صدای جیغ دختری که از دیدن دوستش بلند شده بود، همه را به سویش کشید. صاحبخانه که پسری جوان و خوشقیافه بود با وحشت دست را روی بینی گذاشته و گفت: «ساکت بچهها، هیس. شلوغ نکنین.»
دو دختر یکدیگر را به آغوش کشیده و زیرزیرکی میخندیدند. بچهها یکی پس از دیگری میآمدند و با احوالپرسیهایی گرم همدیگر را مورد محبت و ماچ و بوسه قرار میدادند. چند نفر از آنها زودتر آمده بودند تا تدارکات میهمانی شبانه را آماده کنند، همه چیز به وفور دیده میشد تا بچهها احساس کمبود نکنند و حسابی به همهشان خوش بگذرد.
دخترها به اتاق مخصوص خانمها میرفتند تا به سر و وضعشان برسند و یا کمی استراحت کنند. برخی سیگار میکشیدند و از حوادثی که برایشان اتفاق افتاده بود صحبت میکردند. چند ضربه به در خورد. یکی از پسرها بود.
- دخترا بیاین دیگه. اون جا حموم زنونه راه نندازین. بیاین واسه رقص و بازی.
دخترها خندهشان گرفت. برخی پسر را مسخره کردند و برخی دیگر از او مانند مادری دلسوز حمایت میکردند. پسر در را بست و رو به پسرهای دیگر گفت: «بابا این دخترا همشون دیوونهان. هر چی بهشون میگی فقط جیغ میکشن. سرسام گرفتم. دفعه بعد نگیم بیان.» دخترهایی که تازه از اتاق خارج شده بودند تا بقیه میهمانی را ادامه دهند صحبتهای پسر را شنیدند و با شوخی به سروکله او کوبیدند که باید حرفش را پس بگیرد. او خندهاش گرفت و با گفتن این که «پشهها ریختن سرم!» بیشتر آنها را تحریک میکرد.
صاحبخانه به سوی آنها رفت و به همه نوشیدنی تعارف کرد و گفت: «بسه بچهها، بیاین بخورین، لذت ببرین از زندگیتون.» دخترها آرام گرفتند و مشغول نوشیدن و کشیدن شدند تا شارژ شوند و بتوانند تا صبح دوام بیاورند.
یکی از پسرها گفت: «یکی صدای اون ضبطو زیاد کنه، میخوام نشونتون بدم چقدر رقاصهام!»
او گیج و مست بود و هیچ از رفتارهایش نمیفهمید، فقط میخواست با پایکوبی همه انرژیاش را تخلیه کند. دیگران وضعیتی بهتر از او نداشتند و با بالا و پایین پریدن ابراز شادی میکردند.
برخی از دختران خود را کنار میکشیدند تا زیر دست و پای تنومند و غیرارادی پسران قرار نگیرند و له نشوند. چند دختر وضعیت بدی داشتند، به علت مصرف مواد میگریستند و یا بیاراده میخندیدند. پسرهایی که اوضاعشان بهتر بود به آنها کمک میکردند تا بالا بیاورند و یا بیهوش نشوند.
در آن لحظات برای آنها پایان شادی معنی نداشت، فقط جست و خیز و تلاطم درونی، یک نوع دهنکجی به تمام محدودیتها که آنها را به گوشه کنج آن خانه کشانده بود. دلشان میخواست همه عقدههای رقمخورده در زندگیشان را بیرون بریزند و با از خود بیخود شدن و پایکوبی همه را فراموش کنند و هرگز در مخیلهشان نمیگنجید با این حالت چقدر ممکن است آسیبپذیر شوند. مهم برایشان لحظه بود و نه هیچ چیز دیگر.
صاحبخانه حواسش بیشتر جمع بود و مواد کمتری مصرف میکرد تا اگر یکی از همسایهها آنها را لو داد، اینقدر هوشیار باشد تا بتواند اوضاع را جمعوجور کند.
یکی از دخترها به او نزدیک شد و با حالتی حق به جانب گفت: «به خدا سوسکش میکنم!»
پسر صاحبخانه متعجب گفت: «چی؟ کی رو؟»
- بده سوسکارو بخورم. سوسکای خونتونو کجا میذارین؟ من...
دختر گیج گیج بود و همه به او میخندیدند چون جزو دخترانی بود که به شدت از سوسک میترسید، حالا میخواست در حالت مستی همه آنها را بخورد. پسر او را به آرامش دعوت کرد. دختر در گوشهای نشست و فریاد زد: «آهای تو که اون بالایی، بیا این بالا ببینم حرف حسابت چیه... نامرد...»
دختر و پسر دیگری به سوی آنها رفتند. پسر گفت: «یه کاری کنیم مستیش بپره، وگرنه بد قاتی میکنه.»
پسر صاحبخانه به او نگاه کرد که حتی نمیتوانست تعادلش را نگه دارد چه رسد به این که بخواهد به شخص دیگری کمک کند.
عدهای از پسران و دختران در گوشهای نشسته بودند و خاطرات عجیب و غریب و حتی غیرواقعی برای هم تعریف میکردند و حتی اگر آن خاطره بسیار ناراحتکننده بود آنها به شدت میخندیدند.
با این وجود بعضی از بچهها حواسشان جمع بود و مواد کمتری مصرف کرده بودند تا در موقع لزوم به بقیه کمک کنند، آنها کارکشته و حرفهای عمل میکردند.
ساعاتی به همین منوال گذشت. برخی از بچهها کمی هوشیاریشان را به دست آوردند، اما پایکوبی و خندهها همچنان ادامه پیدا کرد. بالاخره آن اتفاقی که هیچ کدام انتظارش را نداشتند، افتاد. چند ضربه به در خورد و با گشوده شدن آن نیروهای انتظامی داخل خانه رفتند و با سرعت همه را دستگیر کردند و حتی مهلت فکر کردن به آنها را ندادند.
از سویی دیگر به رئیس کلانتری اعلام کردند گروه فیلمبرداری هرچه گفتهاند درست است و حالا باید یک جوری رفتار بیمنطقش را از دل آنها درمیآورد. همه چیز به سرعت اتفاق میافتاد، شاید چند دقیقهای از عذرخواهی رییس کلانتری نگذشته بود که از بیسیم اعلام کردند یک گروه پارتی شبانه را دستگیر کردند.
اکیپ فیلمبرداری به سرعت خود را آماده و نیروی انتظامی را همراهی کردند. حالا نوبت آنها بود که به افراد کلانتری دستور دهنده چه کنند و چه نکنند.
ادامه دارد.....