محمد ناراحت و افسرده گوشه دنجی روی ویلچیرش نشسته و متفکرانه به نقطهای زل زده بود.
آنها هنوز در محیط زندان پرسه میزدند و با خانمها، حتی آقایان مصاحبه میکردند.
حمید به سوی محمد رفت.
- چطوری محمد، چرا دمقی؟
محمد نفس عمیقی کشید.
- هیچی. به بچهها فکر میکنم.
- من یه نظری دارم. میخوام بهت بگم، نظر تو رو هم بدونم.
محمد به او نگاه کرد طوری که انگار مایل بود بشنود. حمید ادامه داد:
- من میگم یه درخواست بنویسیم، از مسئولین زندان بخوایم برای زندانیاشون حد سنی در نظر بگیرن.
- یعنی چی؟
- یعنی دخترای جوون رو قاطی این زنهای بزرگسال نکنن که هرچی هم که بلد نیستن از اونا یاد بگیرن. چطوره؟
- عالیه. من موافقم. خودمم درخواست رو مینویسم.
- خوبه. تا تو مشغول باشی، منم یه سری به بچهها بزنم، ببینم در چه مرحلهای هستن.
- باشه. کارتون هنوز تموم نشده؟
- نه. ولی خیلیش نمونده.
- بقیة سناریو چه جوریه؟
حمید کمی سرش را خاراند:
- داریم بچهها رو آماده میکنیم واسه فیلمبرداری بیرون باهامون همکاری کنن.
- قبول کردن؟
- آره. چرا که نه؟ هم براشون تنوعه، هم اینکه رفتاراشون عادیتره. بهشون میکروفون و بیسیم وصل میکنیم که خطری واسشون نداشته باشه.
- حمید، دلم واسشون میسوزه.
محمد در نهایت صداقت و غصه این حرف را زد. حمید نگاهش کرد و فهمید او چه زجری از این آشفتهبازار میکشد.
- همه چیز درست میشه. غصه نخور.
- ببینم، اگه این بچهها رو بفرستیم بیرون، کسی چیزی بهشون بگه چی؟ خطری واسشون نداره؟
حمید خندهاش گرفت.
- تو چت شده محمد؟ بابا ما میخوایم یه معضل رو به تصویر بکشیم دیگه، اصلاً میخوایم اونا چیزی به این دخترا بگن که ما ضبطش کنیم. در ضمن خودمون دنبالشون هستیم، هرجا ببینیم میخوان دخترا رو اذیت کنن وارد صحنه میشیم، دهن مَهَنشونو میزنیم، راضی شدی؟
محمد لبخندی زد.
- باشه.
ادامه دارد.....