هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

گردباد خاموش۳۴

آتنا چند مشت آب به صورتش زد و در آینه خیره شد به چهره خود. صحبت‌های آن مرد در مورد مجتمع حسابی فکر او را مشغول کرده بود. با چشمان جستجوگرش همه چیز را به خوبی می‌پایید. او دختری باهوش و آینده‌نگر بود که دوست داشت در زندگی‌اش پیشرفت‌های خوبی داشته باشد. آتنا نزد خانواده‌اش زندگی می‌کرد و همه تلاشش این بود که دستش در جیب خودش باشد. وارد اتاق خوابش شد و همچنان مشغول فکر کردن. لبی برچید، کمی از وسایل اتاقش را جابه‌جا کرد، روی تختش نشست و پاهایش را دراز کرد تا خستگی‌اش رفع شود.

در نیمه باز قریچی صدا کرد و او برگشت ببیند کیست. لبخندی زد و گفت: «مامان شمایین؟»

-         بله دخترم. حالت خوبه. چه خبرا؟

-         راستش معرفی شدم واسه کار.

-         جدی؟ چه خوب. چه کاری؟

-         مربوط به بهزیستی می‌شه. ولی خیلی پول و پله توش نیست.

-         خب مادر یواش یواش. تو که این‌قدر پولکی نبودی!

آتنا لبخندی زد، مادر درست می‌گفت. او وقتی می‌خواست جنسی گران قیمت تهیه کند به تکاپوی پول درآوردن می‌افتاد. گفت: «بله مادر، شما درست می‌گین. راستش یه جورایی دوست دارم برم اون جا رو ببینم، البته راهش کمی دوره.»

-         کجاست؟

-         کرج.

مادر متفکرانه گفت: «وسیله هم که نداری مادر. می‌خوای چی کار کنی؟»

-     ممکنه در اختیارم بذارن. البته مترو هم هست. راستش خودم دلم می‌خواد برم اون جا، فقط ببینم چه خبره. یه جور حس فضولی!

او این را گفت و زیر خنده زد. مادر هم خنده‌اش گرفت.

-         ای دختر شیطون. امتحانش که ضرر نداره. برو یه سری بزن.

-         دارم فکر می‌کنم مامان.

-         در هر حال، خود دانی. نیم ساعته دیگه شام حاضره.

-         باشه. مرسی.

مادر رفت و آتنا یک بار دیگر تنها شد. نمی‌دانست چرا پیشنهاد این کار تا این حد فکر او را مشغول کرده. «خودمم می‌دونم پولش واسم مهم نیست. بهتره یه بار امتحانی برم ببینم چی می‌شه. حالا دیگه خودتو اذیت نکن دختره!»

لبخندی زد و خود را مشغول فکرهای دیگر کرد. اصلاً بهتر بود می‌رفت و به مادر کمک می‌کرد، اینطوری فکرش را راحت می‌گذاشت. پیش از این که پایش را در آشپزخانه بگذارد صدای زنگ تلفن او را به خود آورد. به سوی آن رفت و گوشی را برداشت.

-         الو. سلام. وای حالت چطوره بهناز؟ چه خبر؟

مادر بلند گفت: «کیه مادر؟»

-         بهنازه، از سوییس زنگ زده.

آتنا این را گفت و با خواهر بزرگ‌ترش که چند سالی بود از ایران رفته و ساکن اتریش بود شروع به صحبت کرد. کلی با او حرف زد. مادر به سرعت خود را به تلفن رساند و با اشاره چشم و ابرو از آتنا خواست تا گوشی را بگیرد. آتنا با خنده گفت: «بهناز گوشی، مامان داره خودشو می‌کشه.»

مادر هم با گرمی خوش و بشی با دخترش کرد. آتنا به آشپزخانه رفت و ظرف سالاد را برداشت تا کاهوها را در آن خرد کند. او روابط گرم خانوادگی را بسیار دوست داشت و اگر چه گاهی با خواهرها و برادرش دعوایش می‌شد و با آنها قهر می‌کرد، اما آنها را دوست داشت و اگر اتفاقی برایشان می‌افتاد از همه بیشتر نگرانی‌اش را نشان می‌داد و خود را به آب و آتش می‌زد تا آن مشکل را حل کند. با این خونگرمی‌های خاص که در ضمیر او وجود داشت به نوعی همه به او احترام می‌گذاشتند، گرچه او آنقدر اعتماد به نفس داشت که نیاز به احترام دیگران را در خود حس نمی‌کرد، اما در مورد این‌گونه رفتارها همیشه با غرور حرف می‌زد و شایستگی‌اش را نشان می‌داد.

پس از شام آتنا به اتاقش رفت. دوست داشت کمی مطالعه کند. چند مجله برداشت و با دقت ورق می‌زد. لحظاتی به همین منوال گذشت، لبخندی زد و تازه فهمید فقط دارد مجله‌ها را ورق می‌زند و هیچ از آنها نخوانده. باید خود را با یک سری مطلب سرگرم می‌کرد. پس مصاحبه با یک خواننده پاپ را انتخاب و شروع به خواندنش کرد. اینک لحظات سریع‌تر می‌گذشت و خواب آرام آرام چشمان خسته او را درمی‌نوردید.

هنوز به مجتمع می‌اندیشید و دلش می‌خواست یک بار به آنجا می‌رفت و پس از شکایت از اوضاع آن‌جا آنها را ترک می‌کرد و خیالش راحت می‌شد که این پیشنهاد را نپذیرفته. نگاهش روی کلمة «حتماً» متوقف مانده بود و علاقه‌ای به خواندن ادامه مطلبش نداشت. «تازگی خیلی لوس شدم، خب این که این همه فکر کردن نداره، چند روزه دیگه یادم می‌ره. اصلاً مهم نیست. چرا خودمو اذیت می‌کنم؟ ولش کن. بذار خودشون تماس بگیرن، من خودم حسابی گرفتارم. باید دنبال یه کار خوب باشم تا بتونم حسابی پس‌انداز کنم. آره. این بهتره.»

او مجله‌اش را کنار گذاشت، رفت مسواک بزند و بخوابد، چون حس می‌کرد در آن لحظه به آن خیلی نیاز دارد.

ادامه دارد.....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد