- خب برسام، در چه وضعیتی هستی؟ میبینم که مثل این پیر زنهای غرغرو شدی که چسبیدن به خونه و هی بهانه میگیرن… بهتر نیست یه کاری، تفریحی، چیزی واسه خودت جور کنی تا از این حالت مسخره خارج بشی؟! برو کفشاتو واکس بزن…»
برسام روبهروی آینه ایستاده و با دقت این کلمات را بیان میکرد، به تازگی وضعیت روحی مناسبی نداشت و دلش یک هیجان کاذب میخواست تا از این رخوت بیرون برود. او بیکاری را مثل سهم مهلک و کشنده میدانست و دوست داشت همیشه پویا و رونده باشد. شروع کرد به واکس زدن کفشهایش و ضمن این کار با سوت زدن آهنگی زیبا را با دهان مینواخت.
کارش زیاد طول نکشید، پس باید مشغولیتی دیگر پیدا میکرد، بیحوصلگی داشت او را میکشت. کمی سرش را خاراند. او اینک درست وسط پذیرایی ایستاده و به اطراف نگاه میکرد.
- هی پسر، اگه به فکر خودت نباشی، ممکنه حالت بد بشه و مجبور شی وسط پذیراییت بالا بیاری!
لبخندی زد: «ولی نه برسام؛ تو این کار رو نمیکنی، همین الان مثل بچه آدم لباس میپوشی، میری پیادهروی، یه عصرونه میخوری، دوباره راه میری، شام میخوری، دوباره پیاده برمیگردی خونه، میگیری کپه مرگتو میذاری… آره… این بهتره»
برسام به سرعت حاضر شد، او لباس و کفشی راحت پوشید تا بدن و پاهایش موقع پیادهروی تحت فشار نباشند.
به سمت دوربین عکاسیاش رفت، مردد بود که آن را بردارد، با دودلی آن را برداشت: «حالا میبرمت، ولی… هیچی، ولش کن!»
او سوتزنان از ساختمان خارج شد، اگر کسی را میشناخت، احوالپرسی مختصری با او انجام میداد، در غیر این صورت راه خودش را میرفت و فکر میکرد. او این کار را دوست داشت، اینکه زیاد فکر کند!
به پاساژ بزرگ غرب رسید، آنجا پاتوق انواع و اقسام آدمها بود، شلوغ و پرهمهمه. دختران و پسرانی که دست در دست هم آنجا پرسه میزدند، گاهی روبهروی ویترین مغازهها میایستادند و اشیاء داخل آن را نگاه میکردند، جدی در موردشان حرف میزدند و تصمیم میگرفتند و یا با شوخی و شکلک درآوردن از آن فاصله میگرفتند.
برسام از لابهلای همه عبور میکرد، هدف او مشخص بود، رسیدن به یک ساندویچی!
هنوز اولین گاز را به ساندویچش نزد که نگاهش روی یک چهره آشنا متمرکز شد. «هی پسر، این اینجا چی کار میکنه؟» به سرعت خود را به آن شخص رساند و آرام زد روی شانهاش. محمد برگشت و خیره به او نگاه کرد.
- سلام محمد، تو اینجا چی کار میکنی؟
محمد که نه حوصله داشت و نه دوست داشت بعد از زدوخوردش با آن مرد مزاحم با کسی حرف بزند با بیمیلی گفت: «علیک سلام. به تو چه که من اینجا چی کار میکنم؟!»
برسام بلند خندید.
- چیه بابا، چرا ناراحتی؟ اگه بدخواه مدخواه داری، فقط لب تر کن.
- هه هه. خندیدم.
- جدی انگار خیلی ناراحتی، بیخیال بابا…
- ببین، من اصلاً حوصله ندارم، برو راحتم بذار.
برسام کمی صورتش را خاراند، ابرویی بالا داد و گفت: «میتونم کمکت کنم؟»
- تو از من چی میخوای؟ این همه آدم اینجاست، برو به اونا کمک کن. من نیازی به کمک تو ندارم.
برسام برای اینکه حرف را عوض کند، گفت: «راستی مرد حسابی چرا به من زنگ نزدی؟»
محمد با حرص گفت: «برو بینیم بابا، دلت خوشه! برو کنار میخوام رد شم.»
برسام از رو نمیرفت و از اینکه با آدمی مثل محمد بگو مگو میکرد لذت میبرد!
- باشه باشه، عصبانی نشو. لااقل شمارهتو بده من بهت زنگ بزنم.
- آقا، شما با من چی کار داری؟ چرا دست از سرم برنمیداری؟
- یه جورایی باحالی. حال میکنم میبینم با وجود مشکل جسمی اینقدر تلاش میکنی. در ضمن چشماتم خیلی قشنگه!
محمد از حرف آخر خندهاش گرفت.
- برو بچه… برو من این کاره نیستم!
برسام بلند خندید.
- دیدی گفتم خیلی باحالی!
- خب حالا چی میخوای، شمارهمو بهت بدم میری؟ دست از سر کچل من برمیداری؟
- نه.
- خیلی پررویی!
- میدونم.
ادامه دارد.....
همیشه سلام...
امیدوارم همیشه خوب و تندرست باشید
سلام آقا: چطوری شایا جان؟ من هم امیدوارم شما سالم و تندرست باشید.و همچنین امیدوارم هر چه زودتر از این بلواییکه بوجود آمده رهایی پیدا کنیم!!!! چون دیگر گوش شنوایی نیست...................
آقا، شما با من چی کار داری؟ چرا دست از سرم برنمیداری؟
- یه جورایی باحالی. حال میکنم میبینم با وجود مشکل جسمی اینقدر تلاش میکنی. در ضمن چشماتم خیلی قشنگه!
محمد از حرف آخر خندهاش گرفت.
- برو بچه… برو من این کاره نیستم!
بااااااااااابااااااااااا:)))))))))