هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

گردباد خاموش۳۹

حالا دیگر می‌شد محمد و آن جمع دختران را یک خانواده بزرگ به حساب آورد. محمد وابستگی عاطفی شدیدی نسبت به بچه‌ها پیدا کرده بود و تمام همّ و غم خود را صرف رسیدگی به امور آنان می‌کرد. به درخواست آتنا و سایر بچه‌ها او را «بابا» صدا زدند، چون نمی‌خواستند او برایشان حاج آقا، رییس و یا چیز دیگری باشد. آنها نیاز به پدر داشتند، پس چه کسی بهتر از محمد که بابا باشد و آتنا که از مادر دلسوزتر بود، مادر؟!

همین باعث پیوندی عمیق‌تر بین پدر و دخترانش شده و او مسئولیتش را صدچندان حس می‌کرد.

او بچه‌ها را به مسافرت می‌برد و اگر در خانواده جشنی بود، حتماً دخترها را می‌برد تا در اجتماع باشند و احساس کنند جامعه آنها را طرد نکرده.

اما همیشه از چیزی رنج می‌برد و آن حرف و حدیث‌هایی بود که یا روبه‌رویش و یا پشت سرش می‌گفتند و خبرش به او می‌رسید. چراکه او تعداد زیادی دختر داشت که ممکن بود گوش خیلی‌ها در موردشان تیز شود.

محمد با قاطعیت در مقابل همه می‌ایستاد و اگر لازم بود با آنها درگیری فیزیکی پیدا می‌کرد و گاهی با آنها قطع رابطه می‌کرد تا به آنها بفهماند چقدر در اشتباه هستند.

آن روز او بنا به درخواست مدیر کل  به آن‌جا رفته بود تا در مورد یک مسئله مهم با او مشورت کنند.

-       به به. چطوری حاج محمد؟

محمد که سخت در خودش بود متوجه یکی از همکارانش شد، لبخندی زد و با او دست داد.

-       شما چطوری؟

-       خبری ازت نیست، کجاهایی حاجی؟

-       همین دور و برا، زیاد دور نیستیم.

-       می‌دونم. می‌دونم. بالاخره سرت شلوغ شده، کمتر میای اینجا.

-       مجتمع وقت منو زیاد می‌گیره. همه تلاشمو می‌کنم تا دخترام به یه جایی برسن.

مرد لبخند معنی‌داری زد و گفت: «خلاصه حاج آقا اگه کم آوردی ما هستیم!»

محمد به دور از تمام افکار موذیانه گفت: «ممنون. دستت درد نکنه، کمک‌های مردمی می‌رسه بهمون، ولی اگه دوست داشتی یه شماره حساب»

مرد خندید و حرف محمد را قطع کرد.

-       نه حاج آقا. شنیدم بچه‌ها رو به جاهایی می‌فرستی. می‌دونی که چی می‌گم؟

محمد طوری از این حرف خشمگین شد که نفهمید با چه قدرت و شتابی زیر گوش مرد خواباند و شروع کرد به گفتن بد و بی‌راه، طوری که خیلی از کارمندان دور آنها حلقه زده بودند و سعی می‌کردند محمد را آرام کنند.

-       مردیکه بی‌شعور خجالت نمی‌کشی؟ تو مَردی؟ تو یه رذل کثیفی، کثافت هوس‌باز. فکر کردی همه مثل خودتن

مرد که هنوز از کشیده‌ای که خورده بود گیج می‌زد برای این‌که آبرویش پیش همکارانش نرود، خود را به محمد رساند و عذرخواهی کرد.

-       حاج آقا چرا ناراحت شدی. معذرت می‌خوام. آقا جان غلط کردم. باور بفرمایید منظور بدی نداشتم.

-       مسلمه که غلط کردی، این کشیده رو زدم، این حرفارم گفتم که دیگه از این غلطا نکنی.

مرد می‌خواست صورت محمد را ببوسد، اما او صورتش را کنار کشید.

-       برو کنار به من دست نزن.

محمد این را گفت و به سرعت از او فاصله گرفت تا به دفتر مدیر کل برسد. او بد به هم ریخته بود، بغض گلویش را گرفته و دلش می‌خواست همه کسانی که در مورد او و دخترانش حرف بی‌ربط می‌زنند خفه کند.

به دفتر مدیر کل رسید. کمی سرو وضعش را مرتب کرد و وارد اتاق شد. پس از احوالپرسی با همه که شامل رییس ...مدیر کل ... و معاونینش و رییس دادگستری بودند، به سوی میز رفت تا بتواند در بهترین وضعیت قرار گیرد و به حرف‌های همه گوش دهد.

رییس ... که مردی شوخ‌طبع بود، گفت: «چرا ناراحتی حاج محمد؟ چی شده؟ بدخواه مدخواه اگه داری فقط عکسشو بده!»

محمد گفت: «چیزی نیس، با یکی از بچه‌ها درگیر شدم.» همه گوششان تیز شد و پرسیدند: «چرا و چه کسی؟»

-       اسمش مهم نیس، حرفش آتیشم زد.

او حرف‌های آن مرد را گفت و همه متأثر شدند. مدیر کل گفت: «فقط اسمشو بگو تا مؤاخذه‌ش کنم.»

-    نمی‌خواد. خودم آدمش کردم، فقط دلم می‌سوزه که چطور می‌تونه در مورد یه مشت بچه مدرسه‌ای چنین فکر احمقانه‌ای داشته باشه. راستی کی جرأت داره به بچه مدرسه‌ای چنین حرفی بزنه یا چنین فکری داشته باشه؟

همه حرف‌های او را تأیید کردند و تأسف خوردند.به حال کسانی که این‌قدر نگاهشان کم حجم و بی‌جنبه‌اند.

مدیر کل گفت: «حالا بعداً بیشتر به این مسئله می‌رسیم، فعلاً مشکل یه چیز دیگه‌س که خواستم شما هم بیاین.»

ادامه دارد......

نظرات 2 + ارسال نظر
داش سامان جمعه 9 مرداد 1388 ساعت 06:01 ب.ظ http://damu.mihanblog.com

سلام رفیق
وبت رو دیدم بدک نیست باید بیشتر بهش برسی بیخیال
با تبادل لینگ موافقی
اگه قابل میدونی منو به اسم
قدرتمند ترین سایت دانلود موزیک ایرانیان
لینگ کن بعد بیا سریع بهم خبر بده تا با چه اسمی لینگت کنم

غم جمعه 9 مرداد 1388 ساعت 11:35 ب.ظ

وَما أَرْسَلْناکَ إِلّا کافَّةً لِلنّاسِ بَشِیراً وَنَذِیراً وَلکِنَّ أَکْثَرَ النّاسِ لا یَعْلَمُونَ؛

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد