هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

گردباد خاموش۲۷

پس از اتمام کار ساختمانی، محمد نیاز به تعدادی پرسنل خانم داشت و باید آنها را با وسواسی خاص استخدام می‌کرد تا بتوانند از پس دخترانی که ناهنجاری‌های زیاد اجتماعی را دیده بودند برآیند.

او در قوانین مجتمع اینگونه مقرر کرد که دو شیفت کارمند می‌خواست، برای شیفت روز، نیازی نبود کارمندان متأهل باشند، اما برای شیفت شب حتماً خانم‌هایی باید بکار گرفته می‌شدند که هم متأهل، دارای فرزند و نسبتاً زندگی آرامی داشته باشند. یعنی مطلقه، متارکه و یا جور دیگری که به روحیه بچه‌ها صدمه بزنند نباشند.

محمد خودش شخصاً با آنها جلسه معارفه داشت تا با روحیات و درخواست حقوقشان آشنا می‌شد. هیئت امنا او را مسئول تام‌الاختیار مجتمع قرار داده بود و او هم به شدت خود را ملزم به رعایت و اجرای اساس‌نامه‌ها می‌دانست.

و بالاخره آن روز زیبا فرارسید و سه دختر از زندان به آن‌جا انتقال پیدا کردند. سالومه، شیرین و ندا.

محمد با رویی گشاده از آنها استقبال کرد. دختران با دقت به فضای تمیز و خوب خانه نگاه می‌کردند. در هر اتاق سه تخت دوتایی گذاشته شده بود. و هر کدام می‌توانستند کمد مخصوص به خود را داشته باشند تا بتوانند لوازم شخصی خود را در آن بگذارند. هال خانه هم وضعیت عمومی داشت و آنها می‌توانستند آن‌جا جمع شوند و یا تلویزیون ببینند. دیدن آن‌جا برای سه دختر آن‌قدر دلچسب و رؤیایی بود که از شادی صورتشان گل انداخته و در دل ذوق می‌کردند. ندا به دو دختر دیگر گفت: «اینجا عین بهشته، مگه نه بچه‌ها؟»

سالومه با شوق گفت: «تو خوابم یه همچین جایی رو نمی‌دیدم.»

شیرین کمی بغض کرده بود اما غرورش اجازه نمی‌داد از شوق گریه کند، با کمی اضطراب گفت: «حالا ما اینجا چی کار می‌کنیم؟»

محمد گفت: «شما اینجا زندگی می‌کنید، درس می‌خونید و مددکاری می‌شید. بعدم یواش یواش برمی‌گردین به خونه‌هاتون.» آنها با دقت به محمد گوش می‌دادند. ابتدا خیلی خوششان نیامد، چون دوست نداشتند به خانه‌هایشان برگردند، اما می‌دانستند که آن‌جا هم نمی‌تواند ابدی باشد.

مینا هم به درخواست محمد به آن‌جا رفته بود تا اگر می‌تواند کمکی باشد. 

ستارگان چشمک‌زن همیشه جذابیت فوق‌العاده‌ای برای سالومه داشت. او اینک روی بالکن ایستاده و با علاقه به آنها نگاه می‌کرد. او به دنبال ستاره بخت گمشده خود می‌گشت و برای گذشته خود احساس شرمساری می‌کرد. زیر لب گفت: «خدایا منو ببخش» به ستاره‌ای دوردست خیره شد، لبخندی زد، گویا نویدی به او داده باشند.

دستی به شانه‌اش خورد و او را از آن وضع خارج کرد. آرام دست را به سوی چشمش برد و قطره اشکی را پاک کرد، برگشت، شیرین و ندا هم به او ملحق شده بودند. ندا گفت: «چی کار می‌کنی سالومه؟»

-       هیچی، ستاره‌ها رو نیگا می‌کنم.

آن دو هم به آسمان نگاه کردند، شیرین با خنده و شیطنت گفت: «کدومش مال توئه؟!»

ندا زیر زیرکی خندید. آنها جوان بودند و از دست انداختن یکدیگر لذت می‌بردند. سالومه توجهی به آن دو نکرد و گفت: «بچه‌ها فکر می‌کنید چقدر حرفای اینا درست باشه؟»

ندا حالت جدی‌تری گرفت.

-       من که فکر می‌کنم خیلی باحالن، چون ما رو محدود نکردن.

شیرین هم گفت: «آره، الان بهترین موقعیته که ادامه تحصیل بدیم.»

سالومه با شک پرسید: «یعنی باور می‌کنید اینا بذارن ما خودمون بریم مدرسه؟»

ندا گفت: «چرا که نه؟»

-       یعنی فکر نمی‌کنن ماها فرار کنیم؟

شیرین و ندا با تعجب به او نگاه کردند، ندا گفت: «فرار؟ واسه چی؟ این بدبختا که با ما کاری ندارن، کلی هم بهمون احترام می‌ذارن. مخصوصاً حاج آقا که واسمون سنگ تموم می‌ذاره بنده خدا، دیگه کجا بریم از این جا بهتر؟ دیوونه شدی، بریم کجا آواره بشیم؟»

شیرین هم حرف‌های ندا را تأیید کرد. سالومه نفس عمیقی کشید و دوباره خیره شد به ستاره‌ای دور.

ندا هم چنین کرد و گفت: «بچه‌ها فکر می‌کنید آدمای خوب و مهربون مثل حاج آقا تو این دنیا چند نفر باشن؟» شیرین خنده‌اش گرفت.

-    چرت و پرت نگو. حالا یکی پیدا شده داره به ما محبت می‌کنه، تازه اونم معلوم نیس چقدر دووم بیاره، از کجا معلوم چند روز دیگه خسته نشه ماها رو بیرون نکنه؟

ادامه دارد..... 

 

 

 

اضافات:  

از دوستان وخوانندگان عزیز تقاضا دارم نقطه نظرات خود را درباره این داستان به اطلاع ما برسانند٬ 

لازم به یادآوری است این داستان به زودی به صورت کتاب چاپ خواهد شد . 

لذا پیشنهادات وانتقادات ونظرات شما ما را در جهت بهبود نگارش این کتاب یاری میکند.متشکرم محمد 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد