محمد همه شور و شوق خود را برای رفتن به جنگ؛ به سویی دیگر، یعنی رفتن به سربازی متمرکز کرده بود، چراکه به تازگی مورد قهر سپاه قرار گرفته و از سوی آنها طرد شده بود.
او با دفترچه اعزام به خدمت به خانه بازگشت و حال و هوای خودش را داشت. دلش برای خودش میسوخت که این همه فداکاری کرده اما در آخر کار از او خواستند بسیار محترمانه به خانه بازگردد و جایی در پادگان سپاه ندارد.
اما پویا بودن ذهنش و اینکه حتی یک لحظه هم نمیتوانست در جایی ثابت بماند باعث میشد همه راهها را امتحان کند و هرگز از ریسک کردن هراسی نداشت.
او فکر میکرد و نقشهها برای آینده میکشید و ناگهان تمام قصرهایی که در ذهنش ساخته بود را با پرتاب کردن سنگی به سویی، خراب میکرد! گاهی نیز به هیچ چیز فکر نمیکرد و بیهدف به زمین و آسمان مینگریست. اما او جوان و پرانرژی بود و راکد بودن را دوست نداشت.
وارد خانه شد و از دیدن جوّ شلوغ آنجا متعجب بود. مادر به سویش رفت و با شادی گفت: «جمعه عقد کنونه.» محمد مبهوت و با لبخند او را نگاه کرد.
- کی؟
- آقا محسن با خواهرت بیتا.
محمد خندهاش گرفت. به یاد آورد همین چند وقت پیش در پادگان آموزشی بسیج با محسن بگو مگوی تندی داشته، و حالا این مرد چشمسبز میخواهد شوهرخواهرش شود.
- چه خوب. مبارکه.
- سعیدم میخواد خواهرشو بگیره.
- جدی؟ چهطور شد یه دفعه…؟
- رفتیم شهرستانشون دیدم دختره خیلی خانومه، خوشم اومد خواستگاریش کردم واسه داداشت.
- مبارکه.
مادر من و منی کرد و گفت: «محمد جان تو نمیخوای زن بگیری؟!»
محمد با شوخی گفت: «چرا. اگه باشه بدم نمییاد!»
مادر بسیار خوشحال گفت: «آقا محسن یه خواهر دیگه هم داره. خیلی دختر خوب و نجیبیه. اونو برات خواستگاری کنم؟»
- آره!
مادر از اینکه جواب مثبت پسرش را گرفته بود از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید. او به سوی پدر رفت و از آنها خواست تا بروند مینا را بیاورند تا بلکه محمد را هم سروسامان بدهد.
پدر و محسن شبانه به سوی شهرستان رفتند و با دخترک صبح زود برگشتند. محمد هاج و واج به آنها نگاه میکرد. به سوی مادر رفت و گفت: «مامان من شوخی کردم.» مادر لبخندی زد.
- عیب نداره. حالا برو یه صحبتی باهاش بکن.
محمد در مقابل عمل انجام شده قرار گرفته بود و نمیدانست باید چه کند. به سوی اتاق رفت و با فاصله از مینا نشست. او از همه چیز حرف میزد، اصولاً محمد وراجی شیرینسخن بود!
اما مینا لام تا کام حرف نمیزد، چادرش را کشیده بود توی صورتش و فقط میشنید. محمد این وضع را دوست نداشت، پس برای حسن ختام جلسه خواستگاری، اسلحهاش را روبهروی مینا گذاشت و گفت: «ببین ماها جونمون نوک گلولههای تفنگه، نمیدونیم زنده میمونیم یا نه. بعدم که جنگه، ممکنه بریم سربازی، بریم جبهه و این ور و اون ور.»
مینا دلش قنج میرفت وقتی جسارت و شهامت محمد را میدید، اما شرم و حیا اجازه نمیداد چیزی بگوید و یا ابراز شادمانی کند از مصاحبت با چنین مرد جسور و حرّاف و دوست داشتنی. اما باید چیزی میگفت تا این جوان زیبا و شجاع را تصاحب کند. آرام گفت: «من نمیدونم. آقا محسن وکیل من هستن. من نمیتونم با شما حرف بزنم!»
محمد برخاست.
- خب پس خداحافظ!
محمد از اتاق خارج شد. از جوابی که شنیده بود متحیر و کمی ناراحت بود. اما به همان سرعت که ناراحت شده بود آن مسئله را فراموش شده قلمداد کرد، چون هدفش را قبلاً تعیین کرده بود، پس بود و نبود یک همسر نمیتوانست تفاوتی برایش داشته باشد. او نمیدانست در آینده چه اتفاقی میافتد، فکر میکرد میرود جنگ کشته میشود و یا گروهکها او را ترور میکنند، او میاندیشید زندگی نمیکند و همه چیز را موقت میدید.
مادر به سویش رفت.
- چی شد مادر؟
محمد خلاصه مطلب را برایش گفت و پاسخی که از مینا شنیده بود را هم به مادرش اعلام کرد. مادر لبخندی زد.
- خب، یعنی قبولت کرده مادر.
محمد شانهاش را بالا انداخت و از مادر دور شد.
ادامه دارد.....