هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

گردباد خاموش۱۱

پدر و مادر فرانک که از مدت‌ها پیش در جستجوی دخترشان بودند،  آرام می‌گریستند. .

محمد به هر شکلی بود خود را به فرانک رساند، چون دوست داشت اولین نفر باشد که با او حرف می‌زند.

نیروهای ام نیتی مردم را پراکنده کردند تا بتوانند به راحتی کار خود را به اتمام برسانند.

اعظم خود را به فرانک چسبانده بود و با این کار می‌خواست از او دفاع کند!

محمد به سوی فرانک که اینک روی زمین ولو شده بود خم شد و پرسید: «تو اینجا چی کار می‌کنی؟ حیف از اون زندگیت نبود؟ دلت اومد پدر و مادرتو اینجوری عذاب بدی؟»

فرانک به علامت تأسف سر را تکان می‌داد. با بغض گفت: «چی کار کنم دوستش داشتم. پدر و مادرم مخالف بودن…» محمد با سر وضعیت اسفبار کوچه را نشان داد و گفت: «آخه اینم زندگیه، تو این جای ناامن تو چیشو دوست داری؟»

فرانک کمی آرام گرفت.

-    اون مرد خوبیه، مهربون، بامرام مردم‌دوست و خیلی شیرین اینجا که سهله، حاضرم باهاش تا جهنم برم زندگی کنم، اینقدری که دوستش دارم.

محمد مبهوت به او نگاه کرد. وقتی از کوچه پس کوچه‌ها می‌گذشتند و او آدم‌های معتاد و زن‌های ه رزه را می‌دید که در گوشه و کنار شهری که داعیه پیشرفتش گوش فلک را کر می‌کرد به شدت متأثر می‌شد و حالا نمی‌توانست باور کند که این دختر حاضر شده به خاطر یک مرد بیاید در چنین جایی زندگی کند، آن هم صرفاً به‌خاطر این‌که مرد را دوست دارد. آیا این دختر مغزی در سر داشت برای فکر کردن و تشخیص دادن خوب از بد؟!

محمد در همین افکار بود که دستی به شانه‌اش خورد. سر را بلند کرد و برگشت، دیدن چهره ناآشنای برسام برایش کمی عجیب بود.

-         سلام. ببخشید شما؟

برسام لبخندی زد:

-         من یه عکاسم. یعنی شغلم عکاسی نیس، تفریحی این کار رو می‌کنم.

حمید شانه‌اش را بالا انداخت.

-         خب یعنی چی؟ به من ارتباط داره؟

-         نه خیلی. ولی یکی دو تا از همکاراتونو می‌شناسم. اوناهاشن.

او با دست یکی دو نفر را نشان و ادامه داد.

-     خیلی از کارتون خوشم اومده. پیگیری کردم، دیدم دارین یه کارایی می‌کنین که به نفع جامعه‌اس. دوست داشتم منم کمکی کنم.

-         به من ارتباط نداره. برو از بزرگترای گروه اجازه بگیر.

-         ولی من دیدم شما دارین با دختره حرف می‌زنین، فکر کردم

محمد که اصلاً حوصله نداشت گفت: «ببین، بی‌خودی فکر نکن. من کاره‌ای نیستم… ببینم اصلاً تو کی هستی واسه چی عین بختک بالا سر من ظاهر شدی؟ هان؟»

برسام ابرویی بالا داد و گفت: «گفتم که…»

محمد دستانش را روی چرخ ویلچیرش گذاشت، کمی برسام را کنار زد و گفت: «برو پی کارت، حوصله ندارم، لابد از این خبرنگارای زیگیل هستی که می‌خوای واسه روزنامه جنجالیت عکس و خبر تهیه کنی.»

-         نه. باور کن

-         من هیچی رو باور نمی‌کنم، حالا برو اون طرف می‌خوام برم.

برسام کمی چشمانش را جمع کرد و به سوی محمد رفت. دسته ویلچیر را محکم گرفت و او را نگه داشت.

-         ببین، نیگا کن، من اصلاً خبرنگار نیستم. بیا تمام جیبامو بگرد. باور کن فقط می‌خوام کمک کنم.

-         ما نیازی به کمک تو نداریم.

برسام با تندی گفت: «چرا. دارین. منم تو این جامعه دارم زندگی می‌کنم، از دیدن صحنه‌های ف ساد و فح شا دلم به هم می‌خوره، دوست دارم کاری کنم.»

حرف‌های برسام کاملاً با صداقت و دوستانه بیان می‌شد. اگرچه لحنش کمی تند بود.

-         اسمت چیه؟

-         برسام.

-         منم محمدم. راستش نمی‌دونم چه کمکی می‌تونی به ما بکنی، ولی شماره‌تو بده اگه نیاز داشتم بهت خبر بدم.

برسام با خوشحالی شماره خانه و موبایلش را به محمد داد و امیدوار بود حتماً با او تماس بگیرند تا تواند کاری انجام دهد. او به داخل جمعیت برگشت و گاهی عکس می‌گرفت.

محسن به سوی محمد رفت.

-         محمد اون پسره کی بود؟ چی می‌گفت؟

محمد که وضع روحی و فکری خیلی خوبی نداشت با بی‌میلی گفت: «نمی‌دونم. فکر کنم خبرنگاری چیزی بود. می‌گفت می‌خواد به ما کمک کنه.»

محسن سر را بلند کرد تا او را ببیند، اما آن‌قدر آدم جمع شده بود که به سختی می‌شد کسی را پیدا کرد و دید.

-         منظورش چی بود می‌خواد کمک کنه؟

-         نمی‌دونم. از این زیگیلا بود.

-         می‌خوای بدم بچه‌ها برسیش کنن؟

-         نه بابا. بدبخت کاره‌ای نیست. فقط دلش می‌خواست کمک کنه. همین.

-         باشه.

محسن از او فاصله گرفت و محمد بار دیگر به فکر فرو رفت و منتظر حوادث بعدی بود.

ادامه دارد......

نظرات 1 + ارسال نظر
داش آکل سه‌شنبه 22 اردیبهشت 1388 ساعت 11:24 ب.ظ http://dashakol.blogsky.com/

جالب بود، امیدوارم برسم قسمت بعدش رو هم بخونم

امیدوارم از بقیه اش هم خوشت بیاد.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد