کاغذی را که تمیز تا خورده بود جلویش گذاشت و آن را باز کرد. نفس عمیقی کشید و راه افتاد به سمت بیرون.
مقصد برای او مشخص بود. او میرفت پی کسی که به واسطه تجربههایش میتوانست کمک بزرگی در اداره مجتمع برای او باشد. ساعاتی بعد او روبهروی منزل آتنا بود. زنگ در خانه آنها را زد و آتنا را خواست. او با اکراه بیرون آمد.
- اومدم ببرمت مجتمع.
آتنا نمیدانست چه باید بکند، از جهتی دوست نداشت به آنجا برود، از جهتی شاید تجربه جالبی باشد.
- صبر کن حاضر شم!
محمد در ماشین منتظر او بود. دقایقی بعد آتنا به او ملحق شد و آنها راه افتادند.
بین راه بیشتر محمد حرف میزد و سعی میکرد اطلاعاتی در مورد مجتمع به او بدهد. او نیز با دقت گوش میداد و اگر لازم بود چند جملهای هم حرف میزد.
رسیدن به آن جا همان و دلنشین و جذاب بودنش برای آتنا همان. او حتی به مخیلهاش هم خطور نمیکرد، محمد توانسته باشد چنین جای عالی و بینظیری را برای تربیت و زندگی دختران فراری فراهم کرده باشد.
آتنا آنجا را یک خانه واقعی قلمداد کرد و احساس آرامشی که در کنار دختران و پرسنل خوشبرخورد مجتمع به او دست داد آنقدر برایش دلچسب بود که دلش نمیآمد آنجا را ترک کند!
در بدو ورودش ارتباط عاطفی عمیقی با بچهها برقرار کرد و دختران جوان حضور او را بسیار دوست داشتند و هر کدام به نوعی سعی میکرد خود را به آتنا نزدیک کند.
آتنا تا غروب نزد بچهها ماند و با آنها حرف میزد، گاهی نیز به دفاتر مرتب بخش اداری سرک میکشید و از نظم آنجا لذت میبرد.
محمد نیز به کارهایش رسیدگی میکرد، اما حواسش به رفتار آتنا با بچهها هم بود و میدید که آنان چه اشتیاقی برای ماندن او دارند.
غروب هنگام، همان گونه که محمد قول داده بود باید آتنا را به منزلش برمیگرداند. پس او را صدا زد.
- خب. نظرت چیه؟ اینجا چه جوری بود؟
آتنا با شوق گفت: «عالی بود. اصلاً فکرشم نمیکردم اینطوری باشه، فکر میکردم یه جای بیخود و بسته مثل بهزیستی باشه. اما شما خیلی خوب از پسش براومدین، بهتون تبریک میگم.»
- خب، اینجا میاین. البته سعی میکنم برای حقوقتون یه چیزی در نظر بگیرم.
آتنا نفس عمیقی کشید.
- باشه، حالا بعداً راجع بهش حرف میزنیم. ولی اینکه میام اینجا، بله، میام. از محیطش و دخترا خوشم اومده.
- خیلی خوشحالم و ممنون. حالا اگه اجازه بدین برسونمتون منزل.
محمد از پشت میز خارج شد و به سوی در رفت. آتنا با حسرت گفت: «نمیشه بیشتر بمونم؟!»
محمد بهتزده نگاهش کرد. لبخندی زد.
- نه. باید شما رو برسونم، خودمم برگردم خونه. خیلی کار دارم.
آتنا میلی به بازگشت نداشت و دلش میخواست بیشتر در آن فضای آرامبخش بماند، ولی علیرغم میل باطنیاش کیفش را برداشت و با بچهها خداحافظی کرد تا برود، اما دختران از او قول گرفتند که برگردد و او هم قول داد.
روزها از پی یکدیگر میگذشتند و ارتباطات عاطفی بچهها با هم و با پرسنل بیشتر در هم تنیده میشد. دخترها محمد را خیلی دوست داشتند و برای تصاحب مهربانی و توجه او هر کاری میکردند. گاهی خود را به مریضی میزدند تا محمد آنها را به بیمارستان ببرد و تا صبح بالای سرشان بماند. آنها هرگز درک نمیکردند چقدر این کار برای محمد سخت و طاقتفرسات آن هم با شرایط خاصی که او داشت.
محمد به بچهها بسیار بها میداد و همین باعث لوس شدنشان میشد. بعضی وقتها هم آنها را تنبیه میکرد. مثلاً نمیگذاشت هیچ کدامشان تلویزیون نگاه کنند تا پی به اشتباهشان ببرند و از آتنا و محمد عذرخواهی کنند. اما محمد خودش اولین کسی بود که پس از تنبیه بچهها به گوشهای میخزید و گریه میکرد! او اصلاً دوست نداشت به بچهها سخت بگیرد ولی وقتی مجبور میشد، آنچنان متأثر میشد که گویا پارههای تن خود را تنبیه میکرد.
آن روز، روز زیبایی نبود. سالومه با یکی از پرسنل حرفش شد. با حرص مشغول گشتن در خرت و پرتهای انبار بود. یکی از دختران کم سن و سال به او ملحق شد.
- دنبال چی میگردی سالومه؟
او با خشم دخترک را نگاه کرد.
- بدو برو بالا، حوصلهتو ندارم.
دخترک کمی دلخور شد و با قهر او را ترک کرد. بالاخره آنچه را سالومه میخواست یافت. آن را برداشت و به سوی اتاق رفت که تخت خودش هم آنجا بود. محمد و آتنا در حیاط داشتند در مورد کاشتن چمن در فضای حیاط حرف میزدند.
- میدونی محمد فکر کنم اگه چند تا درخت هم بکاریم بد نباشه.
- من موافقم. میگم بچهها بیان حسابی زمین اینجا رو تقویت کنن. دوست دارم بچهها از فضای سبز حیاط لذت ببرن.
- مطمئنم بچهها هم دوست دارن کمک کنن. اصلاً بذاریم هر جور اونا میخوان اینجا رو چمنکاری کنن.
- این عالیه. فکرشون تقویت میشه.
ادامه دارد.....