هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

گردباد خاموش۳۱

برسام از ماشین پیاده شد، می‌خواست به محمد کمک کند تا ویلچیرش را سر هم کند، 

 

اما قبل از این‌که به آن سمت ماشین برسد، محمد خودش نیمی از کار را انجام داده بود.  

برسام لبخندی زد، آرام پرسید: «چرا اینجوری شدی؟» 

محمد نفس عمیقی کشید و خیره به برسام نگاه کرد.  

-         خودت چی فکر می‌کنی؟ 

 

برسام کمی فکر کرد.  

-         راستش نمی‌دونم. ولی هر چی شده باشه، روحیه‌ات قابل ستایشه.  

آنها وارد فروشگاه شدند. محمد لیست خریدش را درآورد، بخشی از اجناس را برسام و   

بخشی دیگر را خودش جمع‌آوری کردند. برسام از این کار لذت می‌برد. گاهی به هم  

برخورد می‌کردند و محمد با جملات شیرین او را می‌خنداند.  

دقایقی بعد، کوهی از اجناس روبه‌روی صندوقدار انباشته شد. برسام و محمد هر دو خنده‌شان گرفت.  

صندوقدار با سرعت قیمت‌ها را وارد می‌کرد و آنها لیست خود را چک می‌کردند که چیزی از قلم نیفتاده باشد.  

دستی به پشت برسام خورد. او برگشت و با خوشحالی گفت: «به به، چطوری شایان؟ اینجا اینجا چی کار می‌کنی؟»  

مرد اگرچه جوان بود اما متانت و وقار از تمام وجودش به چشم می‌خورد.  

-         تو چطوری برسام جون؟ من یکی از سهام‌داران این فروشگاه هستم.  

برسام با خوشحالی چشمانش گرد شد.  

-         جدی می‌گی؟ خیلی خوشحالم. تبریک می‌گم.  

-         چه خبر؟ از پدربزرگت چه خبر؟  

-         متأسفانه فوت کرد.  

شایان با تأسف سرش را تکان داد.  

-         متأسفم. خدا رحمتش کنه.  

-         ممنون.  

-         حالا اینجا چی کار می‌کنی؟ 

شایان اجناس را نشان داد و گفت: «همشو تو خریدی؟  

 

برسام خندید و محمد مختصری از تاریخچه و عملکرد مجتمع را برای دوستش توضیح 

داد. شایان با خوشحالی به محمد دست داد و گفت: «قربان بهتون تبریک می‌گم.   

امیدوارم موفق باشین. در هر حال یه نفر پیدا شد که به فکر این دخترای بیچاره باشه.»  

سپس رو به صندوقدار ادامه داد:  

-         خانم کل فاکتور که صادر شد ازش بیست درصد کم کنید 

رو به محمد چشمکی زد و گفت: «اینم کمک این فروشگاه به دختر خانوماتون.» 

 

برسام و محمد هر دو خوشحال شدند و از او تشکر کردند. اجناس را بار ماشین کردند.   

دیگر جایی برای نشستن برسام نبود. محمد ناراحت شد و گفت: «حالا تو رو چه جوری برسونم؟»  

برسام خنده‌اش گرفت.  

-         نیازی نیس رفیق، من کمی این طرفا پرسه می‌زنم، بعد می‌رم خونه.  

-         اینجوری که خیلی بد می‌شه.  

-     نه. شما برو، ولی با من در تماس باش. اگه کمکی چیزی فکر می‌کنی ازم برمیاد  

بگو برات انجام می‌دم. هر وقتم اومدی تهران خوشحال می‌شم ببینمت.  

محمد لبخندی زد، ماشین را روشن کرد و از او دور شد. همه وجود برسام سرشار از  

شادی بود.

ادامه دارد....

نظرات 1 + ارسال نظر
غم چهارشنبه 24 تیر 1388 ساعت 08:05 ب.ظ

باز ممنون
دارای میای توقالب باکلاس شدی برای نظرات کد گداشتی بابا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد