آنها رفتند تا آماده شوند بروند خرید. مینا پس از آنها وارد اتاق محمد شد. محمد لبخندی زد.
- چطوره اینجا؟
مینا شانهاش را بالا انداخت.
- بد نیست. بچهها چی میگفتن؟
- اونا چیزی نمیگفتن. من داشتم تکالیفشونو میگفتم.
مینا آهی کشید.
- خوبه. حالا کجا میرفتن؟
- دارن میرن خرید، با یکی از پرسنل. تو دوست داری باهاشون بری؟
- اگه تو بگی میرم!
محمد با تعجب نگاهش کرد.
- نه من نمیگم، اگه خودت دوست داری، مجبورت نمیکنم.
- پس نمیرم. حوصله ندارم. تو کی میری خونه؟
- معلوم نیس. تو عجله داری که بری؟ اگه عجله داری برات آژانس بگیرم.
مینا بیتفاوت گفت: «نه. هر وقت کارت تموم شد با هم میریم.
- باشه. هر جور راحتی.
محمد مکثی کرد و ادامه داد:
- مینا میشه خواهش کنم با این بچهها مهربونتر باشی. اونا کسی رو ندارن. نیاز به توجه دارن.
مینا پوزخندی زد و از اتاق خارج شد.
صدای زنگ تلفن محمد را به خود آورد.
- بله.
- چطوری حاج آقا؟
- خوبم. شما چطورین؟
- بد نیستیم شکر. حاج آقا یکی دو تا دختر دیگه هم میخوایم واستون بفرستیم.
- بفرستین، اشکال نداره.
- اوضاع اونجا چه جوریه؟
- رو به راهه. الان داشتم میرفتم خرید آذوقه!
محمد خودش شروع به خندیدن کرد. مردی هم که پشت خط بود خندهاش گرفت و گفت: «جدی نمیگی.»
- چرا به خدا. خودم باید خرید خورد و خوراکشونو انجام بدم.
- خدا بهتون توفیق بده.
- به شما هم همینطور که خسته میشین زنگ میزنین حال ما رو میپرسین!
مرد آن سوی خط از خنده ریسه رفت. دوستان و آشنایان محمد به شوخیهای او کاملاً آشنایی داشتند و هرگز از حرفهای او دلخور نمیشدند. محمد ادامه داد:
- خب این بچهها رو کی میفرستین؟
- فردا یا پس فردا.
- از کجا میان؟ زندان یا بهزیستی؟
- یکی از زندان میاد، یکی از بهزیستی. اونی که از بهزیستی میاد کمی عقلش شیرینه، هیچی نمیفهمه. سنش کمی زیاده، از نظر شما اشکال نداره؟
محمد لبی برچید.
- اگه قبولش نکنم چی؟
- خب بهزیستی میخواد بندازتش بیرون، ما هم دلمون واسش سوخت. بدبخت جایی رو نداره بره، گفتم لااقل آواره نشه، اونجام که همه خانومن، شاید بتونه تو تمیز کردن و اینجور چیزا به پرسنلت کمک کنه.
محمد دلش ریش شد؛ او اصلاً دوست نداشت درباره دختران بیسرپرست و یا فراری اینگونه حرف زده شود، با قاطعیت گفت: «بفرستش اینجا، خودم کمکش میکنم به یه جایی برسه، درسم خونده؟»
- نه بابا. گفتم که یه کمی عقلش کمه.
- باشه هر دوشونو بفرستین.
- چشم. فعلاً با اجازه.
محمد با غم و خشم گوشی را گذاشت. گویا هرچه بیشتر میگذشت او بیشتر تمایل داشت کارش را با جدیت دنبال کند.
ادامه دارد....