هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

گردباد خاموش۴۹

مینا وارد اتاق شد و با دیدن خواهرش که سخت مشغول مرتب کردن سر و وضعش و شانه زدن موهایش بود تعجب کرد.

-       چی شده؟ می‌ری مهمونی؟

منیره از آینه او را نگاه کرد.

-       نه. سعید داره میاد.

سعید در پادگان نوژه همدان، دوران خدمت را می‌گذراند، پس می‌توانست زود زود به نامزدش سر بزند.

مینا لبخندی زد و او را ترک کرد تا بتواند با فراغ بال خود را برای همسرش آماده کند.

کمی دلش به درد آمده بود. دوست داشت جای منیره بود و خود را برای دیدن محمد آماده می‌کرد. اما می‌دانست که نامزدش کم به آن‌جا می‌رود و بیشتر اشتیاق رفتن به جنگ را دارد. شانه‌اش را برداشت و موهای پرپشت و حالت‌دارش را شانه زد. به نقطه‌ای نامعلوم خیره شده بود. دلش برای محمد تنگ شده بود، اما جرأت بیانش را نداشت.

کاش می‌توانست این بار که محمد نزدش آمد به او بگوید «دیگر دوست ندارد او به جبهه برود» حتی از یادآوری چنین جمله‌ای گونه‌اش سرخ شد!

مینا از یادآوری نام محمد هم قلبش به لرزه می‌افتاد. او شدیداً شیفته و عاشق نامزدش بود و برای دیدارش از ته دل لحظه‌شماری می‌کرد.

اما محمد همیشه با همان سرعت که می‌آمد با همان سرعت هم می‌رفت و مینا مجبور بود مدتی طولانی را انتظار بکشد.

آه بلندی کشید. از شانه زدن موهایش خسته شد. شانه را کنار گذاشت و یکی از کشوهای میزش را باز کرد. لبخندی زد. فضای کوچک آن کشو، تنها جایی بود که او به شدت دوستش داشت، چون نامه‌ها و چند عکس از محمد در آن بود. خواست یکی از عکس‌ها را بردارد که صدای زنگ در خانه مانعش شد، او به سرعت کشو را بست و با کلید کوچکش آن را قفل کرد. برخاست تا به سوی در برود. اما منیره از اتاق خارج شد و با شادمانی گفت: «این سعیدِ.»

مینا سر جایش میخکوب شد. می‌دانست که منیر درست می‌گوید. پس به سوی اتاق رفت تا چادر سرش کند.

صدای منیره را می‌شنید که می‌گوید: «بفرمایید آقا سعید. بفرمایید.»

مینا از اتاق خارج شد. سعید با شادی گفت: «سلام زن داداش. چطوری؟ محمد نیومده؟!»

مینا صورتش سرخ شد، آرام گفت: «نه. هنوز مرخصی نگرفته.»

-       اِ. عیب نداره. میاد.

منیره چادرش را برداشت و به سوی آشپزخانه رفت تا برای نامزدش چای بیاورد. مینا هم به دنبال او رفت. وقتی چهره بشاش منیره را دید خیلی خوشحال شد، دوست داشت در همان لحظه محمد هم زنگ در را بزند و او را بیشتر خوشحال کند.

صدای زنگ در هر دو خواهر را شوکه کرد. مینا با شادی گفت: «محمد!!»

منیره خنده‌اش گرفت.

-       پس بدو برو در رو باز کن.

مینا به سوی در دوید، اما با دیدن چهره برادرش پشت در مثل یخ وا رفت. سر را به زیر انداخت و گفت: «سلام داداش.»

-       سلام آبجی مینا، چطوری؟

-       خوبم.

محسن با اشاره سر، پوتین‌ها را نشان داد و پرسید: «کی اومده؟ محمد؟»

مینا آهی کشید و گفت: «نه. آقا سعید اومدن.»

محسن متوجه دلتنگی خواهر کوچکش شد. لبخندی زد.

-       خیلی خب، من دارم میرم تهران، تو هم برو حاضر شو با من بیا، ممکنه محمد رفته باشه تهران.

برق شادی از چشمان مینا زده شد.

-       الان؟!

-       آره.

مینا به سرعت به داخل خانه بازگشت و این خبر مسرت‌بخش را به خواهرش داد و شروع به جمع کردن وسایلش نمود. او از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجید. حتی اگر محمد هم خانه نبود، حضورش را در آن‌جا بیشتر حس می‌کرد.

محسن متوجه تغییر حالت در چهره خجالتی مینا شده بود و در دل دعا می‌کرد که حتماً محمد خانه باشد تا خواهرش احساس سرخوردگی نکند.

ساعتی بعد آنها در ترمینال بودند و محسن به دنبال بلیط اتوبوس بود و پس از خرید آن بلافاصله راه افتادند.

در اتوبوس حرف زیادی بین خواهر و برادر ردوبدل نشد. محسن بیشتر مشغول مطالعه بود و مینا گاهی می‌خوابید و گاهی به بیرون نگاه می‌کرد.

آنها شب به خانه پدر محمد رسیدند. بیتا از دیدن محسن خوشحال بود و مادر محمد از دیدن عروس زیبایش. محسن پس از احوالپرسی با خانواده همسرش پرسید: «محمد نیومده مرخصی؟»

مادر گفت: «نه. هنوز نیومده.» و به مینا نگاه کرد. دوست نداشت با این حرف او را ناراحت کند، پس ادامه داد:

-       ولی میاد. چقدر خوب کردی اومدی اینجا مادر.

مینا لبخندی زد و از ته دل خدا را شکر کرد که چنین مادرشوهر مهربانی نصیبش شده. مادر محمد به طرزی عجیب داماد و دو عروسش را دوست داشت و دلش می‌خواست آنها همیشه نزد او باشند. دستی به سر و صورت مینا کشید و گفت: «خیلی خب مادر، می‌دونم خسته‌اید، برو لباساتو عوض کن، بیا شام بخوریم، بعدم حسابی استراحت کن، که فردا کلی باهات کار دارم. خیلی حرفا دارم برات بگم!»

مینا همیشه در منزل مادرشوهرش احساس آرامش و امنیت می‌کرد و حتی اگر محمد هم نبود دوست داشت نزد خانواده او بماند.

َادامه دارد.......

نظرات 2 + ارسال نظر
[ بدون نام ] دوشنبه 26 مرداد 1388 ساعت 04:18 ب.ظ

سلام ایمیل ندارید.

سلام
fiat445@yahoo.com

سعید دوشنبه 26 مرداد 1388 ساعت 05:19 ب.ظ http://www.asremovafaghiyat.blogsky.com

سلام هبوط جان.
مرسی از حضور گرمت.
قدرتمند و پیروز باشی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد