لحظاتی بعد همه چیز آرام شد. محمد چشمان بیرمقش را گشود و به همه نگاه کرد، آخرین نفر مینا بود که با چشمانی اشکآلود خیره شده بود به همسرش. محمد چشمانش را بست و به خواب عمیقی فرو رفت.
با اولین تشعشعات نور خورشید، محمد چشمان بیحالش را آرام باز کرد. هیچ حسی برای بلند شدن نداشت، هرگاه از اینگونه داروها استفاده میکرد آنقدر دچار کسالت میشد که دل و دماغ هیچ کاری را نداشت. به زور به پهلو چرخید، پایش را با دستش حرکت داد تا بتواند به پهلو بخوابد. رخوتی کشنده تمام تن و ذهن او را گرفته بود، حتی نمیتوانست درست فکر کند. اولین کسی که وارد اتاقش شد، همسرش مینا بود. محمد وقتی چشمان پفکرده و قرمز او را دید به یاد آورد دیشب دچار تشنج شده با این وجود پرسید:
- چی شده مینا، چرا چشمات قرمزه؟
مینا مبهوت نگاهش کرد. نفس عمیقی کشید و گفت: «چیزی نیس. میخوای بری حموم؟»
- آره. فکر کنم سرحال بیام.
مینا ضمن اینکه لباسهای او را از کمد برمیداشت، آرام گفت: «دیشب خیلی حالت بد بود. مشکلی برات پیش اومده بود؟»
- چطور مگه؟ من که بار اولم نبود.
- آخه هر وقت تو کارت مشکل فکریت بیشتر میشه، تشنجت هولناکتر میشه. منو میترسونی.
- از چی میترسی؟
مینا محکم به لباسها چنگ میزد، بدون اینکه برگردد، با صدایی بغضآلود گفت: «میترسم محمد، میترسم تو رو از دست بدم.» و آرام شروع به گریستن کرد. محمد نفس عمیقی کشید:
- نترس. من سگ جونم. حالا حالاها نمیمیرم. تو هم نگران نباش، بابا اینا هستن ازت مراقبت میکنن، اونا تو رو به امان خدا ول نمیکنن.
مینا هرگز شهامت این را نداشت که به محمد بگوید او را بهخاطر خودش دوست دارد و دلش میخواهد او مراقبش باشد نه پدر و مادرش. پس سکوت کرد. در کمد را بست و لباسهای جمعآوری شده را روی تخت محمد گذاشت.
محمد برای حمام کردن صندلی مخصوصی داشت که بسیار راحت بود و او آزادانه میتوانست به هر سو میخواهد بچرخد. از اصابت قطرات تند و تیز آب روی بدنش لذت میبرد. او عاشق شنا کردن بود. با دقت موها و بدنش را شست. اما لحظهای از افکار کاریاش کاسته نمیشد، بلکه هرچه میگذشت او بیشتر به هیجان میآمد که کاری انجام دهد. مدتی طولانی در حمام به فکر فرو رفته و به نقطهای نامعلوم خیره شده بود.
چند ضربه به در حمام او را به خود آورد. فهمید کسانی که بیرونند نگران وضع سلامت او هستند. بلند گفت: «داره تموم میشه. الان میام.»
پس از اتمام کارش و خشک کردن بدن و موها و پوشیدن لباسهایش دوباره به اتاق خودش رفت. گویا میخواست کاری انجام دهد. کلافه بود. همه دستنوشتهها و کتابهایش را بیدلیل جابهجا میکرد.
زنگ تلفن باعث شد او از حرص خوردن دست بردارد. با شتاب به سوی تلفن رفت و گوشی را برداشت. صدای رسای حمید را به سرعت شناخت.
- سلام. چطوری حمید؟
- مرسی. تو خوبی؟ بهتر شدی؟
- چی؟ تو از کجا میدونی؟
حمید خندهای کرد:
- بالاخره دامنة اط.لاع.اتمون زیاده دیگه. کلاغا برام خبر آوردن!
محمد لبخندی زد:
- بهترم. مرسی. کمی بیحالم که اثر آمپولاس. تو چه خبر؟
- زنگ زدم هم حالتو بپرسم، هم بگم ما دنبال یه طرحی هستیم که پدیدة دخترای فراری رو به تصویر بکشیم.
ادامه دارد......
اصابت درست است. نه اثابت.
ممنون از توجه شما.