- خدا مرگم بده، خب بده این دختره بره، تو چرا راه افتادی با این شکمت، اصلاً نمیخواد بده خودم میرم واست میخرم.
فرانک لبخندی زد:
- نه شمسی جون، باید خودم برم، زحمت نمیدم.
- وا!
- قربونت برم. لطف داری.
- لااقل با اون چادر سفید نرو، خوبیت نداره خواهر، پشت سرت حرف درست میکنن… بیا… بیا با چادر من عوضش کن.
شمسی به سرعت چادر تیرهتر خود را درآورد و با چادر سفید عوضش کرد. فرانک خندید و لذت میبرد از اینکه همسایههایی به این مهربانی دارد. شاید آنها پولدار نبودند و مجبور بودند چند نفری در یک و یا نهایت در دو اتاق زندگی کنند، اما پیوندهای عاطفیشان زنجیروار به هم متصل بود و به قول خودشان هوای هم را داشتند.
فرانک سر را به زیر انداخته و با سرعت مسیر خانه تا مغازه اصغر آقا را طی میکرد. مدتی بعد آنجا رسید. دو سه تا مشتری پیش از او بودند و او باید صبر میکرد. یکی از مشتریها که مردی نه چندان خوشقیافه بود برگشت و با دقت صورت فرانک را نگاه کرد. فرانک خوشش نیامد و چادرش را جلوتر کشید و محکم رو گرفت، طوری که فقط بیناش نمایان بود و بقیه صورتش به سختی دیده میشد. بالاخره نوبت او شد، اصغرآقا مردی میانسال، کوتاه قد و بسیار چاق بود و البته با سری نسبتاً طاس!
- بله آبجی، چی میخوای؟
- بفرمایید.
فرانک پول مچالهشده در مشتش را روی ترازوی مغازه گذاشت.
- این چیه آبجی؟
- قبلاً یه سری جنس ازتون گرفته بودم، بدهکار بودم.
اصغرآقا فوراً دفتر نسیههایش را آورد. با دقت آن را ورق زد و گفت: «مطمئنی؟»
- بله. حتماً یادتون رفته بنویسیدش. ولی من یادم بود.
- آخه کِی؟
- همین چند وقت پیش. شرمنده، خودمم یادم رفته بود. امروز که داشتم…
اصغر آقا اجازه نداد حرف او تمام شود، پولها را برداشت و داخل دخل انداخت.
- باشه، دستت درد نکنه.
او با این کار میخواست به فرانک بفهماند بیشتر از زمانش در مغازه او ایستاده و باید زودتر شرش را کم کند!
فرانک خداحافظی کرد و به سرعت از مغازه خارج شد. احساس سبکی میکرد و دوست داشت آهستهتر به خانه برگردد.
اعظم کنار در حیاط ایستاده و منتظر بازگشت او بود. هنوز چند قدمی به در نمانده بود که مردی از پشت او را صدا زد.
- فرانک؟
فرانک با وحشت برگشت، این همان مردی بود که در مغازه دیده بودش. کمی خود را جمعوجور کرد. رنگش پرید، دوباره به اعظم نگاه کرد. دخترک فهمید که باید نیروی کمکی خبر کند، پس به سرعت رفت داخل و همه را خبر کرد تا بیرون بیایند. ظرف چند ثانیه همه زنها چادر به سر و جیغ جیغی دم در بودند.
مرد متحیر به آنها نگاه کرد. هرکس چیزی میگفت و گاهی ناسزایی حواله مرد میکردند. اینک فرانک بیحال به دیوار تکیه داده و دهانش خشک شده بود. اعظم برایش یک لیوان آب آورد و به زور چند جرعه در حلقش ریخت.
مرد با جذبهاش سعی میکرد زنها را آرام کند، اما فایده نداشت بالاخره فریادی بلند و غرا زد و همه ساکت شدند!
ادامه دارد.......