هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

گرد باد خاموش۴۳

چشمان از حدقه درآمده و دهان نیمه باز برسام روی پسر بچه‌ای چند روزه که در کالسکه‌ای مجلل گوشه پیاده‌رو رها شده بود، باعث شگفتی عابرین می‌شد.

آرام دستش را روی صورت سرخ کودک گذاشت، از حرارت غیرمعمولی‌اش فهمید که طفل تب دارد.

به اطراف نگاه کرد. هیچ کسی را ندید. لبی به دندان گزید، نمی‌دانست با آن نوزاد سر راهی چه کند. اگر به نیروی انتظامی واگذارش می‌کرد حتماً او را به شیرخوارگاه می‌بردند، باید فکر بهتری می‌کرد تا نوزاد صاحب خانواده شود، پیش از این‌که چیزی بفهمد.

بهترین و اولین گزینه‌ای که می‌توانست او را راهنمایی کند، محمد بود. پس با او تماس گرفت.

-          سلام محمد. حدس بزن چی پیدا کردم.

-          سلام، چی؟ یه گونی پول؟!

برسام خنده‌اش گرفت.

-          نه بابا، یه بچه.

محمد گوش‌هایش تیز شد.

-          چی؟ کجا؟

-          تهران، گوشه پیاده‌رو، طفلی رو گذاشتن سر راه، تو کجایی؟

-          اتفاقاً منم تهرانم. بگو کجایی بیام پیشت.

برسام با نگاه کردن به تابلو خیابان‌ها آدرس را به محمد داد و او با سرعت خود را به برسام رساند.

آتنا هم که باید یک سری لوازم برای دختران مجتمع می‌خرید همراهش بود. هر دو از دیدن نوزاد دلشان ریش شد.

محمد به برسام گفت: «اطراف رو خوب گشتی، کسی رو ندیدی؟»

-          آره، حتی از یکی دو تا از همسایه‌ها هم پرسیدم، اونا هم چیزی نمی‌دونستن و بچه رو نمی‌شناختن.

اینک آتنا طفل را بغل کرده بود. رو به محمد گفت: «به نظر می‌رسه از خانواده متمولی باشه، چون خیلی وسایلش شیک و پیکه.»

محمد با نگرانی گفت: «آره، همینم ناراحتم می‌کنه. ببینش.»

محمد از گونه‌های قرمز کودک حدس زد، او وضعیت بدنی مناسبی نداشته و بیمار است.

برسام گفت: «حالا چی کارش می‌کنی؟»

-          می‌برمش پیش خودم. یه خانواده پسر می‌خواست، می‌دمش به اونا.

-          دنبال خانواده‌اش می‌گردین؟

-          البته که این کار رو می‌کنیم، منظورم بعد از پیگیری‌هامون بود.

برسام لبخندی زد.

-          حالا که تا اینجا اومدین، بریم خونه من، هم استراحت کنین، هم

محمد با اشاره سر آتنا را نشان داد و برسام فهمید نباید چنین درخواستی کند، شاید آتنا دوست نداشته باشد با دو مرد غریبه در یک خانه باشد.

محمد به سرعت گفت: «نه، ممنون. باید بریم مجتمع. تازه باید این بچه رو هم ببریم.»

-          باشه. هر جور راحتین.

برسام از آنها خداحافظی کرد و رفت. آتنا گفت: «محمد موافقی من امشب اینو ببرم خونه؟»

محمد با صراحت گفت: «نه.»

-          وا، چرا؟

-          چون شما از بچه‌داری چیزی نمی‌دونی، مادرتم شاید دلش نخواد از بچه مراقبت کنه.

آتنا با دلخوری گفت: «خیلی خوبم می‌تونم بچه‌داری کنم.»

-          جدی؟ چند تا بچه بزرگ کردی؟

آتنا مجرد بود و محمد کاملاً درست می‌گفت.

-          خیلی خب، حالا چی کارش کنیم؟

-          من احساس می‌کنم بچه تب داره، می‌برمش شب خونمون. مینا اینا می‌دونن چی کار کنن.

اینک آتنا کالسکه بچه را پشت ماشین می‌گذاشت.

-          باشه. هر چی تو بگی، شایدم اصلاً حق با تو باشه.

-          اصلاً شک نکن که حق با منه!

محمد پشت فرمان نشست و آتنا کنارش تا بتواند بچه را نگه دارد.

آتنا تمام مدت به چهره معصوم طفل نگاه می‌کرد و دلش برای او می‌سوخت.

-          عجب پدر و مادر سنگدلی.

-          ما شرایطشونو نمی‌دونیم، پس نمی‌تونیم قضاوت کنیم.

-          نمی‌دونم. ولی چرا این طفل معصوم رو به وجود میارن که حالا بخوان بذارنش سر راه؟

محمد به فکر فرو رفت. از دیدن این صحنه‌ها قلبش می‌لرزید و آن‌قدر ناراحت می‌شد که دلش نمی‌خواست به آن فکر کند و یا در موردش حرف بزند.

ادامه دارد......

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد