خبر شهادت دوستان و هم محلهایها یکی پس از دیگری میرسید و این محمد را بیشتر راغب میکرد برای رفتن به جبهه.
اما پدر و مادر خواستهشان چیز دیگری بود. آنها از او میخواستند تا پس از اتمام خدمتش تکلیف مینا را روشن کند و محمد پذیرفت تا خیال آنها را راحت کند!
لباس و آرایش عروس، زیبایی مینا را صدچندان کرده بود و محمد از دیدنش لذت میبرد. گرچه محمد هم از زیبایی چیزی کم نداشت. آنها کنار یکدیگر نشسته و کاملاً برازنده هم بودند.
پس از آن روزهای زیبای رمانتیک برای مینا در کنار محمد آغاز شد و او از اینکه حس میکرد محمد دیگر متعلق به اوست احساس غرور و شادی میکرد. اما این شادی فقط پانزده روز طول کشید و تمام خیالات مینا را در هم شکست.
محمد سراسیمه وارد خانه شد و به سمت کمد لباسهایش رفت. مینا به سویش رفت و پرسید: «چی شده محمد؟»
- میخوام برم جبهه!
- چی؟
مینا هرگز به خود اجازه نداد تا روی حرف محمد حرفی بزند و شاید به توافق روز خواستگاری بیش از حد پایبند بود. به سوی پدر محمد رفت و علت رفتن محمد را جویا شد.
- چی داری میگی دخترم؟ شما تازه پونزده روزه عروسی کردین، کجا میخواد بره این پسره؟
پدر هم از محمد دلیل خواست.
- محمد جان پسرم، چرا الان، تو تازه عروس آوردی، صلاح نیست یه زن جوون رو بذاری بری.
- بابا من باید برم. این یه تکلیفه.
- میدونم، ولی پس این زن جوونو چی کار میخوای کنی، اون گناه داره.
محمد به پدر و آنگاه به چشمان پراشک مینا خیره شد، او بین دو راه سخت گیر کرده بود، از جهتی پدر راست میگفت و نباید عروسش را اینقدر زود تنها میگذاشت و از جهتی کشورش در خطر بود.
گوشهای نشست و به فکر فرو رفت. اینک مادر هم در اتاق بود و نگران.
یکی دو تا از دوستان محمد به دیدار او رفته بودند که متوجه حال و روز به هم ریخته او و خانوادهاش شدند. مهدی کنار او نشست و گفت: «چی شده محمد، چرا اینجوری میکنی؟»
محمد با ناراحتی گفت: «نمیبینی بچهها یکی یکی شهید میشن؟ دلم میخواد یه کاری کنم.»
- میدونم برادر من، ولی اینکه راهش نیست. تو تازه زنتو آوردی، درست نیست تنهاش بذاری.
- چی میگی؟ خیلیها فردای عروسیشون رفتن جبهه، شهیدم شدن!
- درسته. ولی تو کمی صبر کن.
- آخه چرا؟
- ببین محمد تو با بهرام شناسایی زیاد میرفتین، درسته؟
- آره.
- ما میخوایم یه تیم شناسایی تشکیل بدیم که نیاز به تجربه تو داریم. اگه یه مدت دیگه صبر کنی، نری و شهید نشی، ما خبرت میکنیم تا بیای به ما کمک کنی.
- کی؟
- ببین این طرح مراحل پایانی خودشو طی میکنه و شاید طی ده پونزده روز دیگه نهایی بشه. اون وقت تو با ما میای جبهه، چطوره؟
محمد نفس عمیقی کشید و به فکر فرو رفت.
مینا که از اتاق مجاور حرفهای آنها را میشنید، نفسی به راحتی کشید، اما میدانست این ده پانزده روز به سرعت میگذرد و محمد او را برای رفتن به جبهه ترک میکند. بغض گلویش را گرفت، او همسرش را دوست داشت و اصلاً دلش نمیخواست او را از دست بدهد، اما هرگز شهامت این را پیدا نکرد تا به محمد بگوید دوست ندارد او به جبهه و جنگ برود.
ادامه دارد