هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

گردباد خاموش۱۸

حمید به سوی اکیپ فیلمبرداری‌اش رفت. آنها با سرعت و دقت وسایل را جمع‌وجور می‌کردند تا برای شب بتوانند در شهر باشند و یکی دو سوژه را فیلمبرداری کنند.

دخترها خوشحال بودند که مدتی از زندان دور می‌شوند و باز بین مردم شهر قرار می‌گیرند.

آنها را با چند تیپ مختلف پوشش داده بودند، مثلاً یکی از آنها را با لباسی نامناسب و دیگری را معمولی و یکی دیگر را با چادر. می‌خواستند واکنش مردهایی که معمولاً به دنبال هرزه‌گی هستند را کاملاً کالبدشکافی کنند و سپس مورد بررسی و تحقیق قرار دهند.

یکی از شلوغ‌ترین نقاط شهر برای این کار در نظر گرفته شد، البته دختران می‌گفتند بیشترین مشتریانشان را از آن‌جا تور می‌کردند!

اکیپ، سه ماشین در اختیار داشت که راننده یکی از آنها محمد بود. دوربین‌ها در جاهایی دور از دید نصب شد و به دختران توضیح داده شد چه کنند و چه بگویند.

دختران واقعاً لذت می‌بردند از اینکه هم در شهر گردش می‌کند و هم می‌توانند کاری مثبت انجام دهند.

سالومه اولین داوطلب بود. او حسابی خود را آرایش کرده و کنار خیابان ایستاده بود و مثلاً سعی داشت تاکسی بگیرد.

یک ماشین مدل بالا جلوی او توقف کرد. دو جوان در آن بودند. شیشه اتومبیل پایین آمد، هر دو سرنشین خیره شدند به سالومه، اما او به آنها توجه نکرد و چند قدم رفت جلوتر. آنها نیز چنین کردند.

مردی که سمت او بود گفت: «کجا می‌ری خانوم خشگله، برسونمت.»

-       برو آقا مزاحم نشو.

مرد رو به راننده گفت: «برو. این‌کاره نیست.»

ماشین از او فاصله گرفت. سالومه نفس راحتی کشید و تمام اکیپ که از دور او را می‌پاییدند.

خودروی دیگری برایش نگه داشت. مرد حدود چهل ساله بود. با صدایی رسا گفت: «بیا بالا!»

سالومه چپ چپ نگاهش کرد.

-       بیا دیگه چقدر ناز می‌کنی

و چند فحش رکیک به سالومه داد. او تا بناگوش سرخ شد، نه اینکه تاکنون چنین چیزهای را نشنیده باشد، بلکه از کسانی که آن سو صدای مرد را می‌شنیدند خجالت کشید. همه گروه اعصابشان به هم ریخت، محمد می‌خواست مرد را تکه تکه کند که اینقدر بی‌شرمانه با یک خانم حرف می‌زند.

سالومه به او توجه نکرد. مرد هم دست‌بردار نبود و آرام آرام به دنبال دختر می‌رفت تا او را وادار کند سوار ماشینش شود.

محمد با خشم گفت: «می‌رم پدرشو درمیارم.» اما بقیه اعضا او را آرام کردند و خواستند کار را تا جایی ادامه دهند که خطری برای سالومه نداشته باشد.

حسین با خودرواش جلوی ماشین مرد نگه داشت. سالومه نفس عمیقی کشید و به دو رفت سوار ماشین او شد. مرد چند فحش دیگر نثار دخترک کرد و از آن‌جا دور شد.

همه دختران به همین شکل سوژه شدند تا عکس‌العمل خودروها را ببینند. آخرین نفر ندا بود که با پوشش چادر وارد معرکه شد.

او برای خودرویی دست تکان داد و سوار شد. راننده سر صحبت را باز کرد !   

-       مجردی؟

ندا به سوی دیگر نگاه کرد:

-       چطور مگه؟

-       همین جوری.

-       بله.

-       دوست داری بیشتر با هم باشیم؟

-       یعنی چه آقا؟ درست صحبت کن.

-       چرا ترش می‌کنی؟ حالا کجا می‌ری؟

-       اگه محبت کنید همین بغلا پیاده می‌شم.

-       اگه نخوام پیاده‌ات کنم چی؟!

-       وا، یعنی چه آقا؟ نگه دار می‌خوام پیاده شم.

-       نگه نمی‌دارم. چی کار می‌تونی بکنی؟

ندا خیالش راحت بود که صدایش را دوستانش می‌شنوند، اما خود را به وحشت زد تا کارش طبیعی‌تر باشد!

-       تو رو خدا آقا نگه دار. کاری با من نداشته باش.

مرد بلند بلند می‌خندید. پایش را به عمد روی پدال گاز گذاشت تا بیشتر دختر را به وحشت و التماس بیندازد.

گروه که آرام پشت سر خودرو مرد حرکت می‌کرد نیز سرعتش را اضافه نمود. اما محمد از بقیه بی‌قرارتر بود، پس با شتاب خود را به ماشین مرد رساند و جلوی او را سد کرد.

مرد کمی ترسید و ترمز کرد. حسین خود را به او رساند و مرد را از خودرواش بیرون کشید.

ادامه دارد....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد