اینک دو ماهی بود که مجتمع حمایت از دختران بیسرپرست و فراری راهاندازی شده بود و حدود ده دوازده دختر قد و نیم قد آنجا مستقر بودند.
آنها با برنامه به آنجا میآمدند، مدرسه میرفتند، مددکاری میشدند و اگر لازم بود به خانههایشان بازگردانده میشدند. محمد که در استخدام پرسنل بسیار وسواس نشان میداد، اگر موردی پیش میآمد که دختران شکایت میکردند، بلافاصله آن نیرو را اخراج میکرد.
او اینک با خشم برگههای روبهرویش را جابهجا میکرد و گاهی نگاه تندی به زنی میانداخت که روبهرویش ایستاده بود. با متانت، اما کمی دلخور گفت: «خانم محترم، آخه این چه رفتاریه شما دارین؟»
زن مکثی کوتاه کرد.
- راستش حاج آقا گفتم این بچهها باید تربیت بشن!
- و شما فکر کردین بهترین روشش همینه؟
- بله. اونا منو میبینن، الگوی خودشون میکنن، بعدم اصلاح میشن دیگه!
محمد با حرص گفت: «نه خانوم محترم، چنین چیزی نیس، شما خبر ندارین که بچهها چه جوری مسخرهتون میکنن.»
زن چشمانش گرد شد.
- وا! شوخی میکنین!
- نه خانوم. کاملاً جدی میگم. اگه به احترام اون کسی که سفارش شما رو کرده نبود، مطمئن باشید…
محمد حرفش را تمام نکرد، نمیخواست به زن بیادبی کرده باشد. زن از خجالت سرخ شد.
- من که کار بدی نکردم حاج آقا.
- چرا. کار شما بد بود. این معنی نداره شما از صبح علیالطلوع میای اینجا جانمازتو پهن میکنی، وقتی شیفتت تموم میشه جمعش میکنی میذاری میری، اینجا شما میای کار کنی، اگه میخوای دائم نماز بخونی، بشین تو خونهات، هم راحتتری، هم بالاسر خونه و زندگیتی.
زن با ناراحتی گفت: «مگه شما مخالف نماز هستین؟!»
خون محمد به جوش آمد.
- چرا بیربط میگین خانوم. کی مخالف نماز و خدا و پیغمبره؟! من میگم هرچی جای خودش. با این رفتاری که شما دارین نه تنها این بچهها درست نمیشن، بلکه بدترم میشن. بهتره کمی سطح مطالعتونو بالا ببرین، چهار تا کتاب روانشناسی مربوط به این بچهها رو بخونین بعد این حرفا رو بزنین، اینا اوضاع روحی و روانی مناسبی ندارن، همشون صدمه خوردهان، و شما فکر میکنید اونا شما رو الگوی خودشون میکنن؟ واقعاً این فکر رو کردین؟»
زن پاسخی نداد و فقط خیره شده بود به نقطهای نامعلوم. محمد ادامه داد:
- محبت کنید از فردا نیاین. من دنبال یه نیروی دیگه دارم میگردم.
رفتار زن از نظر محمد بسیار ناهماهنگ با محیطی مثل آنجا بود، چراکه دلیلی نمیدید زن وقتی به آنجا میرود از صبح تا شب فقط سجادهاش باز باشد و او نماز بخواند و بچهها او را مسخره کنند و بخندند.
زن با ناراحتی گفت: «باشه. هرچی شما بگین. پس با اجازهتون بنده مرخص میشم.»
- به سلامت.
پس از رفتن او محمد به فکر فرو رفت به لیستی که یکی از دوستانش به او داده بود خیره شد. دور یکی از نامها خط کشید.
- باید برم سراغش.
او این را گفت و از اتاق و سپس ساختمان خارج شد. اما قبل از آن باید سری به آقای رفیقزاده میزد تا از او کمک مالی بگیرد. این کار برایش بسیار دشوار بود تا جلوی کسی دست دراز کند. ولی مجبور بود چون باید برای بچهها آذوقه و پوشاک تهیه میکرد تا آنها حداقل سختی را هم متحمل نشوند.
تمام مدت در فکر بود و اصلاً نفهمید چطور به دفتر آقای رفیقزاده رسید.
آقای رفیقزاده با رویی گشاده از او استقبال کرد.
- بهبه، چطوری محمد؟
- خوبم. انگار شما بهترین!
رفیقزاده خنده بلندی کرد.
- این روحیة شما به آدم انرژی میده.
محمد لبخندی زد.
- ممنون، شما لطف دارین.
- خواهش میکنم محمد. خب از مجتمع چه خبر؟
- خوبه. راستش اومدم… کمی کمک مالی ازتون بگیرم.
رفیقزاده کمی دمق شد و طوری وانمود کرد که انگار دارد فکر میکند، اما طوری جملات را کنار هم میگذاشت که گویی قبلاً همه را با دقت تمرین کرده!
- راستش چی بگم محمد. اوضاع زیاد خوب نیست. میدونید که. البته سعی میکنیم به زودی پول به حسابتون بریزیم. شما خودتون یه منبع خوب برای تأمین مایحتاج بچهها پیدا نکردین؟
محمد از اینگونه برخوردها متنفر و بارها از خدا خواسته بود آنقدر پول در اختیارش بگذارد تا مجبور نشود نزد این و آن دست دراز کند.
- چرا، هیئت امنا که تلاششو میکنه. کمی هم تونستن پول جمع کنن، ولی با این مقدار بخشی از مشکلمون حل میشه، بقیشم من سعی میکنم از جیب خودم بذارم، توانم بیشتر از این نیست، پس شما هم محبت کنید کمی بیشتر به ما توجه کنید.
رفیقزاده کمی فکر کرد، دسته چکش را درآورد و مبلغی برای محمد نوشت و به او داد.
محمد چندشش میشد. احساس میکرد یک گدای عاجز است که هیچ توانی جز گدایی ندارد! او چک را با اکراه گرفت و از آنجا رفت.
ادامه دارد....
حیلی با معرفعتی دوست دارم با یک و اضافه
سلام دوست عزیز
ممنون که به وب من سر زدی
وب شما رو لینک کردم