هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

گرد باد ۲۹

آنها رفتند تا آماده شوند بروند خرید. مینا پس از آنها وارد اتاق محمد شد. محمد لبخندی زد.

 

-       چطوره اینجا؟

 

مینا شانه‌اش را بالا انداخت.

 

-       بد نیست. بچه‌ها چی می‌گفتن؟

 

-       اونا چیزی نمی‌گفتن. من داشتم تکالیفشونو می‌گفتم.

 

مینا آهی کشید.

 

-       خوبه. حالا کجا می‌رفتن؟

 

-       دارن می‌رن خرید، با یکی از پرسنل. تو دوست داری باهاشون بری؟

 

-       اگه تو بگی می‌رم!

 

محمد با تعجب نگاهش کرد.

 

-       نه من نمی‌گم، اگه خودت دوست داری، مجبورت نمی‌کنم.

 

-       پس نمی‌رم. حوصله ندارم. تو کی می‌ری خونه؟

 

-       معلوم نیس. تو عجله داری که بری؟ اگه عجله داری برات آژانس بگیرم.

 

مینا بی‌تفاوت گفت: «نه. هر وقت کارت تموم شد با هم می‌ریم.

 

-       باشه. هر جور راحتی.

 

محمد مکثی کرد و ادامه داد:

 

-       مینا می‌شه خواهش کنم با این بچه‌ها مهربون‌تر باشی. اونا کسی رو ندارن. نیاز به توجه دارن.

 

مینا پوزخندی زد و از اتاق خارج شد.

 

صدای زنگ تلفن محمد را به خود آورد.

 

-       بله.

 

-       چطوری حاج آقا؟

 

-       خوبم. شما چطورین؟

 

-       بد نیستیم شکر. حاج آقا یکی دو تا دختر دیگه هم می‌خوایم واستون بفرستیم.

 

-       بفرستین، اشکال نداره.

 

-       اوضاع اونجا چه جوریه؟

 

-       رو به راهه. الان داشتم می‌رفتم خرید آذوقه!

 

محمد خودش شروع به خندیدن کرد. مردی هم که پشت خط بود خنده‌اش گرفت و گفت: «جدی نمی‌گی.»

 

-       چرا به خدا. خودم باید خرید خورد و خوراکشونو انجام بدم.

 

-       خدا بهتون توفیق بده.

 

-       به شما هم همینطور که خسته می‌شین زنگ می‌زنین حال ما رو می‌پرسین!

 

مرد آن سوی خط از خنده ریسه رفت. دوستان و آشنایان محمد به شوخی‌های او کاملاً آشنایی داشتند و هرگز از حرف‌های او دلخور نمی‌شدند. محمد ادامه داد:

 

-       خب این بچه‌ها رو کی می‌فرستین؟

 

-       فردا یا پس فردا.

 

-       از کجا میان؟ زندان یا بهزیستی؟

 

-    یکی از زندان میاد، یکی از بهزیستی. اونی که از بهزیستی میاد کمی عقلش شیرینه، هیچی نمی‌فهمه. سنش کمی زیاده، از نظر شما اشکال نداره؟

 

محمد لبی برچید.

 

-       اگه قبولش نکنم چی؟

 

-    خب بهزیستی می‌خواد بندازتش بیرون، ما هم دلمون واسش سوخت. بدبخت جایی رو نداره بره، گفتم لااقل آواره نشه، اونجام که همه خانومن، شاید بتونه تو تمیز کردن و اینجور چیزا به پرسنلت کمک کنه.

 

محمد دلش ریش شد؛ او اصلاً دوست نداشت درباره دختران بی‌سرپرست و یا فراری اینگونه حرف زده شود، با قاطعیت گفت: «بفرستش اینجا، خودم کمکش می‌کنم به یه جایی برسه، درسم خونده؟»

 

-       نه بابا. گفتم که یه کمی عقلش کمه.

 

-       باشه هر دوشونو بفرستین.

 

-       چشم. فعلاً با اجازه.

 

محمد با غم و خشم گوشی را گذاشت. گویا هرچه بیشتر می‌گذشت او بیشتر تمایل داشت کارش را با جدیت دنبال کند.


ادامه دارد....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد