هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

حقیقت ودروغ

یه روز دروغ به حقیقت گفت:میای بریم دریا شنا کنیم٬وقتی رسیدند کناردریا ٬تا حقیقت لباسشو در آورد ٬دروغ لباسشو دزدید وفرار کرد. از اون موقع حقیقت عریان و زشت شد ودروغ در لباس حقیقت زیبا شد !!!!

فرزندان

فرزندان شما فرزندان شما نیستند. 

آن ها پسران و دختران خواهشی هستند که زندگی به خویش دارد.  

آنها به واسطه شما می آیند٬اما نه از شما ٬و با آن که با شما هستند٬از شما نیستند. 

شما می توانید مهر خود را به آنها بدهید٬اما نه اندیشه های خود را ٬ 

زیرا که آن ها اندیشه های خود را دارند.   

شما می توانید تن آنها را در خانه نگه دارید ٬اما نه روح شان را ٬ 

زیرا که روح آن ها در خانه فرداست٬که شما را به آن راه نیست٬حتی در خواب .  

شما می توانید بکوشید تا مانند آنها باشید٬اما مکوشید تا آنها را مانند خود سازید. 

زیرا که زندگی واپس نمی رود و در بند دیروز نمی ماند.  

 

جبران خلیل جبران

شهیدحسن آبشناسان

یک گردنبندطلای  ظریف گذاشت روی دفترم . اول اسمم را رویش کنده بودند٬Gبرش گرداندم .اول اسم خودش بود،H. 

آن گردنبند را خیلی دوست داشتم .سال ها بعدوقتی شیرازبودیم،حسابی بی پول شده بودیم .ماه رمضان بود و خواهرش مهمان ما .افطار حتی نان خالی هم نداشتیم. حسن ناراحت بود،خیلی .گردنبندم را باز کردم و گفتم (ببر بفروش)گفت نه. تو خیلی دوستش داری. اصرار کردم. چاره ی دیگری نبود.فروختیمش هشتاد تومان وبا پولش چه سفره ی شاهانه ای برای افطار چیدیم. 

چند وقت بعدکه رفته بودم مدرسه ی دخترم، افرا،معلمش آمد تا از افرا چیزی بگوید. داشت ماجرا را توضیح می داد،اما من اصلا نمی شنیدم.نگاهم به گردنبندش بود .بعد بی هوا دست دراز کردم وگردنبند را گرفتم و دو طرفش را نگاه کردم ،G و H. 

خانم معلم گیج شده بود.گفتم (گردنبند قشنگی دارید.خیلی با ارزش است.حتما مواظبش باشید.)طفلک بقیه حرفش را یادش رفت..... 

 

 

 نیمه پنهان ماه آبشناسان  به روایت همسر شهید