- آره عزیزم. میبینی چقدر نازه.
سپس با چهرهای جدیتر رو به محمد گفت: «محمد جان، من نگران بچهام.»
- چرا؟
- خب تو یه مردی، خوابت سنگینه، ممکنه یادت بره این بچه پیشت خوابیده. میگم من یه تشک پایین تخت میندازم، بچه رو پیش خودم میخوابونم، که اگه یه وقت گریهام کرد خودم بهش برسم. اشکال نداره؟
محمد لبخندی زد، حس میکرد با ورود این نوزاد چقدر رفتارها ملایمتر شده و هر کس به نوعی نگران است تا نوزاد سلامتش حفظ شود.
- باشه.
مینا ته دلش خیلی ذوق کرد. بچه را به آغوش کشید. محمد متعجب گفت: «اِ. کجا میبریش؟»
- وا. خب میبرمش عوضش کنم!
- آهان، خب ببرش.
مینا با دقت به نوزاد رسیدگی میکرد. او زنی مسئولیتپذیر و حساس بود و گرچه در برخی موارد با شوهرش اختلاف سلیقه داشت، اما احساسات مادرانهاش را همچنان حفظ کرده و طفل را تر و خشک میکرد.
آن شب علی و محمد روی تخت و مینا پایین تخت با نوزاد خوابید و شدیداً مراقب بچه بود. حتی حس میکرد بسیار دوستش دارد و شاید دلش میخواست نوزادی چون او را داشته باشد.
مجتمع در سکوتی کشنده بهسر میبرد. بچهها به مدرسه رفته بودند و وقتی صدایشان به گوش نمیرسید محمد عصبی میشد. آنها اینک یک بنیاد خیریة ثبتشده به نام «یاس» بودند و مدیریت آنجا به عهدة محمد و آتنا بود.
آتنا وارد اتاق او شد و با دیدن چهرة دمق محمد خندهاش گرفت.
- چی شده محمد؟ چرا ناراحتی؟
- هیچی.
- وا، چرا دروغ میگی؟
محمد خندهاش گرفت.
- واسة نوزادا ناراحتم.
- چرا، اونا که سروسامون میگیرن، تازه تو اینقدر شرایط واگذاری بچهها رو سخت گرفتی که جای هیچ نگرانی نیس.
- میدونم. ولی دوست داشتم میتونستم یکیشونو نگه میداشتم.
- کار تو نیست، تازه مینا رو هم در نظر بگیر، شاید اون حوصله بچه رو نداشته باشه.
- نه بابا، او طفلی حرفی نداره. تازه اینقدر خوب به بچهها میرسه که انگار بچة خودشن. ولی، اصلاً ولش کن، از بچههای مجتمع حرف بزن.
آتنا نفس عمیقی کشید، گویا میخواست همه فایلهای مغزش را مرتب کند تا چیزی را از قلم نیندازد.
- فعلاً که وضعیت روحی بچهها مناسبه، همشون به شدت درس میخونن. سحر که حسابی تو نقاشی پیشرفت کرده، قراره یکی دو تا از بچهها رو هم بفرستیم کلاس کامپیوتر. سمیرا درس ریاضیش ضعیفه، گفتم کلاس تقویتی ثبت نامش کنیم.
- بچهها که ناراحتی نمیکنن؟
آتنا اخمی کرد و لبی برچید.
- چرا، غروبا که میشه، کمی دلتنگی میکنن. خوشبختانه پرسنل شیفت شب حواسشون جمعه.
- با سپیده چی کار کردی؟
آتنا خندهاش گرفت. سپیده از جمله دخترانی بود که بسیار دوست داشت پسر باشه و همیشه با لباس پسرانه ظاهر میشد.
- چی بگم؟ کشتیمش نتونستیم وادارش کنیم دامن بپوشه!
محمد هم خندهاش گرفت.
- بالاخره یه راه حلی براش پیدا کن.
- آره، واسه مراسم جشن که قراره بریم خونه ما، باهاش قرار گذاشتم به شرطی میبرمش که دامن بپوشه!
- خوبه. شاید بهخاطر عشقی که به تو داره این کار رو بکنه.
آتنا بسیار مغموم سر را به زیر انداخت. او آنقدر سپیده را دوست داشت که گویی مادری فرزندش را. محمد ادامه داد:
- باید به فکر خودت باشی. این دخترا واقعاً نمیتونن بچههای تو باشن. بالاخره یه روز میرن سر خونه و زندگیشون، میبینی که، هی میان و میرن، یه مدت چهل تا بچه داریم، یه مدت ده تا، پس اونا میرن، چرا خودتو ناراحت میکنی، به نظر من ازدواج کن، واسه خودت… .....
- ولش کن محمد، دوست ندارم دربارهش حرف بزنیم، باشه؟
محمد شانهاش را بالا انداخت.
- باشه. هر جور تو راحتی. اگر از حرفام ناراحت شدی هم معذرت میخوام.
- نه. ناراحت نشدم.
ادامه دارد......
از دوستان و خوانندگان عزیز تقاضا دارم پیشنهادات و نظرات خود را درباره نحوه نگارش داستان اظهار داشته و ما را در جهت هر چه بهتر شدن این داستان یاری نمایند.