محمد با یکی دو تن از دوستانش رهسپار قصر شیرین بودند تا او بتواند بهرام، برادرش را ببیند. آنها در مینیبوس میگفتند و میخندیدند و از خاطرات کودکی و گاهی خدمت سربازی و جنگ برای هم تعریف میکردند. ناگهان راننده با شنیدن مارش جنگ از رادیو همه را دعوت به سکوت نمود و صدا را بلند کرد تا بقیه بشنوند.
«شنوندگان عزیز توجه فرمایید، خونین شهر، شهر خون، آزاد شد…»
برق شادی از چشمان همه زده و هلهله و پایکوبی آغاز شد. آنها سر از پا نمیشناختند و هرکس چیزی میگفت. اشک در چشمان راننده حلقه زد، از شیشه جلوی مینیبوسش به آسمان نگاه کرد و با بغض گفت: «خدایا، شکرت. خدایا شکرت که به جوونای ما نیرو دادی تا بتونن موفق بشن.»
و سپس چراغهای ماشینش را به علامت جشن و خوشحالی روشن کرد و گاهی دستش را روی بوق ماشینش میگذاشت و چند بوق میزد.
تمام ملت ایران همین وضع را داشت، تعارف کردن شربت و شکلات و شیرینی به یکدیگر کمترین کاری بود که مردم در مقابل هم انجام میدادند. همه احساس غرور و سرافرازی میکردند و به پایمردی جوانانشان میبالیدند.
محمد با گلویی بغضگرفته به همه تبریک میگفت و دلش میخواست در آن لحظه به تک تک مردم ایران تبریک بگوید.
آنها به قصر شیرین رسیدند. بهرام از دیدن برادرش بسیار خوشحال شد.
- چطوری محمد؟
- خوبم. تو چی کار میکنی؟ خبر آزادسازی رو شنیدی؟
- آره. چطور شد اومدی این طرفا؟
- گفتم بیام هم یه سری بهت بزنم، هم تو جبهه باشم.
- کار خوبی کردی. اتفاقاً یه جشنی مردم گرفتن، بریم برای تماشا.
باوجود اینکه محمد خسته بود و حس ماجراجوییاش همیشه فعال بود و نمیگذاشت او آرام بگیرد!
- این عالیه، حتماً میریم.
ده شاهینی روی شیب ملایم کوه قرار داشت، مردمی ساده و خونگرم که از جنگ فقط پیروزیهایش را دوست داشتند.
سنگفرش کوچه پس کوچهها و نهرهای باریک و کوچک که از زیر درختان عبور میکرد و خانههایی که با مصالح نه چندان مقاوم ساخته شده بود و درختانی که شاخههای بالایشان روی هم قرار گرفته و چون یک سایبان طبیعی از مردم در مقابل باران و آفتاب محافظت میکرد، چشماندازی بیبدیل بود که محمد از دیدنشان سیر نمیشد.
مردم در میدان کوچک ده آتشی برافروخته بودند تا پیروزی رزمندگان را جشن بگیرند. آنها شادیشان نیز مثل زندگیشان ساده و بیغل و غش بود و محمد این را با تمام وجودش حس میکرد.
آنها از شیرینیهای محلی به هم تعارف میکردند و به محمد و دوستانش بسیار احترام میگذاشتند.
هر کس چیزی میگفت، گاهی با بهرام و همرزمانش حرف میزدند و از آنان درباره پیروزی سؤالاتی میپرسیدند که هیچ کدام جوابی برایش نداشتند! اما تا جایی که امکان داشت جواب مردم را با محبت و لبخند میدادند تا آنها را سرخورده نکرده باشند.
جشن آنان تا پاسی از شب ادامه پیدا کرد.
بهرام و سایر دوستانش ضمن تشکر از پذیرایی مردم به پایگاه برگشتند.
محمد به بهرام گفت: «شما عملیات ندارین؟»
بهرام که شبی خستهکننده را سپری کرده بود، کش و قوسی به دستانش داد و گفت: «فعلاً نه.»
- اینجا چی کار میکنین، اگه عملیات نمیکنین.
- بیشتر دیدهبانی و گاهی یه تک به عراقیها میزنیم، البته یه وقتایی پرروبازی درمیارن ما هم بد جوابشونو میدیم.
محمد نفس عمیقی کشید و به فکر فرو رفت، و آرام در گوشهای به خواب رفت.
محمد چند روزی نزد بهرام ماند و در تمام مدت به همراه او دیدهبانی میداد.
آنها ترددهای عراقیها را کاملاً زیر نظر داشتند، محمد گفت: «کارتون کمی خستهکنندهس.»
بهرام که از دوربین به سمت دشمن نگاه میکرد، لبخندی زد.
- آره. ولی خیلی ضروریه. باید مراقب همه چیز باشیم.
برگشت و کنار محمد نشست و ادامه داد:
میدونی کارمون خیلی حساسه، باید قبل از تک زدن همه جوانب رو در نظر بگیریم، وگرنه تلفاتمون زیاد میشهَََ
ادامه دارد......