مرد وحشتزده به آنها نگاه میکرد و چند لحظهای طول کشید تا خود را جمعوجور کند و دست به یقه حسین شود. آنها با هم گلاویز شدند، حسین با خشم گفت: «مردیکه واسه چی بهت میگه نگه دار نگه نمیداری؟!»
مرد نمیدانست متعجب شود و یا خشمگین. با این وجود گفت: «به تو چه مربوطه.»
اینک محمد هم به آنها ملحق شده و به مرد ناسزا میگفت. مرد واقعاً گیج و مبهوت بود. حالا حسابی دور و برشان جمعیت جمع شده بود. ندا با سرعت خود را به خودرو محمد رساند و سوار شد. با وساطت مردم و گروه فیلمبرداری آنها از هم جدا شدند و هریک سوی ماشین خود رفت. اما مرد حسابی ترسیده و رنگ و رویش پریده بود! با این وجود باز هم ناسزا میگفت. محمد با اعصابی به هم ریخته سوار ماشین شد. چند لحظهای مجبور بود صبر کند، چون پهلویش به شدت درد گرفته بود. سر را روی فرمان گذاشت. ندا با ناراحتی چادرش را در مشتش میفشرد و گاهی زیرچشمی به محمد نگاه میکرد. با صدایی لرزان گفت: «معذرت میخوام. همش تقصیر من بود.» محمد سر را بلند کرد.
- نه. تقصیر تو نبود. ماها به غیرتمون برمیخوره. همه خانوما رو یه جورایی ناموس خودمون میدونیم. نمیتونیم ببینیم بعضیا مثل آشغال با خانوما رفتار میکنن. ترسیدی؟
- بله. کمی.
محمد دستی به موهای پرپشت و لخت خودش کشید و سر را به صندلیاش تکیه داد.
حمید در ماشین او را گشود و گفت: «ندا شما برو سوار اون یکی ماشین شو. من با محمد کار دارم.»
- چشم.
ندا رفت و حمید کنار محمد نشست.
- تو چت شده محمد؟
- داغونم حمید. داغون.
- هممون ناراحت شدیم.
محمد با صدای بلند گفت: «آخه هیچ چیز نباید تو این مملکت سر جاش باشه؟ یعنی مردای ما اینقدر دله هستن؟ هیچی براشون فرق نمیکنه؟ طرف چادری باشه، مانتویی باشه، بیحجاب باشه؟ آخه دلیلش چیه حمید، ما داریم چی کار میکنیم؟»
- خیلی خب اینقدر اعصاب خودتو خورد نکن.
- تو ناراحت نشدی؟
- چرا، شدم. ولی قراره ما راهکار نشون بدیم مرد، نه اینکه خودمونو نابود کنیم.
- یعنی غیرتو ببوسیم بذاریم کنار دیگه؟
- نه، منظورم این نبود. فقط کمی آروم باش تا به نتیجه دلخواهمون برسیم. تو که همیشه نیستی ببینی چه اتفاقی برای خانوما میافته، اما اگه فرهنگسازی درست بکنیم میتونیم بگیم همه جا هستیم و خانومامون امنیت دارن.
این حرف کمی محمد را آرام کرد. حمید ادامه داد:
- راستی محمد با جداسازی دخترا از بخش بزرگسالان زندان موافقت شد. بهت تبریک میگم.
محمد لبخندی زد و نفس عمیقی کشید.
- حمید داشتم فکر میکردم یه کاری واسه این دخترای خیابونی انجام بدیم.
- چی؟ بگو.
- نمیدونم. یه مرکزی. چیزی. یه مرکز نگهداری.
حمید هم به فکر فرو رفت.
- خوبه. ولی فکر میکنم بهزیستی این کار رو میکنه.
- موافقی بیشتر پیگیری کنیم؟
- حتماً. هر کمکی هم که لازم باشه میکنم.
- عالیه. پس من طرحشو مینویسم.
- باشه. حالا حالت بهتر شده کار رو ادامه بدیم؟
- آره. خیلی خوبم.
- خدا رو شکر!
حمید با خنده این را گفت و از خودرو محمد پیاده شد تا کارشان را ادامه دهند و به اتمام برسانند.
ادامه دارد.....
سلام [گل]
دست مریزاد و خداقوت...
ما در http://7khatha.com هستیم. حتما سر بزنین. امکانات جالبی داره. چت روم صوتی تصویری قوی و انجمن هم داره . هر یوزر میتونه صفحه شخصی (شبیه به 360 ) داشته باشه و کلی امکانات دیگه که ارزش امتحان کردن رو داره دوست من.
[گل] به امید دیدار[گل]
ندای قدبلند با موهای روشن تا کمر و چشم های عسلی، و زبانی که کمی میگرفت . . .