هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

گردباد خاموش۳۳

محمد احساس خستگی می‌کرد، سروکله زدن با آدم‌های جور و واجور گاهی او را کلافه می‌کرد. نیاز به آرامش و یک هم‌صحبت خوب داشت. ماشینش را کناری پارک کرد تا بتواند کمی استراحت کند. او همیشه با تجهیزات خوراکی کامل این طرف و آن طرف می‌رفت. برای خود یک لیوان چای ریخت و ضمن این‌که منتظر شد تا آن خنک شود به فکر فرو رفت.

به ملاقات بعدی‌اش فکر کرد. این خانم سفارش شده یکی از دوستانش بود، پس به یک بار دیدنش می‌ارزید.

به دختران مجتمع فکر کرد که چقدر بامحبت به او دلبسته‌اند و نیاز دارند حتماً کمکشان کند و بعد به همسرش که کمی بدغلغی می‌کند. آه بلندی کشید و جرعه‌ای از چای‌اش را نوشید. باید تدبیری برای این احساسات زنانه می‌یافت،  «زن‌ها آدمای عجیبی‌ان!» می‌دانست که مینا خیلی به او تمایل ندارد، اما در مقابل زن‌های دیگر می‌ایستد و او را شوهر خود می‌داند و نمی‌خواهد از دست بدهدش! و آن دختران که مانند پدر او را دوست داشتند و برای دیدار او و حرف‌های شیرین و شوخی‌های بانمکش لحظه‌شماری می‌کردند. باید همه را تعدیل می‌کرد چون ممکن بود لای چرخ‌دنده‌های فشارهای عصبی که از هر طرف به سویش هجوم می‌آورد له شود. به یاد آورد که چگونه نزد این و آن می‌رود تا پول جمع کند، حرصش درآمد و محکم آخرین جرعه چای‌اش را سر کشید.

دوباره راه افتاد و دوباره هجوم فکرهای عجیب و غریب!

به مقصد رسید. او با یکی از دوستانش قرار داشت تا محمد را نزد خانم معرفی‌شده ببرد.

محمد با دقت دخترک را برانداز کرد. او کاملاً مجتمع را برای دختر توضیح داد و شرایط خاص آن را تعریف کرد. او دختری لاغراندام و نسبتاً قدبلند بود. محمد گلویش را صاف کرد و گفت: «ببخشید خانم شما سابقه هم دارین؟»

دختر آتنا نام داشت و چشمانی جستجوگر. او هم با دقت محمد را بررسی می‌کرد!

-       بله. دو سه سال توی بهزیستی کار کردم، یکی دو سال هم توی خانه سالمندان.

-       پس تجربه کار با این جور دخترا رو دارین.

-       بله. خوب می‌شناسمشون.

-       حاضری این مسیر طولانی رو طی کنی بیای مجتمع ما و به ما کمک کنی؟

-       نمی‌دونم. دودلم. شاید چند روز امتحانی بیام. فقط بگین چقدر حقوق می‌دین؟!

محمد لبی برچید.

-       خب اگه کارتون خوب باشه، حقوق خوب هم دریافت می‌کنید.

-       مثلاً چقدر؟

محمد نمی‌توانست پاسخ او را بدهد، چون نمی‌دانست در ماه چقدر می‌تواند روی کمک مالی خیّرین حساب باز کند.

-    راستش نمی‌دونم، چون مجتمع ما رو کمک‌های مردمی می‌چرخونه، نمی‌تونم چیزی بگم که بعداً از عهده‌اش برنیام.

آتنا خوشش نیامد، چون دوست داشت یک جواب صریح و واضح بشنود نه حرف‌هایی که با شاید و اما شروع و تمام می‌شود.

شانه‌ای بالا انداخت.

-       نمی‌دونم. حالا شما آدرستونو بدین یه فکری می‌کنم بهتون جواب می‌دم.

محمد با ناامیدی آدرس و شماره تماس خودش را روی یک تکه کاغذ نوشت و به او داد. آتنا رفت و محمد رو به دوستش گفت: «بعید می‌دونم بیاد.»

-       چرا محمد؟

-       پولکیه.

-       خودش به نظرت چه جوری بود؟

-       دختر خوبیه، اون طوری هم که حرف می‌زد و سابقه‌شو می‌گفت به درد کار ما می‌خوره. ولی بماند.

-       می‌خوای باهاش حرف بزنم؟

-       نمی‌دونم. احتمالاً مشکلش فقط پوله. کاش می‌تونستم یه حقوق ثابت براش در نظر بگیرم.

-       انگار بدت نمی‌یاد بیاد اونجا؟

-       نه. بدم نمی‌یاد. چون جسوره و از پس دخترا برمی‌یاد. خانم‌های کارکشته به درد کارمون می‌خوره.

-       آره. سعی می‌کنم باهاش حرف بزنم.

-       نه. الان این کار رو نکن. بذار یکی دو روز بگذره، بذار خودش فکر کنه و تصمیم بگیره.

-       باشه محمد، هر جور شما راحتین.

محمد با دوستش خداحافظی کرد و راه خانه را در پیش گرفت. به نظرش روز خوبی را شروع نکرده بود. چک آقای رفیق‌زاده را از جیب پیراهنش درآورد، نگاهی به آن انداخت و سر را به علامت تأسف تکان داد. دوباره آن را سر جایش گذاشت. صدای زنگ موبایلش او را از آن وضع خارج کرد.

-       سلام حاج آقا، کجایی؟

آن مرد آقای .... رییس وقت دادستان بود. او مردی زیرک و بسیار رک بود که در پیشبرد کارها با تمام قوا به محمد کمک می‌کرد. او نیز یکی از اعضاء مهم هیئت امنا بود.

-       علیک سلام. چی شده.

-       زنگ زدم حالتو بپرسم، همینم که فردا دو تا دختر خانم رو میارن اون‌جا، شما تشریف دارین؟

-       بله.

-    در ضمن تونستم کمی هم کمک مالی برات جور کنم. فردا خودمم میام که هم چک‌ها رو بهت بدم، هم ببینمت، چون دلم خیلی واست تنگ شده، هم این‌که همین. انگار دمقی.

-       نه. فقط کمی خسته‌ام.

آقای.... از آن سو تچ تچی کرد و آه بلندی کشید. محمد خنده‌اش گرفت و گفت: «نه بابا، اینقدرام حالم بد نیست، شما خودتو ناراحت نکن!»

آقای .... هم خندید و از او خداحافظی کرد. اینک محمد بیشتر از قبل نیاز به پشتوانه فکری و احساسی داشت و آن را در همه جستجو می‌کرد تا کمی از بار مسئولیتش تقلیل پیدا کند. او دوست داشت در این راه خیری که گام برداشته همه کمکش کنند، اما کمی آن را خودخواهانه می‌دانست، پس به خود نهیب زد.

-       خودت باید بتونی، باید. پس الکی نه نه من غریبم درنیار!

از حرف خودش خنده‌اش گرفت.

ادامه دارد.....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد