هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

گردباد خاموش ۳

جلسه دوستانه‌ای در وزارت اط.لا.ع.ات مستقر در کرج برگزار بود. پنج مرد با یکدیگر گفتگو می‌کردند. از هر دری سخنی. محمد نیز در آن جلسه حضور داشت، او به همراه دو دوست صمیمی دیگرش حمید و حسین. دو مرد دیگر محسن و داوود نام داشتند.

هریک از آنان مقام و مرتبه‌ای خاص در و.ز.ا.ر.ت داشتند، اما آن زمان در حالتی کاملاً دوستانه در مورد مسایل و معضلات جامعه صحبت می‌کردند.

محسن با ناراحتی گفت: «یه دستور اکید از دفتر رهبری اومده. گویا یه بنده خدایی دخترش گم شده دست به دامن رهبری شده که هنوز پیداش نکردن.» گوش‌های همه تیز شد و بسیار مشتاق بودند ادامه صحبت‌های او را بشنوند. محسن برای این‌که آنان را بیشتر برای شنیدن ترغیب کند، هوای دهانش را خارج کرد و متفکرانه ادامه داد.

-    بنده خدا به همه جا سر زده، بیمارستان، پزشکی قانونی، از پلیسم کمک خواسته، اون بندگان خدا هم نتونستن ردی از دختره پیدا کنن.

حمید به‌واسطه این‌که دستی در ساختن فیلم داشت از سایرین کنجکاوتر بود. او مردی زیرک و باهوش به نظر می‌رسید. با صدایی رسا گفت: «بیشتر توضیح بده محسن، شاید دختره رو دزدیده باشن.»

همه او را نگاه کردند و سپس چشم‌ها به سمت محسن چرخید، گویا آنها هم دوست داشتند جواب سؤال حمید را بدانند. محسن با خودکارش کمی روی ابرویش کشید و گفت: «نه دوستان. مسئله سر دزدیدن نیست، الان پنج شش ماهی هست که دختره ناپدید شده. اگه می‌خواست دزدی باشه که همون ساعت اولیه تقاضای پول می‌کردن.»

حمید لبخندی زد:

-       نه. منظورم آدم‌ربایی نبود، شاید مسئله فامیلی و انتقام و اینجور چیزا باشه.

محمد کمی روی ویلچیرش خم شد و با انگشتان جمع‌شده چند بار روی نقاط مختلف شکمش کوبید. وقتی سرش را بلند کرد صورتش حسابی سرخ شده بود. گفت: «جون به سرمون نکن. بیشتر توضیح بده.»

محسن به او نگاه کرد:

-    راستش می‌گن یکی از افراد نیروی انتظامی دختره رو فراری داده. یا یه جورایی ارتباطاتی باهاش داشته. چند وقت پیش اداره آگاهی دختره رو احضار می‌کنه، بعد یهو غیبش می‌زنه، پدرش هم پیگیری و اینجور چیزا، به نتیجه نمی‌رسه و بقیه ماجرا که می‌دونید.

محمد با قاطعیت گفت: «خب معلومه همون مأمور که می‌گید، دختره رو برده یه بلایی سرش آورده، اونو کشته، جنازه‌شم سربه‌نیست کرده.»

همه به فکر فرو رفتند. محمد ادامه داد:

-       خب حالا دستور چیه؟

-    راستش به شدت تأکید شده که پیگیری کنیم و چون این مربوط به کرج می‌شه، دستورش واسه ما اومده که سریعاً اقدام کنیم. ما هم از سرهنگ رسولی که پیگیر این پرونده هست خواستیم بیاد تا باهامون همکاری کنه بلکه بتونیم به نتیجه‌ای برسیم.

محمد به یاد آورد که زمانی روی دختران فراری کار می‌کرده، ناخواسته این بحث را در آن جمع مطرح کرد.

-       می‌دونید شایدم ما اشتباه می‌کنیم، نکنه دختره از خونه فرار کرده

حسین متحیر گفت: «چی؟ فرار؟ فرار واسه چی؟»

-    کجای کاری برادر من، من یه زمانی رو این جور چیزا کار می‌کردم وقتی با وزارت آموزش و پرورش همکاری می‌کردم.

-       جدی می‌گی؟ باورش خیلی سخته.

-    آره. یکی دو جا هم مطرحش کردم، ولی بهم خندیدن، یه سری‌شونم مسخره‌ام کردن، بعضی‌هاشون گفتن بلند پروازیه، بعضی دیگه هم گفتن این یارو رفته درس خونده یه ذره کاه و یونجه‌ش قاطی شده، چرت و پرت می‌گه! ما هم بی‌خیال شدیم.

همه متأثر به او نگاه کردند. محسن گفت: «خیلی خب، خودتو ناراحت نکن. فعلاً بیاین متمرکز بشیم رو این پرونده، ببینیم چی کار می‌شه کرد.»

جلسه دوستانه آنها به جلسه‌ای کاملاً جدی و کاری تبدیل شد و هریک برای پیشبرد این پرونده نظری دادند. 

ادامه دارد ...

نظرات 8 + ارسال نظر
مهدیه چهارشنبه 2 اردیبهشت 1388 ساعت 10:16 ق.ظ

می‌دونی چیه دایی؟ من که خاطرم لابه‌لای این روزهایی که داری می‌گی گیر کرده و آزاد نمی‌شه،باز با خوندن‌اش، با هر بار فکر کردن به‌اش، حتی با شنیدن اسم دُبی (باورت می‌شه؟) مثل روز اول، مثل بار اوّل می‌شم.
اینو یادته ؟ :
چه فایده داره آهو، وقتی نمی‌خرامه؟
چه‌جوری آزاد باشه؟ هر گوشه وقتی دامه؟

اشکان چهارشنبه 2 اردیبهشت 1388 ساعت 11:48 ق.ظ

سلام!
مطالب وبلاگتون رو خوندم! شعر اول و یادداشت مصادره بسیار جالب بودند ولی از همه عجیب تر داستان گردباد خاموش بود که من رو شوکه کرد. اصلا با اون تصوری که از شما داشتم جور در نمی اومد. تفکرات من و اعتقاداتی که دارم در طول زندگیم همیشه بین من و دوستانم فاصله ی عمیقی ایجاد می کرد پس مجبور بودم که درکنار بقیه ، اندیشه هام رو کنار بگذارم و همونی بشم که دوستان می طلبن! این به نظر من بزرگترین خیانت نزد خداست ولی حیف که من انسانم و برای گذراندن چند لحظه ی خوش مجبورم دست به ...! ولی وقتی داستان رو می خونم با اینکه هنوز از اتهامات اگاه نیستم ولی مطمئنم این اتفاقات به دلیل پایداری در اعتقادات اتفاق افتاده ُ، پس احترامتون نزد من بیشتر می شه! منتظر ادامه ی ماجرا هستم !

سلام
اشکا ن جان،از همراهی ات ممنونم....!

بهمن چهارشنبه 2 اردیبهشت 1388 ساعت 05:01 ب.ظ

چرا نظرات دیگران را منتشر نمی کنی؟ یعنی ممکنه هیچ کدام قابل انتشار نباشند؟

با سلام

دوست عزیز! ایشان تا دوروز دیگه به اینتر نت دسترسی ندارند!!!!!
انشااله دراولین فرصت پاسخگو هستند!
ممنون از همراهی شما.

علیرضا پنج‌شنبه 3 اردیبهشت 1388 ساعت 02:44 ق.ظ http://www.alborhan.blogfa.com

با سلام
برادر بزرگوار جناب مهین خاکی
ورودتان را به عرصه وبلاگ نویسی خیر مقدم میگویم .
امیدوارم موفق و پیروز باشید.

سلام
علیرضا جان ،ممنون از لطف شما.....!

ارادتمند جمعه 4 اردیبهشت 1388 ساعت 02:01 ق.ظ

سلام و خسته نباشید
خیلی وقت پیش ها اسمی از شما شنیده بودم
یک شب میهمان صندلی داغ احمد نجفی بودید دیالوگی را حضرتعالی داشتید که من و امثال من نشسته اند روی ویلچر تا دیگران را سر پا و ایستاده ببینیم فهمیدم روحی بزرگ و غیر قابل شکست در جسمی که روی صندلی چرخدار نشسته قرار دارد
افتخار میکنم خودم هم اینگونه فکر میکنم و ۲۸ سال است که از سن ۱۵ سالگی روی ویلچر نشسته ام خوشبختانه دل نوشته هایتان به خوبی با مخاطب ارتباط برقرار میکند و خدا را شکر دل نوشته هایتان در دنیای مجازی( اینترنت و . . . ) واقعیت دارند و خودتان حی و حاضر و نشسته روی ویلچر .
در مورد مطالبتان فعلا نظری نمیدهم ( البته میتوانم ادعا کنم در جریان کل ما وقع هستم ) و میدانم که امانتدار صادقی هستید و موضوع را یک کلمه زیاد و کم نمینویسید .
بغیر از جانبازیتان شهامت و جراتتان را تحسین میکنم و افتخار میکنم ویلچر نشینی همچو شما و دیگران هستم .
عزت زیاد

سلام
دوست خوب و عزیز،خوشحالم که مخاطبینی مانند شما دارم !
ممنوم از لطف و همراهی شما .

ویدا شنبه 19 اردیبهشت 1388 ساعت 01:14 ب.ظ

سلام
خوشحال شدم که بالاخره تونستم این خاطرات رو بخونم. چون خیلی وقت پیش خانم ت. قرار بود خاطرات شما رو بنویسه. منو یادتون میاد؟ دفتر نوین پارسیا تاش! وقتی خواستم براتون قهوه درست کنم شما گفتید بلند نشم چون انقدر نازکم که ممکنه بشکنم! در هر صورت از خوندن مطلب خوشحال شدم . براتون ؛آرزوی روزای پر برکت و پر موهبت میکنم.

سلام: از اینکه منو یادتون میاد،خوشحال شدم و بیشتر از اینکه باعث شدم کتاب رو بخونید.محمد.

گلیاس شنبه 19 اردیبهشت 1388 ساعت 03:15 ب.ظ

سلام
خوشحالم که این وبلاگ و می خونم.این یادداشت منو یاد خاطرات بچگیم می ندازه.شیطنت ها و رسوا شدن های بچگی.با چه شور و شوقی کاری رو انجام می دادیم و بد تازه می فهمیدیم چه دسته گلی به اب دادیم.خیلی خوبه گاهی آدم به دوران بچگی برگرده و دقایقی رو انوجا سر کنه خیلی عهد هایی رو که تو بچگی با خودش بسته و یادش رفته یادش می یاد.

.... راستش خاطرات بچگی من هم شنیدنیه !!! لابد بخشی از اونا رو شنیده اید !! اما اگر داستان را ادامه بدهید، می بینید که الحمدلله، هر روز اتفاقات جدیدی برای من رخ داده که همین زندگی را متنوع و گاهی سخت کرده، از نظر من خیلی زیباست که آدم دچار مشکل بشه و بتونه اونو حل کنه، ولی بعضی وقتا هم کم می آرم، و فقط بر می گردم گذشته رو نگاه می کنم و آرام میشم..... از کامنت شما متشکرم باز هم منتظر نظرات شما هستم.محمد.

مریم سه‌شنبه 1 بهمن 1392 ساعت 11:58 ق.ظ

و اینم برای قسمت سوم~~>

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد