هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

گردباد خاموش ۲

دست لرزان زن به سوی شماره‌گیر تلفن رفت، کمی فکر کرد به یاد نمی‌آورد، گوشی را گذاشت تا دفترچه تلفن را پیدا کند. با دستمالی که در دست داشت بینی‌اش را پاک کرد. چشمان سبزرنگش شفافیت خود را از دست داده بود. نگران و ملتهب به اطراف نگاه کرد، همهمه‌ای در خانه بود که نگرانی‌اش را صدچندان می‌کرد.

دفترچه را پیدا کرد. حالا باید نامی را به خاطر می‌آورد. روی یک اسم متمرکز شد، شاید اگر به اولی زنگ می‌زد، کمی می‌توانست آرامش خود را باز یابد و با دیگران هم تماس بگیرد.

صدای گرفته‌اش که معلوم بود از گریه به این روز افتاده بلند شد:

-       الو، سلام محمد رو بازداشت کردن.

مردی که پشت خط بود سکوت کرد. گویا شوکی بر او وارد شده بود. خود را کمی جمع‌وجور کرد و با ناراحتی گفت: «چرا؟»

-    نمی‌دونم. تازه از دبی اومده بود. دو ساعت پیشم ریختن خونمون، همه چیز رو بازرسی کردن، کلی چیزمیز بردن.

-       آخه واسة چی. هیچی نگفتن.

-       نه.

-       باشه. من خودمو می‌رسونم.

تلفن قطع شد. زن نفس عمیقی کشید و روی یک مبل نشست. خیره شد به نقطه‌ای نامعلوم. نمی‌دانست چه کند، آیا به بقیه دوستان محمد هم زنگ بزند یا نه.

او مینا نام داشت و همسر محمد بود. زنی زیبا، ساده و با گنجایش فکری به اندازه یک زن خانه‌دار معمولی. او اصلاً آن وضع را دوست نداشت و دلش نمی‌خواست آرامشش اینگونه به هم بریزد. درست برعکس محمد که عاشق هیجان و تنش بود مینا آرام و بدون دغدغه زندگی می‌کرد. به یاد همسرش افتاد، اشک از گوشه چشمش جاری شد. زیر لب گفت: «محمد چرا این طوری شد؟ مگه چی کار کردی؟!»

پسر نوجوان، زیبا و آرامش به سوی او رفت تا مادر را دلداری دهد. او علی نام داشت و تمام زیبایی پدر و مادر را به ارث برده بود.

به مادر نگاه کرد، نمی‌دانست چه کند. او در خانواده‌ای مردسالار بزرگ شده بود، اما نوجوانی‌اش نمی‌گذاشت بفهمد در چنین مواقعی چه بکند صحیح‌تر است. پس دستش را روی دست مادر گذاشت و کمی نوازشش کرد.

مینا سر را بلند کرد. چشمانش از گریه حسابی سرخ شده بود. لبخندی زد و با محبتی عمیق خیره شد به پسرش. او کاملاً ناامید و درمانده به نظر می‌رسید. بار دیگر گریه و باز هم گریه…

نظرات 4 + ارسال نظر
عبداله یکشنبه 30 فروردین 1388 ساعت 06:21 ب.ظ http://damdami2.blogsky.com

به عنوان یک خواننده هنوز نمی توانم با محمد همدردی کنم چون هنوز تفهیم اتهام نشده رفیق....

صبر داشته باش تفهیم اتهام میشه از نوع خطر ناکشم میشه.کتاب گردباد خاموش داستان واقعیه و جریان داستان بتدریج جلو میره. از نظرت ممنونم. محمد.

بهمن یکشنبه 30 فروردین 1388 ساعت 09:32 ب.ظ http://btajdolati.blogfa.com

سلام خوشحالم ازاین طریق میشه از احوالات شما باخبر شد
منتظر نظرات صریح وقوی و روشن و وسیع شما هستم
مشتاق هستم ببینم(اتهام)و{خططرناک} چه جوری میشه

بهمن جان سلام: تمام بچه های جانباز، اون روزها رو یادشونه و نگرانی های اونا ، از یک طرف باعث غرور و افتخار من میشد، و از طرف دیگر من از روی آنها خجالت میکشیدم که باعث زحمتشان شده بودم.عاقبت ابرهای سیاه بد دلی و کینه کنار رفت و مثل همیشه حقیقت(هر چند دیر) آشکار شد.و حالا مردم باید بدانند که با ما چه ها کردند. کوچیکت،محمد.

علی محمد لو سه‌شنبه 8 اردیبهشت 1388 ساعت 11:00 ق.ظ

سلام

بیشتر بنویس تا بهتر بدانیم .لذت بردم از وصف بی ریای اعضای خانواده خصوصا حاجی (پدر).

آقای علی محمدلو،سلام.من لایق اینهمه لطف دوستان نیستم.من شاگرد تنبل کلاس زیبایی ها بوده ام که متاسفانه قبول نشده وتلاش می کنم بار دیگر امتحان بدهم،ولی.... !!!!

مریم سه‌شنبه 1 بهمن 1392 ساعت 11:54 ق.ظ

و اینم دومی مهربونم:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد