دخترها دور زهرا جمع شده بودند و گاهی چیزی از وسایل او را جابهجا میکردند. گرچه سعی میکردند لبخند بزنند، اما در اعماق نگاهشان غمی موج میزد.
سمیه گفت: «بهمون نامه بده یا تلفن بزن، باشه؟»
زهرا یک ماهی بود که در مجتمع مستقر شده بود، با مددکاریهای فشرده و حسابشده، خانواده او را برای پذیرش مجددش آماده کرده بودند و او مشغول جمعآوری وسایلش بود تا بار دیگر به آغوش گرم خانوادهاش بازگردد.
نگاهی محبتآمیز به سمیه کرد.
- حتماً.
سولماز به او نزدیک شد، او دختری سیزده ساله و کمی خجالتی بود. عروسک کوچکی را جلوی زهرا گرفت و گفت: «خودم واست دوختمش. قابل نداره. حالا هر وقت اینو ببینی یاد ما میافتی.»
او این را گفت و آرام زهرا را به آغوش کشید و بوسید. اشک در چشمان زهرا حلقه زد. بغض گلویش را گرفت، دلش نمیخواست به این زودی آنجا را ترک کند و دوستانی که با او بسیار مهربان بودند، مخصوصاً بابا محمد را که بسیار دوستش داشت و او را ناجی خود از شر گرگهای خیابانی میدانست.
سولماز را بغل کرد و آرام گریست. دیگر بچهها تاب نیاوردند و هر کدام به اندازه عاطفی بودنشان اشک ریختند. یکی از پرسنل به سوی بچهها رفت و آنها را دلداری داد و گفت: «بسه بچهها. گریه نکنید. تازه باید خوشحال باشید که زهرا برمیگرده خونه. بهش تبریک بگید.»
دخترها به خود آمدند، سعی کردند با شوخیهای دخترانه فضای غمبار را تغییر دهند. موفق هم بودند.
محمد تازه به مجتمع رسیده بود. ماشینش را بیرون حیاط پارک و ویلچیرش را آماده کرد تا به داخل برود. متوجه کیسه زبالهها شد. به سوی آنها رفت. در یکی را باز کرد. دیدن دورریز غذاهایی که هنوز میشد از آنها استفاده کرد به شدت او را ناراحت کرد.
زنگ آیفون را زد، خانمی جواب داد: «بله.»
- خانم تشریف بیارین دم در.
- چشم.
یکی از پرسنل با شتاب خود را دم در رساند.
- بله حاج آقا.
- خانم اصلانی این زبالهها مال خونه ماست؟
زن نگاهی به کیسهها کرد و با کمی نگرانی گفت: «بله حاج آقا، چیزی شده؟»
- دیگه میخواستین چی بشه. چرا این برکتای خدا رو دور ریختین؟ چرا اسراف میکنید خانوم؟
اینک همه دخترها در حیاط بودند و صدای محمد را میشنیدند و گاهی با هم پچپچ میکردند.
زن که از رفتار محمد جا خورده بود، لبهایش را با زبان کمی مرطوب کرد.
- ببخشید حاج آقا. دیگه تکرار نمیشه.
- نبایدم بشه، به مدت سه روز فقط عدسی میخورین تا یاد بگیرین اسراف نکنید.
- چشم.
محمد وارد ساختمان شد و به همراهش خانم اصلانی. بچهها کنار رفتند تا او رد شود، همگی به محمد سلام کردند. و از اینکه او را ناراحت کرده بودند احساس شرمساری میکردند.
محمد جواب سلام آنها را داد، کمی با قهر!
به اتاق خود رسید. زهرا و مددکارش آنجا بودند تا او برود و برگه ترخیصش را امضا کند. محمد با آنها احوالپرسی کرد، کار زهرا را سریع راه انداخت و با او خداحافظی کرد.
- امیدوارم روزهای خوبی داشته باشی دخترم. سعی کن درس بخونی و دیگه از خونه فرار نکنی.
زهرا گونهاش سرخ شد.
- چشم، قول میدم.
- گاهی به ما سر بزن، خوشحال میشم از وضعت باخبر باشم.
- چشم.
رو به مددکار گفت: «شماره منم بهشون بده.»
مددکار که زنی جوان و مهربان بود با لبخند و تواضع گفت: «چشم حاج آقا.»
- حالا برین که من کلی کار دارم.
محمد به فکر فرو رفت، باید کاری انجام میداد، او میدانست در آن لحظه هیچ کس غیر از خودش نمیتواند به خودش کمک کند. دستی به موهایش کشید و خیره شد به نقطهای نامعلوم.
ادامه دارد.....