پیرمرد با دستان پینهبسته و زبرش روی صورت محمد کشید تا به او ابراز محبت کرده باشد!
پرستارها از این شلوغیها کلافه میشدند، چون هم ایجاد مزاحمت برای سایر مجروحین بود و هم خودشان نمیتوانستند به بیماران رسیدگی کنند. آنها نمیدانستند که خانواده محمد بسیار مهم و سرشناس هستند و تقریباً همه شهر اینها را خانواده خودشان میداند.
سعید سعی میکرد آمد و رفتها را کنترل کند و برای همه تایم گذاشته بود و سر وقت ملاقاتکنندهها را برای رفتن هدایت میکرد و بلافاصله گروهی دیگر جایگزین میشد!
پس از پایان وقت ملاقات مینا به سوی سعید رفت.
- آقا سعید شب کی پیش محمد میمونه؟
سعید که از خستگی گوشهای نشسته بود سر را بلند کرد و گفت: «امشب بابا میمونه. چطور مگه؟»
مینا آه بلندی کشید. به محمد نگاه کرد و قلبش ریش شد، او هرگز شهامت این را پیدا نکرد که با جسارت بگوید دوست دارد نزد شوهرش بماند و خودش از او پرستاری کند.
- هیچی. همین جوری.
از سعید فاصله گرفت و به محمد نزدیک شد. دوست داشت موهای پرپشت و لخت شوهرش را نوازش کند، اما حجب و حیا نمیگذاشت. لبخندی زد و گفت: «خوبی محمد؟»
محمد به سختی حرف میزد، هنوز نمیتوانست درست کلمات را پیدا کند.
- خو…بم… چیز…ی… نیس.
و سپس چند نفس کوتاه پیدرپی کشید. مینا با نگرانی گفت: «باشه. حرف نزن. خودتو اذیت نکن.»
محمد لبخندی زد و این میتوانست بزرگترین هدیه دنیا باشد برای مینا که حاضر بود بهخاطر شوهرش بمیرد. اشک در چشمان مینا حلقه زد و همه شجاعت خود را جمع کرد و با دستان نرم و سفید و مهربانش، دستی به صورت محمد کشید و سپس با او خداحافظی کرد و رفت.
شب هنگام دکتر برای دیدن بیمارانش آمد. محمد را معاینه کرد و رفت بیرون، گفت: «بستگان محمد کی هستن؟»
پدر با شتاب رفت جلو.
- بله دکتر. منم.
- پدرشی؟
- بله.
- ببین پدر جان، نخاع پسرتون عفونت کرده، ببریدش یه بیمارستان خوب. اینجا تجهیزاتش همینقدره که ما در اختیار مجروحین میذاریم. یه بیمارستان خصوصی بهتر بهش رسیدگی میکنن و توصیه اکیدمم اینه که ببریدش خارج، اونا میتونن پسرتونو درمان کنن.
پاهای پدر سست شد. بغض گلویش را گرفت اما غرورش اجازه نمیداد گریه کند.
- چشم. حتماً کی باید این کار رو بکنم؟
- هرچه زودتر بهتر. من برگه مرخصیشو میدم، شما هم معطل نکنید.
فردای آن روز انتقال محمد به بیمارستان خصوصی صورت گرفت. آنجا برایش بهتر بود. همینطور برای ملاقاتکنندهها.
آردانه دایم به محمد سر میزد و مثل یک برادر مراقب اوضاع محمد بود.
چند روزی در بیمارستان بود و پزشکان آنجا هم به این نتیجه رسیدند که باید محمد به آن سوی آب فرستاده شود، پس ماندنش در آنجا فایده نداشت و او را به خانه انتقال دادند.
او هر روز حمام میشد با بتادین و این کار را سعید و آردانه انجام میدادند. او را مثل یک جنازه به حمام میبردند و اردلان با خنده و شوخی سطل بتادین و آب را روی محمد میریخت و میگفت: «اینم سدر و کافورش!»
و این کار هر روزشان بود و تمام کسانی که قطع نخاع میشدند همین وضعیت را داشتند.
مدتی به همین منوال گذشت و آنها منتظر صدور پاسپورت و ویزا بودند.
محمد درد میکشید و ناله میکرد. سعید به سویش رفت.
- چی شده داداش؟ کجات درد میکنه؟
- نمیدونم. درد دارم.
مثانه، از طریق سوند محمد تخلیه نمیشد و آنها نمیدانستند باید چه کنند و اصلاً چه اتفاقی افتاده. به توصیه دکترها به محمد خیلی مایعات میدادند، اما چون بدنش کنترل تخلیه نداشت، تمام آب در بدنش میماند و باعث درد کشیدنش میشد.
محمد را به آسایشگاه معلولین قطع نخاع میبردند، او را سوار آمبولانس کردند.
محمد داشت میمرد. با ناله گفت: «محسن من دارم میمیرم.»
پدر که جلو نشسته بود، خود را با شتاب به او رساند و گفت: «چی شده محمد جان؟»
- بابا، من دارم میمیرم. حلالم کن.
بغض گلوی پدر را گرفت. دستی به سروصورت محمد کشید و گفت: «نه پسرم. الان میرسیم آسایشگاه. خوب میشی.»
محمد درست میگفت، چون اگر یک ساعت دیرتر به آسایشگاه میرسیدند و بدن او تخلیه نمیشد بر اثر تجمع مایعات بدنش میترکید.
او را بستری کردند و حدود سه لیتر آب از بدن او خارج شد و پس از چند شب درد و بیخوابی، محمد آرام به خواب فرو رفت.
ادامه دارد.....