هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

گردباد خاموش۴۶

محمد همه شور و شوق خود را برای رفتن به جنگ؛ به سویی دیگر، یعنی رفتن به سربازی متمرکز کرده بود، چراکه به تازگی مورد قهر سپاه قرار گرفته و از سوی آنها طرد شده بود.

او با دفترچه اعزام به خدمت به خانه بازگشت و حال و هوای خودش را داشت. دلش برای خودش می‌سوخت که این همه فداکاری کرده اما در آخر کار از او خواستند بسیار محترمانه به خانه بازگردد و جایی در پادگان سپاه ندارد.

اما پویا بودن ذهنش و این‌که حتی یک لحظه هم نمی‌توانست در جایی ثابت بماند باعث می‌شد همه راه‌ها را امتحان کند و هرگز از ریسک کردن هراسی نداشت.

او فکر می‌کرد و نقشه‌ها برای آینده می‌کشید و ناگهان تمام قصرهایی که در ذهنش ساخته بود را با پرتاب کردن سنگی به سویی، خراب می‌کرد! گاهی نیز به هیچ چیز فکر نمی‌کرد و بی‌هدف به زمین و آسمان می‌نگریست. اما او جوان و پرانرژی بود و راکد بودن را دوست نداشت.

وارد خانه شد و از دیدن جوّ شلوغ آنجا متعجب بود. مادر به سویش رفت و با شادی گفت: «جمعه عقد کنونه.» محمد مبهوت و با لبخند او را نگاه کرد.

-        کی؟

-        آقا محسن با خواهرت بیتا.

محمد خنده‌اش گرفت. به یاد آورد همین چند وقت پیش در پادگان آموزشی بسیج با محسن بگو مگوی تندی داشته، و حالا این مرد چشم‌سبز می‌خواهد شوهرخواهرش شود.

-        چه خوب. مبارکه.

-        سعیدم می‌خواد خواهرشو بگیره.

-        جدی؟ چه‌طور شد یه دفعه؟

-        رفتیم شهرستانشون دیدم دختره خیلی خانومه، خوشم اومد خواستگاریش کردم واسه داداشت.

-        مبارکه.

مادر من و منی کرد و گفت: «محمد جان تو نمی‌خوای زن بگیری؟!»

محمد با شوخی گفت: «چرا. اگه باشه بدم نمی‌یاد!»

مادر بسیار خوشحال گفت: «آقا محسن یه خواهر دیگه هم داره. خیلی دختر خوب و نجیبیه. اونو برات خواستگاری کنم؟»

-        آره!

مادر از این‌که جواب مثبت پسرش را گرفته بود از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجید. او به سوی پدر رفت و از آنها خواست تا بروند مینا را بیاورند تا بلکه محمد را هم سروسامان بدهد.

پدر و محسن شبانه به سوی شهرستان رفتند و با دخترک صبح زود برگشتند. محمد هاج و واج به آنها نگاه می‌کرد. به سوی مادر رفت و گفت: «مامان من شوخی کردم.» مادر لبخندی زد.

-        عیب نداره. حالا برو یه صحبتی باهاش بکن.

محمد در مقابل عمل انجام شده قرار گرفته بود و نمی‌دانست باید چه کند. به سوی اتاق رفت و با فاصله از مینا نشست. او از همه چیز حرف می‌زد، اصولاً محمد وراجی شیرین‌سخن بود!

اما مینا لام تا کام حرف نمی‌زد، چادرش را کشیده بود توی صورتش و فقط می‌شنید. محمد این وضع را دوست نداشت، پس برای حسن ختام جلسه خواستگاری، اسلحه‌اش را روبه‌روی مینا گذاشت و گفت: «ببین ماها جونمون نوک گلوله‌های تفنگه، نمی‌دونیم زنده می‌مونیم یا نه. بعدم که جنگه، ممکنه بریم سربازی، بریم جبهه و این ور و اون ور.»

مینا دلش قنج می‌رفت وقتی جسارت و شهامت محمد را می‌دید، اما شرم و حیا اجازه نمی‌داد چیزی بگوید و یا ابراز شادمانی کند از مصاحبت با چنین مرد جسور و حرّاف و دوست داشتنی. اما باید چیزی می‌گفت تا این جوان زیبا و شجاع را تصاحب کند. آرام گفت: «من نمی‌دونم. آقا محسن وکیل من هستن. من نمی‌تونم با شما حرف بزنم!»

محمد برخاست.

-        خب پس خداحافظ!

محمد از اتاق خارج شد. از جوابی که شنیده بود متحیر و کمی ناراحت بود. اما به همان سرعت که ناراحت شده بود آن مسئله را فراموش شده قلمداد کرد، چون هدفش را قبلاً تعیین کرده بود، پس بود و نبود یک همسر نمی‌توانست تفاوتی برایش داشته باشد. او نمی‌دانست در آینده چه اتفاقی می‌افتد، فکر می‌کرد می‌رود جنگ کشته می‌شود و یا گروهک‌ها او را ترور می‌کنند، او می‌اندیشید زندگی نمی‌کند و همه چیز را موقت می‌دید.

مادر به سویش رفت.

-        چی شد مادر؟

محمد خلاصه مطلب را برایش گفت و پاسخی که از مینا شنیده بود را هم به مادرش اعلام کرد. مادر لبخندی زد.

-        خب، یعنی قبولت کرده مادر.

محمد شانه‌اش را بالا انداخت و از مادر دور شد.

ادامه دارد.....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد