هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

مرد باشیم!

روز دوشنبه (پریروز) ساعت یک ظهر در کنار تپه عربی در قصرشیرین بودم،سکوت سطح خاکی تپه ها و کوهها را گرفته بود ولی با دقت می شد صدای آنها یی را که روی تپه عربی نشسته بودند،شنید. لباسهای خاکی به تن داشتند و وقت غذا بود و تویوتای وانت حمل غذا آمده بود،هر کس کاسه ای یا بشقابی به دست داشت و از تپه سرازیر می شد تا غذای امروزش ،که شاید آخرین غذایش باشد را بگیرد. سر ظهر جشن خمپاره ها هم بود تا آن چند لقمه را برای آنان که دوستشان در کنارشان پرپر می شد،از مزه بیندازد.بچه های روی تپه های دلاوری و شیرودی و فریدی وسیلولری و روح الله و ..... همه این وضع را داشتند. دیده بان عراقی اینک روی سنگر دیده بانی اش نشسته، چون ترسی از بچه ها ندارد، و خمپاره های آتش باری خود را بر سر این سر تا پا خاک گرفته ها می ریزد. چه کسی غیر از ما آنها را در خاک، مدفون کرده؟ تا هر وقت دچار کم رنگی میشویم،فوتی بر تن زخمی آنان کنیم، خاکها کنار بروند و ما رنگ بگیریم!! ای وای بر ما که هیچ رنگ ثابتی نداریم، حتی کم رنگ!آن خاک روی چهره های بشاش، خاک معرفت و شناخت است که در بدترین شرایط، راه آسفالتی رستگاری را یافتند و رفتند ، نه خاک راه بی راه! دوباره نرویم تا پشت رنگ زیبای آنها موضع، بگیریم! خودمان کمی رنگ مردانگی بگیریم. امروز باید مرد باشیم............... محمد.

گردباد خاموش۱۵

محمد کمی مضطرب بود. در واقع داشت فکر می‌کرد که چگونه با دختران ارتباط برقرار کند تا فیلمشان تأثیرگذارتر شود.

به این علت محمد برای سؤال و جواب از دختران انتخاب شده بود که زندانیان جواب درستی به بازجوها نمی‌دادند، پس بهتر بود شخصی بیرون از زندان و با تیپی معمولی با دختران وارد مصاحبه شود تا آنان احساس امنیت کنند و با ایجاد نوعی رابطه دوستانه و عاطفی مشکل آنها را راحت‌تر حل کنند و به تصویر بکشند. محمد با دقت سؤالات را حفظ می‌کرد تا زیاد نیاز نداشته باشد به برگه‌هایش مراجعه کند. او لباسی معمولی بر تن کرده بود، یک تی‌شرت سفید آستین کوتاه و یک شلوار جین آبی رنگ، با موهایی آراسته و صورتی اصلاح‌کرده، کمی هم عطر و ادکلن زده بود.

حمید به سوی او رفت:

-       آماده‌ای محمد؟

او سر را از روی برگه‌ها برداشت:

-       آره. بچه‌ها رو آوردن؟

-       آره. تو هم یواش یواش بیا که به موقع بری تو اتاق بازجویی.

محمد ویلچیرش را راه انداخت و آرام به دنبال حمید راه افتاد. در آن اتاق گروه فیلمبرداری، حمید، حسین و محمد که مصاحبه‌کننده بود حضور داشتند. همه چیز سر جای خودش قرار گرفت. اولین مصاحبه‌شونده سالومه بود.

او درست روبه‌روی محمد نشست. کمی چادر زندان را عقب زد تا بتواند راحت چهره محمد را ببیند.

محمد گفت: «اگه دوست نداری چهره‌ت دیده بشه بگو تا اونو بعداً تو فیلم تار کنیم. چون این فیلم قراره تو جامعه پخش بشه.»

-       باشه. تارش کنید.

حمید گفت: «آماده باشید… نور صدا تصویر شروع.»

محمد پرسید: «چند سالته؟»

-       هفده.

-       خانواده داری؟ پدر، مادر، برادر یا خواهر؟

سالومه به فکر فرو رفت، ابروانش را درهم کشید. نمی‌دانست چه باید بگوید، دو سالی بود که از خانه متواری شده بود و اطلاع نداشت چه بر سر خانواده‌اش آمده، فقط جسته گریخته چیزهایی در موردشان شنیده بود.

شانه‌ها را بالا انداخت و لبی برچید. محمد نفس عمیقی کشید و گفت: «لطفاً حرف بزن. صداتو می‌خوام.»

-       ازشون خبر ندارم.

-       چطور؟

-       یعنی دارم. ولی نمی‌دونم درسته یا نه.

-       خب همونو بگو.

-    پدرم معتاد بود. مادرمم یه قاچاقچیه خورده‌پا. یه برادر کوچیک داشتم که می‌گن سپردنش به داییم. بعضیا می‌گن بابام مرده، مامانم زندانه. نمی‌دونم.

قلب محمد فرو ریخت، چگونه ممکن بود خانواده‌ای اینقدر متلاشی باشد که این دختر جوان حتی از آنها خبر نداشته باشد؟!

-       درسم خوندی؟

-       تا کلاس پنج.

-       چرا دیگه نخوندی؟

سالومه لبخند تلخی زد، طوری که همه را متأثر کرد.

-    وقتی هر روز مجبور بودم با سروصورت خونی و کبود برم مدرسه، چه بهتر شد که نرفتم. همین قدر از سرمم زیادی بود، لااقل دیگه انگشت‌نمای بچه‌ها و معلما نمی‌شدم.

-       چرا کتک می‌خوردی؟ و از کی، مادر یا پدر؟

-    به هر دلیلی، یه وقت بازیگوشی، یه وقت دیر شدن مواد پدرم، یه وقت حرف‌نشنوی از مامانم که ازم می‌خواست مواد این‌ور و اون‌ور ببرم، منم که سربه‌هوا بودم آخه از یه بچه دبستانی چه توقعی داشتن؟!

او مکثی کرد تا بغضش را فرونشاند و سپس ادامه داد:

-       هر دوشون منو می‌زدن. مثل یه حیوون.

-       رابطه پدر و مادرت چه جوری بود؟

سالومه به نقطه‌ای خیره شد:

-    درست نمی‌دونم. یه روز خوب بودن، یه روز بد. اگه مامان پول گیرش می‌اومده از پخش مواد، اون روز خیلی خوب بود، ولی اگه نه، دیگه واویلا.

-       چرا مادرت مواد پخش می‌کرد؟

-    اصلاً کار خانواده‌گیش همین بود، برادراش، پدرش، همشون. یه روزم بابام خودشو انداخت بهشون، مامانم یه دل نه صد دل خاطرخاش شد، بماند که چه کتک‌کاریا کردن تو خونواده‌شون، بالاخره حرفشو به کرسی نشوند زنش شد، بعدم که ماها اومدیم تو کار.

-       خودتم مواد مصرف می‌کنی؟

-       فقط سیگار.

محمد نمی‌خواست او را تحت فشار قرار دهد، پس حرفش را در مورد سیگار قبول کرد.

-       دوست پسر چی؟ داشتی؟

سالومه پوزخندی زد:

-       نه بابا. عقلمون به اینجاها قد نداد، سرضرب فرار کردم اومدم اینجا.

-       چرا فرار کردی؟

-       دیگه به اینجام رسیده بود. دیگه غرورم اجازه نمی‌داد بذارم کتکم بزنن، تحقیرم کنن.

-       اینجا چه جوری اموراتت رو می‌گذروندی؟

سالومه نگاهی به مردها کرد، نمی‌دانست که باید جواب بدهد یا نه.

محمد او را آرام کرد و گفت: «راحت باش. اگرم دوست نداری جواب نده.»

-       خودفروشی می‌کردم.  

ادامه دارد......

گردباد خاموش۱۴

محمد به وجد آمد:

-       جدی می‌گی؟ این عالیه. تا هر کجاش برین منم هستم.

-       می‌دونستم خوشحال می‌شی. البته ما اینو در قالب یه طرح باید به و.زا.رت بدیم، ازشون بودجه بگیریم.

-       باشه. کی شروع می‌شه؟

-       هرچه زودتر.

-       خیلی خوبه. امروز بعدازظهر چطوره یه نشستی داشته باشیم؟

حمید از اشتیاق محمد خنده‌اش گرفت، اما او را به آرامش دعوت کرد و قراری را برای فردا گذاشتند.

هیچ چیز به اندازه کمک کردن به مردم و یا قدمی خیر برداشتن برای شخص یا اشخاص نمی‌توانست محمد را خوشحال کند. با وجود وضعیت جسمی نه چندان مناسب با شوقی وصف‌نشدنی راهی اداره شد تا در مورد پیشنهاد حمید با دوستان دیگرشان هم بحث کنند و در دل دایم خدا خدا می‌کرد که بتوانند موافقت بالایی‌ها را جلب کنند برای پرداخت بودجه. جمع صمیمانه‌ای تشکیل شد که مسئول مربوطه  و رییس وقت زندان هم در آن حضور داشتند.

پس از خوش و بشی دوستانه، حمید طرح پیشنهادی را مطرح کرد. مسئول مربوطه طرح بادقت به حرف‌های او گوش می‌داد و سپس گفت: «خب حمید این کار رو ما انجام دادیم، رفتیم از این دختر مخترا فیلم گرفتیم، فایده‌اش چیه؟»

-    ببینید، قراره که یه مشکلی مطرح بشه و براش چاره‌اندیشی بشه، ما اگه این فیلم رو تو تلویزیون پخش کنیم، خانواده‌ها آگاه می‌شن و ما از یک فاجعه جلوگیری می‌کنیم.

-       فکر می‌کنید چقدر مؤثر باشه و چقدر مفید؟

حسین مهلت نداد و گفت: «قراره این کار کاملاً کارشناسی بشه. ما از چند تا روانشناس و جامعه‌شناس دعوت می‌کنیم تا این مسئله رو تحلیل کنن.»

حمید حرف‌های او را ادامه داد:

-    در ضمن غیر از خانواده‌ها، مسئولین هم ملزم می‌شن تا با این معضل جدی‌تر برخورد کنن، آخه خیر سرمون تو یه جامعه اسلامی داریم زندگی می‌کنیم، نمی‌شه که دخترامون تو خیابون باشن، خودفروشی کنن تا یه لقمه نون به‌دست بیارن، پس غیرتمون کجا رفته؟

محمد فقط به حرف‌ها گوش می‌داد و گاهی با سر حرف‌های دوستانش را تأیید می‌کرد. مسئول مربوطه گفت: «خب، حالا از کجا باید شروع کنیم، تا به نتیجة بهتری برسیم؟»

همه به هم نگاه کردند، حمید گفت: «فکر کنم از بهزیستی یا زندان.»

رییس زندان گلویی صاف کرد و گفت: «بله، ما دخترهایی رو داریم که قبلاً تو بهزیستی بودن، بعد که از اونجا دراومدن وارد کارای خلاف شدن، مثل اعتیاد، قاچاق، ف.ح.شا سناشونم خیلی پایینه. اما اونا چی کار می‌تونن بکنن؟»

حمید سریع گفت: «ما باهاشون مصاحبه می‌کنیم، بعد هر کدومشون دوست داشتن بیان با ما همکاری کنن، چون ما می‌خوایم سکانس خارج از زندان هم داشته باشیم و رفتار جامعه رو هم نسبت به این جور دخترا بررسی کنیم.»

حسین گفت: «کاملاً درسته. چون این دخترا بهتر می‌دونن چه رفتاری داشته باشن. چون قبلاً صحنه‌های واقعی زندگیشون همین چیزا بوده.»

محمد رو به رییس زندان گفت: «شما فکر می‌کنید این دخترا با ما همکاری بکنن؟»

او نامطمئن جواب داد: «راستش نمی‌دونم. باید از یه بازجو کمک بگیریم. در هر حال شما کارتونو شروع کنید، ما هم یواش یواش براشون جا می‌ندازیم که به نفعشونه که همکاری کنن. حالا اگه نمی‌خوان بیان تو خیابان نیان، ولی تو مصاحبه‌ها شرکت کنن. در ضمن این اطمینانم بهشون بدیم که چهره‌هاشون تار می‌شه.»

حمید گفت: «اصلاً شک نکن. ما که نمی‌خوایم اونا رو انگشت‌نما کنیم بندگان خدا رو.»

مسئول مربوطه لبخندی زد:

-       حمید، جوری حرف می‌زنی که انگار اونا گناهی ندارن.

حمید کمی ناراحت شد و با تأثر گفت: «اگه بخوای حساب کنی اونا واقعاً گناهکار نیستن. ما باید فکر کنیم چرا اونا به این راه کشیده شدن، اونم تو سنین پایین. باید بررسی بشه کی مقصره و از همون جا درمان رو شروع کنیم، ما نمی‌تونیم و نباید همة تقصیرا رو گردن این بدبختا بندازیم. نمونه‌اش همون فرانک، چون پدرش مخالف ازدواجش بود، اون فرار کرد. حالا شانس آورد پسره ناتو از آب درنیومد وسط راه ولش نکرد.»

همه ناراحت شدند. از بقیه بیشتر، محمد، چون اصلاً تحمل دیدن این گونه دردها را نداشت. او باز به فکر فرو رفت. کمی به جلو خم شد و دستش را روی پهلویش فشار داد. حمید تغییر حالت او را فهمید، بلند گفت: «محمد تو خودتو ناراحت نکن. انشاءا… همه چیز درست می‌شه.»

محمد که هنوز سرش پایین بود و گویا از درد داشت جان می‌سپرد دستش را به علامت این‌که حالش خوب است بالا آورد و سپس سرش را بلند کرد، صورتش حسابی سرخ شده بود. لبخندی زد. او همیشه به دردهای جسمی‌اش می‌خندید!

صحبت‌ها ادامه پیدا کرد، ساعت‌ها. همه قرارها گذاشته و بودجه‌ای برای این کار در نظر گرفته شد تا در اسرع وقت اکیپ حمید و دوستانش این فیلم حیاتی به نام «فردایی دیگر» را به تصویر بکشند.  

ادامه دارد.....