هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

گردباد خاموش۴۰

-       چی شده؟

-    راستش ما به سری نوزاد داریم که نمی‌دونیم باهاشون چی کار کنیم. شما که چنین امکانی ندارین تو مجتمع پذیرای این کوچولوها باشین؟

-       نه. اینا دیگه از کجا اومدن؟

-    بعضیاشون مال خانم‌های زندانی هستن که پدر هم ندارن، مادره هم حبس ابدِ، فک و فامیلم ندارن. بعضیاشونم واسه بهزیستی‌ان.

-       ما باید چی کار کنیم؟

-    خب بعضی‌ها بچه می‌خوان، شما می‌تونین این بچه‌ها رو در اختیار خانواده‌هایی بذارین که طالب این بچه‌ها هستن، چون روابط شما قوی‌تره و تجربه خوبی دارین.

-       اگه قبول نکنیم چی می‌شه؟

-    هیچی، بهزیستی بزرگشون می‌کنه، بعد از سن قانونی هم ولشون می‌کنه به امان خدا، دوباره روز از نو روزی از نو، ولی حالا که شما این امکان رو دارین بد نیست تو دستور کاریتون بذارین.

محمد به فکر فرو رفت، وقتی وارد این کار شد هرگز فکرش را نمی‌کرد تا این حد دوام بیاورد، چون اصولاً آدمی است که ماندگاری‌اش در یک کار برایش سخت و طاقت‌فرساست اما رابطه عاطفی‌اش با صداقت بچه‌ها آن‌قدر به هم گره خورده بود که نمی‌توانست از بابا بودن انصراف دهد و اینک سعی می‌کرد خود را ملزم کند تا نوزادان را هم سروسامان دهد.

- ببینم اگه مادر از زندان آزاد بشه چی، نمی‌ره سراغ بچه؟ جواب اون خانواده رو چی بدیم؟

-       ما از مادرها امضا می‌گیریم که بعد از سپردن بچه به شما پیگیر بچه‌شون نباشن.

-       و فکر می‌کنید اونا قبول کنن؟

       قبول نکنن چی کار کنن؟ مگه می-‌تونن توی زندان از بچه‌شون نگهداری کنن؟

-       نمی‌دونم. باید فکر کنم. باید مشورت کنم. همین جوری نمی‌شه این کار رو کرد، باید عواقبشو در نظر بگیریم.

همه حرف‌های او را تأیید کردند. مدتی طولانی جلسه آنها ادامه پیدا کرد و شب هنگم محمد خسته به سوی خانه رفت.

محمد شبی سرد، اما دلچسب را سپری می‌کرد. نگاهش روی صورت کوچک نوزاد خیره مانده بود و نفس‌های او را می‌شمرد.

مینا در را گشود و با دیدن همسرش که با علاقه نوزاد را کنارش خوابانده و نگاهش می‌کند لبخندی زد. کمی هم ناراحت شد، چون می‌دانست محمد چقدر بچه دوست دارد، اما خودش زیاد مایل به داشتن فرزند دیگری نبود.

به یاد آورد که محمد چقدر اصرار می‌کرد تا بار دیگر بچه‌دار شوند اما او به شدت امتناع می‌کرد و همین برایش ایجاد عذاب وجدان کرده بود و دوست داشت این کارش را جبران کند؛ پس نهایت دقت و ظرافت را در نگهداری نوزادانی که محمد به خانه می‌آورد می‌کرد تا شاید کمی از بار ناراحتی را از دوش خود بردارد.

به سوی محمد رفت.

-         هنوز نخوابیدی؟

محمد بدون این‌که نگاهش را از نوزاد بردارد، گفت: «نه. نیگا کن مینا چقدر ظریف و نازِ.»

مینا با محبت به بچه نگاه کرد.

-         آره. خیلی خشگله. دلم واسشون می‌سوزه.

محمد آه بلندی کشید.

-         منم همین‌طور. ولی چاره‌ای نیس.

مینا کمی نگران پرسید: «می‌خوای شب پیش خودت باشه؟»

-         آره، خیلی دوست داشتنیه.

-         باشه. ولی مواظبش باش، یه وقت له نکنی بچه رو.

محمد خنده‌اش گرفت.

-         نه. مراقبم.

-         باشه. اگه کاری چیزی داشتی صدام کن، یا اگه شب گریه کرد بده ببرم پیش خودم تا اذیت نشی.

-         حتماً. و ممنونم.

مینا نفس عمیقی کشید و از اتاق بیرون رفت. علی وارد. 

-       بابا می‌تونم پیش شما بخوابم؟

محمد عاشقانه بچه‌ها را دوست داشت. دستان را گشود و گفت: «بدو بیا پیشم بابایی.»

علی هم به نوزاد نگاه می‌کرد.

-       خیلی قشنگه بابا. چقدر دستاش کوچولوئه!

محمد خنده‌ای کرد و پسرش را بوسید. علی با بچه‌های مجتمع آن‌قدر ارتباط دوستانه‌ای برقرار کرده بود که همه آنها را خواهران خود می‌دانست و از هم‌بازی شدن با آنها لذت می‌برد و محمد بیشتر پی به بی‌شیله پیله بودن بچه‌ها می‌برد. محمد گفت: «دوستش داری پسرم؟»

-       آره. مال ماست؟

-       نه پسرم. فردا می‌برمش.

-       کاش مال ما بود.

محمد دستی به سر پسرش کشید و از این همه صداقت دلش لرزید. مینا دلش طاقت نمی‌آورد. او شدیداً نگران بچه بود. در هر حال یک زن بود و می‌دانست با یک بی‌احتیاطی ممکن است بچه آسیب ببیند. بار دیگر وارد اتاق شد. کنار همسر و پسرش نشست. علی با اشتیاق گفت: «مامان دیدیش؟»

ادامه دارد....

نظرات 1 + ارسال نظر
سعید شنبه 10 مرداد 1388 ساعت 11:55 ب.ظ http://www.asremovafaghiyat.blogsky.com

سلام دوست عزیز. من اولین باری است که به وب شما سر می زنم. من هم تمام نوشته هاتون روخوندم . خیلی جالب بودن و قشنگ. داستان قشنگی بود منتظر ادامش هستم. خوشحال می شم به وب من هم سری بزنی .مرسی

سعید جان: سلام این داستان واقعی و برای خود من اتفاق افتاده، و دوست نویسنده ای این کتاب رو از روی اون واقعیات نوشته.به وبت هم میام.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد