده و عازم شد...

محمد هم به تیپ نبی اکرم برگشت و با بچه های طرح عملیات،و اطلاعات،

به فاو رفت و از نزدیک معجزه الهی فتح فاو را دید.................



تقدیم به تمام شما که قلبتان برای خوبیها می طپد...