گفتگوی آنها ادامه پیدا کرد تا زمانی که بچهها یکی یکی از مدرسه برگشتند.
یکی از دخترها به سوی آتنا رفت و گفت: «مامان آتنا، غزل نیومد خونه. گفت دیگه دوست نداره بیاد اینجا!»
محمد و آتنا بهتزده یکدیگر را نگاه کردند. آتنا گفت: «باشه. تو برو.» و رو به محمد ادامه داد:
- باید بریم دنبالش، برامون مسئولیت داره.
- موافقم. ولی کجا بریم؟
- احتمالاً رفته خونه خواهر بزرگترش. بریم اونجا.
محمد به سرعت ماشین را روشن کرد و به همراه آتنا و یکی دیگر از پرسنل روانه آنجا شدند.
خواهر غزل با ناراحتی در را گشود و با دیدن آنها بسیار خوشحال شد، او با التماس گفت: «تو رو خدا غزل رو ببرید. شوهرم ناراحت میشه اون اینجا بمونه.»
آتنا گفت: «الان کجاست؟»
- بالا.
محمد مجبور بود در ماشین بماند ولی تمام صحنهها را میدید. آتنا به سرعت خود را به طبقات بالایی رساند و فهمید غزل به سوی بام رفته. او هم به دنبالش دوید. غزل با پرش به بام همسایه رفت، آتنا هم چنین کرد و او را محکم گرفت. غزل سعی میکرد از دست او فرار کند، اما آتنا اجازه نداد.
- ولم کن… ولم کن.
- آروم باش دختر، آروم… تو چت شده.
آتنا اینک با آرامش او را به آغوش کشیده و سعی میکرد با نوازش او را هم آرام کند. غزل شروع به گریستن کرد.
- من نمیخوام برگردم مجتمع. من خانواده خودمو میخوام.
- ما داریم روشون کار میکنیم، کمی زمان میبره… اونا… اونا… چطور بگم… یه جورایی سخت تو رو میتونن بپذیرن… فرار تو از خونه براشون خیلی دردناک بود… هم بامیفهمی که… فکر میکنن بیآبرو شدن… پس سعی کن با ما همکاری کنی تا ما آرامش بیشتر اونا رو برای پذیرش تو آماده کنیم. میفهمی غزل؟
اینک غزل نه گریه میکرد و نه هیچ کار دیگر، حلقهای از اشک در چشمش جمع و به نقطهای نامعلوم خیره شده بود. نمیدانست گناه را از خودش بداند و یا خانواده متحجرش که دائم برای او سختگیریهای عجیب و غریب اعمال میکردند. آتنا او را پایین آورد و سوار ماشین شدند. محمد هیچ نگفت چون میدانست آتنا به کارش وارد است و به اندازه کافی با غزل حرف زده.
آنها به مجتمع رسیدند. قبل از اینکه وارد شوند، غزل به سوی محمد رفت و نشست روبهروی او.
- بابا، معذرت میخوام.
محمد با محبت نگاهش کرد، اگرچه گاهی بچهها را تنبیه میکرد و این را لازم میدانست تا دخترها لوس نشوند، اما در آن لحظه درک میکرد دخترک چقدر احساس تهی بودن میکند. دستش را روی سر غزل گذاشت.
- پاشو دخترم. پاشو برو دست و صورتتو بشور، شامتو بخور، بعد استراحت کن. ولی سعی کن دیگه تکرار نشه، چون دفعه بعد نمییام دنبالت.
- چشم.
غزل، آتنا و پرسنل دیگر رفتند. اما محمد همچنان در حیاط ماند. بغض گلویش را گرفت.
اواز ته دل دلش برای این دختران میسوخت و امیدوار بود بتواند در هدفش موفق شود
.... ادامه دارد
روزت مبارک روز جوان
آقا یا خانم!!عزیز:
من هم با چند روز تاخیر روز جوان را به شما تبریک میگم.
ولی من از نظر سنی دیگه جوان نیستم !