محمد متفکر و ناراحت رهسپار خانه بود. گویا چیزی مغزش را دچار فرسایش میکرد. همه کارهای یک ماه اخیر را مرور کرد، از زمانی که باغ را کندند تا وقتی که بچههای اط لاع ات و پلیس فعالیت شبانه روزی داشتند برای پیدا کردن دختر گمشده، رفتن به آن مکان متأثرکننده و پیدا شدن دخترک که تا چند وقت دیگر مادر میشد. نگاه معصوم دختران کوچک و مضطرب زنان بزرگسال که هر آن منتظر حادثهای شوم بودند، شاید خبری از دستگیری و یا کشته شدن مردانشان به واسطه کارهای قاچاق و اعتیاد. در این میان بدتر از همه معضل دختران فراری که روح لطیف محمد را خراش میداد و دلش برای آنها میسوخت. دوست داشت کاری انجام دهد، پس باید پراکندگی افکارش را جمع میکرد و به نتیجه درستی میرسید، از خودش توقع یک کار کامل را نداشت، فقط یک گام مثبت هم راضیاش میکرد تا به خودش و همه ثابت کند که او اگر بخواهد، میتواند.
رنگ و روی پریدة محمد همیشه برای پدر و مادرش نگرانکننده بود. پدر به سوی او رفت که اینک داشت از ماشین پیاده میشد و روی ویلچیرش مینشست.
- خوبی محمد؟
- نه بابا. کمی حالم گرفتهس.
- چرا پسرم؟
- داغونم. امروز چیزایی دیدم که اعصابمو به هم ریخت.
- خب شما که میدونی حالت بد میشه، نباید بری اینجور جاها. یا سعی کن باهاش کنار بیای یا فراموشش کنی.
محمد به پدر نگاه کرد، در آن لحظه حرف او میتوانست منطقیترین حرف باشد.
- چشم بابا. سعی میکنم.
- آره. تو باید به فکر زن و بچه خودتم باشی پسرم.
محمد باز هم به فکر فرو رفت. او تا جایی که امکان داشت نمیگذاشت آب در دل همسر و فرزندش تکان بخورد و هرگز چیزی از مادیات و معنویات برایشان کم نمیگذاشت و حالا قلبش برای کسانی میتپید که میدانست میتواند کاری برایشان انجام دهد. آرام گفت: «چشم بابا.»
پدر میدانست که فکر پسرش به شدت مشغول است، وگرنه اینگونه با رنگ و روی پریده به خانه بازنمیگشت.
محمد وارد ساختمان شد. مینا با همسر احوالپرسی کرد و به سوی آشپزخانه رفت. محمد هم به اتاق خودش رفت تا هم لباسهایش را عوض کند و هم در تنهایی و خلوت خودش به آینده فکر کند. او همیشه از این کار لذت میبرد، دوست داشت برنامهریزی کند حتی اگر به آنها جامه عمل هم نمیپوشانید. چند ضربه به در خورد و دستگیرة در چرخید. چشمان براق و سیاه و زیبای پسرش او را به وجد آورد.
- سلام بابا.
- سلام پسرم. بیا تو. ببینم امروز چی کار کردی؟
علی با لبخند به سوی تخت پدر رفت و کنار او نشست. محمد با دستان مردانهاش دستی به موهای نرم و آنگاه صورت لطیف پسرش کشید.
- بابا ریاضی بیست شدم.
- آفرین. دیگه چی؟
- انشامم هیفده شدم.
- بهبه. ببینم.
علی همه دفتر و کتابهایش را روی پاهای محمد گذاشت و منتظر تعریف و تمجیدهای پدر شد.
محمد عاشقانه پسرش را دوست داشت و همه تلاشش را میکرد تا او در آرامش درسش را بخواند.
زمانی که داشت دفترهای پسرش را ورق میزد تا آنها را چک کند، آرام آرام بدنش دچار لرزش و رخوت شد.
دقایقی بعد علی سراسیمه از اتاق بیرون دوید و فریاد زد:
- بابابزرگ، بابام متشنج شده.
همه به سوی اتاق محمد رفتند. او هر از چند گاهی به این وضع دچار میشد و باید با مسکنهای قوی او را آرام میکردند. بدن او به شدت میلرزید و دانههای درشت عرق روی پیشانی و صورتش نمایان شد. برادر کوچکش به سرعت چند آمپول به او تزریق کرد و پدر بازوان محمد را نگه داشته بود. دردهای او عصبی و زاییده ضایعه نخاعیاش بود. پای چپ او دچار دردهای شدید میشد طوری که نمیتوانست آن را تحمل کند. از سویی دیگر به خاطر نداشتن کنترل ادرار و تخلیه نشدن کامل مثانه، عفونت ادراری هم گاهگاهی بوجود میآمد و او را دچار تب و لرز شدید میکرد
ادامه دارد.....
سلام،
اگر دوست داری از امکانات بیشتری استفاده کنید، از تکنولوژی روز در بلاگ خود بهره برید و آن را به سایت تبدیل کنید، به سایت زیر مراجعه کنید.
http://fa.chonoo.com
این سایت به غیر از امکانات پایه، امکاناتی از قبیل نظرسنجی برای مطالب، ارزیابی مطالب، عضویت برای سایت خویش، گالری تصاویر، آپلود فایل، ایجاد شناسنامه برای کاربران، صندوق پیام در به مانند GMail برای ارتباط بین کاربران، شمارندهای در قدرت GoogleAnalytics و انجمن گفتگو را به رایگان در اختیار شما قرار میدهد.
از اینکه یک بار از این سیستم استفاده میکنید، ممنون.
موفق باشی...
این از همون دردایی بود که گفتم حتی یه لحظه هم نمیشه درکش کرد
فقط میتونم براتون دعا کنم بابا