هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

گردباد خاموش ۱

 گردباد خاموش

 نوشته : سهیلا توسلی

اشک‌های مقدس مرد آرام از چشمان و گونه‌اش سُر خورد و روی لباسش چکید.

کسی که چشم‌بند او را باز می‌کرد ندید که این مرد چگونه درهم شکسته و اینک تمام حیثیت خود را جمع کرده در اشک‌هایش و آرام می‌گرید.

مژگان بلند مرد حسابی خیس شده و چشمان درشت و زیبایش خیره مانده بود به فضای کوچک سلول انفرادی در زندان اوین.

ویلچیرش از در ورودی سلول عبور نمی‌کرد، پس مجبور بودند او را روی سطح زمین بگذارند. زمستان بود و سردی کف سلول می‌توانست برای مرد کشنده باشد. غرور و وقار را می‌شد در فیزیک قدرتمندش دید، حتی وقتی نمی‌توانست بایستد.

محمد نام داشت و خود نمی‌دانست در این شب سرد زمستانی با این شرایط ناهماهنگ در سلول انفرادی چه می‌کند.

درها بسته شد، او بود مبهوت و متفکر. بار دیگر بغض گلویش را گرفت و چانه‌اش لرزید، دست را روی پهنای صورتش گذاشت و بار دیگر گریست. به دخترانش می‌اندیشید. حالا چه اتفاقی برای آنها می‌افتاد، سخنان مرد بازداشت‌کننده‌اش آزارش می‌داد: «دیگه بابا بودن بسه… دیگه بابا بودن بسه!»

نمی‌دانست باید چه کسی را مقصر بداند، همه افکارش به هم ریخته و ناهمگون بود، هیچ نظمی نمی‌توانست به آنها بدهد، چیزی درک نمی‌کرد، گویا در سیاهی گام می‌گذاشت، همه چیز مبهم و آشفته بود.

آرام به اطراف نگاه کرد، دو پتو و یک بالش گوشه سلول مرتب چیده شده بود. به دستشویی خیره شد. بدون شک قدش نمی‌رسید تا بتواند وضو بگیرد. سر را به زیر انداخت، چشمانش روی پتوها متوقف شد. خود را به سوی آنها کشید، دو کف دست را روی آنها زد، تبسم کرد و مشغول راز و نیاز با خدا شد. از او کمک می‌خواست و اینک رو به سوی قبلة او با حالی نزار نشسته، اشک می‌ریخت و جواب سؤالاتش را از او طلب می‌کرد.

***

دستان لاغر و استخوانی دختر در هم گره شده، بغض گلویش را گرفته بود، نمی‌توانست پاسخ ابهامات خود را بدهد.

بازپرس درست روبه‌رویش نشسته و با چهره‌ای حق به جانب خیره شده بود به چهره دختر. آرام گفت: «ببین شما باید به ما اعتماد کنید. ما امین اسرار شما هستیم.»

دختر مردد بود که آیا حرف‌هایش را بگوید یا نه. نفس عمیقی کشید. لب‌هایش جنبید اما سختی از لابه‌لای آنها خارج نشد. مرد کمی چشمانش را جمع کرد و گفت: «شما هرچی بگید به نفع خودتونه. منم فقط هدفم کمک به شماست. اگر به من اعتماد کنید، زودتر از این مخمصه نجات پیدا می‌کنید.» کمی مکث کرد و با زیرکی گفت: «می‌خوای اگه نمی‌تونی حرف بزنی، اونا رو بنویسی؟»

اشک در چشمان دختر جمع شد، آرام چادرش را جلو کشید، از آن بدش می‌آمد چون هم آرم زندان رویش بود و هم این‌که نمی‌دانست تمیز است یا نه. اما آن لحظه غمی را بر دوش می‌کشید که نمی‌دانست مستحقش هست یا نه. بینی‌اش را بالا کشید و با دستمال پاکش کرد.

با قلب صاف و ساده‌ای که داشت هرگز تصورش را نمی‌کرد که ممکن است بازجویش با چرب‌زبانی بخواهد حقایقی را در موردش بفهمد، فقط یک اعتماد ساده‌لوحانه در آن لحظه می‌توانست او را از فشاری عصبی نجات دهد. آرام گفت: «باشه می‌نویسم»

مرد نفس عمیقی کشید و نیش‌خندی زد. او می‌دانست چگونه با زن‌های احساساتی حرف بزند و اعتماد آنها را جلب کند. ورق و خودکاری در اختیار دختر گذاشت و او از سیر تا پیاز را نوشت و هرگز فکرش را نمی‌کرد که دارد چه ظلمی در حق خود روا می‌دارد.

مرد برگه‌ها را گرفت، نگاهی گذرا به آنها انداخت و کنارش گذاشت.

دختر نگاهی به مرد انداخت، همه توان درونی خود را جمع کرد و گفت: «نمی‌گید چرا ما رو بازداشت کردید؟!»

مرد نگاه پرمعنایی به او کرد و گفت: «چیز مهمی نیس. یه سری چیزا باید روشن بشه. با شما کاری نداریم.»

دختر عاجزانه گفت: «یعنی می‌تونم امشب برم خونه؟»

مرد هوای دهانش را خارج کرد و با حالتی خاص گفت: «اوم… خونه؟ نه امشب که نه. ولی سعی می‌کنیم در اسرع وقت، یعنی بعد از پایان سؤالاتمون شما رو بفرستیم برین مشکلی نیس»

دختر به فکر فرو رفت. شاید به سرعت چیزی به ذهنش خطور کرد که ای کاش به بازجویش تا این حد اعتماد نمی‌کرد و همه مطالب را برایش نمی‌نوشت. اما به همان سرعت هم آن را فراموش کرد.

او را به سلولش بردند. پیش از ورودش چادرش را از او گرفتند. در پشت سرش بسته شد. او به در تکیه داد و مدت‌ها به پنجره‌های بسته سلولش خیره شد. چشمان درشت و مبهوتش زل زده بود و تمام افکارش مشوش و به هم ریخته بود . او را آتنا صدا می‌زدند. لاغراندام و بسیار پرجنب‌وجوش و زرنگ به نظر می‌رسید. اما در آن لحظات فکرش کار نمی‌کرد و هیچ اعتمادی به خودش نداشت. به محمد فکر کرد. دوباره بغض گلویش را گرفت. زیر لب گفت: « یعنی الان اون کجاست… حالش چطوره؟!»

آرام سر خورد و روی زمین نشست. حالا اشک‌هایش از گوشه چشمانش جاری بود. سر را روی زانو گذاشت و مدت‌ها در همان وضعیت باقی ماند.

***

ادامه دارد . . .

نظرات 6 + ارسال نظر
شهریار شنبه 29 فروردین 1388 ساعت 11:17 ب.ظ

با این دو کلمه شروع کردید: اشکهای مقدس! توصیف جالبی بود . نشنیده بودم. منتظر ادامه ماجرایم

mehrzad یکشنبه 30 فروردین 1388 ساعت 01:20 ق.ظ http://www.mehrzadmusic.ir

salam jenabe mahin khaki.
matalebi ke toye web logeton bod hamaro khondam.makhsosan gerdabe khamosh va on lahazati ke shoma dar evin besar bordid.haghighatan az on majera va bi gonahie shoma etela dashtam .dost dashtam azaton soal konam ama mitarsidam khaterate bade on rozha baes beshe khoda nakarde haleton bad beshe . be har hal khoda jaye hagh neshaste va khodesh khob midone ke chetor bayad hagh ro az nahagh joda kone.hatman gerdabe khamosh ro kamel konid va dar weblogeton bezarid.man ham vazife khodam midonam in mataleb va webloge shoma ro be onhai ke mishnasam monakes konam.khoda hamishe negahdareton bashe.

مهرذاد عزیز: از لطف و همدردی شما ممنونم. همواره عاشق مرام و معرفتت و صدای با حالت هستم.محمد.

لیلا یکشنبه 30 فروردین 1388 ساعت 10:09 ق.ظ

صد گرگ باران دیده بیروننند و تنهاست...فرزند مثل جوجه در باران رهایش
با خوندن مطلب این بیت از شعر یه همدرد اومد به ذهنم
زیبا بود و خواندنی
منتظر بعدیش هستیم :)

از لطف و دقت شما تشکر می کنم.خوشحال میشم از مطالب شما هم استفاده کنیم.

علی یکشنبه 30 فروردین 1388 ساعت 11:06 ق.ظ http://janbazweb.com

دوست غزیزم سلام در کنار داستان نوشته های غم انگیزت که برای ما نیز خاطرات تلخ روزهایی که خبر ظلم به قهرمان داستان را می شنیدیم زنده می کرد قلم زیبایی و دید بلندی در تحلیل مسائل سیاسی اجتماعی روز داری حیف است اگر در اینباره ننوسی منتظر نوشته هایت هستم .

علی جان: سلام،من زیاد بلد نیستم بنویسم،ولی حرف دلم را میزنم، امیدوارم شما هم مرا کمک کنید. محمد.

بهروز یکشنبه 30 فروردین 1388 ساعت 05:11 ب.ظ

سلام حاجی.این ماجرای دردناک در روح شما و ما اثر بدی گذاشته ویادآوری آن هوا را ابری می کند.به هر حال مرد با درد جناس موازنه است واین باعث شیوائی وزیبائی شعری است بنام زندگی.ماکه شما وخاندان مهین وخاکی شما را از صمیم قلب دوست داریم.

داداش جان: هواب ابری باران داره پس خیلی خوبه.من هم شما را دوست دارم و به شما برادر عزیزم، افتخار میکنم.

مریم سه‌شنبه 1 بهمن 1392 ساعت 11:51 ق.ظ http://najvaye-tanhai.blogsky.com

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام پدری
از الان شروع کردم و به امید خدا میخوام بخوونمش تا آخر
فعلا فقط میگم کاش به صورت کتاب چاپ میشد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد