از وقتی آتنا به جمع آنان پیوسته بود، کارها برای محمد راحتتر و کمی از استرسهایش کم شده بود. آتنا دختری خونگرم و اجتماعی بود، طوری که حتی مینا هم او را به شدت دوست داشت و بیشتر اوقات همراه او به خرید میرفت!
راستی محمد برای تولدت بچهها میخوان جشن بگیرن.
- البته اینو داخل پرانتز بهت گفتم، ولی در جریان باش.
محمد بسیار خوشحال شد. نه بهخاطر اینکه برای او جشن میگیرند، بلکه فهمیده بود بچهها آنجا را خانه واقعی خود میدانند و در جواب محبتهایش عکسالعمل نشان میدهند.
- ممنون. لابد کادو هم میخوان بخرن.
آتنا با تعجب گفت: «توقع داری نخرن؟ همشون پول تو جیبیاشونو جمع کردن، قراره با من یا یکی از پرسنل یه روز بریم خرید.»
محمد ناراحت شد.
- ولی این درست نیست، من بهشون پول میدادم که تو مدرسه استفاده کنن.
- بذار راحت باشن. اونا این کار رو دوست دارن.
محمد آه بلندی کشید. او بهطور هفتگی به همه دخترها مناسب سنشان پول توجیبی میداد تا بچهها دچار مشکل نشوند، آنها هم به تناسب نیازشان پولشان را خرج و یا پسانداز میکردند.
- باشه، میذارم راحت باشن، ولی بهشون بگو خیلی ولخرجی…
حرف محمد تمام نشده بود که یکی دو تا از دخترها سراسیمه به سویشان دویدند.
- آتنا…آتنا… حاج آقا… بدویید… سالومه… سالومه…
آتنا به سرعت به سوی خانه دوید، محمد هم درنگ نکرد و دستانش با قدرت چرخهای ویلچیر را به حرکت درآورد. در اتاق را گشودند. سالومه غرق در خون گوشهای نشسته بود. محمد حالش بد شد و فریاد زد: «چی کار کردی دختر. زود باشین حاضرش کنید ببرمش بیمارستان.»
آتنا او را به آرامش دعوت کرد.
- آروم باش محمد. آروم باش. چیزی نیس.
- چی میگی… رگ دستشو زده، میمیره…
- نه. اون چیزیش نمیشه. بیا بیرون.
محمد رفت بیرون. آتنا هم پشت سرش و در را بست. محمد نگران گفت: «طوریش نشه.»
- نترس. عمیق نبریده. هر اتفاقی که میافته ما نباید زیاد بزرگش کنیم، اون وقت فکر میکنن میتونن با این کارا حرفشونو پیش ببرن. به موقع بهت میگم کی ببریش دکتر. بذار بفهمه اشتباه کرده.
- ولی…
- ولی نداره. من با این جور دخترا تو بهزیستی زیاد برخورد داشتم، پس کارم درسته.
محمد دل تو دلش نبود. از طرفی حرفهای آتنا را قبول داشت از طرفی نگران سلامت سالومه بود. دقایقی به همین منوال گذشت. سالومه در اتاق را گشود و با چشمانی اشکآلود، خود را در آغوش آتنا انداخت.
- ببخشید. من حالم خوب نیست. منو ببرین دکتر.
به پدر نگاه کرد که بسیار نگران رفتار او را دنبال میکرد. رفت و سر را روی پای او گذاشت.
- معذرت میخوام بابا. منو ببخش. اشتباه کردم.
محمد با وجود اینکه خیلی ناراحت او بود با جدیت گفت: «لباساتو بپوش ببرمت بیمارستان.»
ادامه دارد.......