شب هنگام موقع خواب و استراحت، محمد روی تختش آرام گرفت. کتابی باز کرد و مشغول مطالعه شد، او دوست داشت تحصیلاتش را ادامه دهد و از هیچ تلاشی فروگذار نمیکرد.
صبح زود از خواب برخاست، کش و قوسی به بدنش داد و ملحفهای را که رویش بود کنار زد و نشست. در کمال ناباوری دید بخش زیادی از پوست پایش را مورچهها خوردهاند و چون او حس نداشت، نفهمیده بود.
- مینا. مینا.
مینا وارد اتاق شد.
- بله. چی شده؟ چی میخوای؟
- اینجا رو نیگا کن.
مینا با چشمانی از حدقه درآمده جیغ کوتاهی کشید و گفت: «وای خاک بر سرم. مورچهها خوردنت؟»
محمد خندهاش گرفت.
- آره. دیدن یه تن گوشت فربه اینجا افتاده، خواستن بینصیب نمونن.
مینا اخمی کرد و دستمالی برداشت تا مورچهها را کنار بزند.
- باید پاتو با بتادین بشورم. همین امروز میریم دکتر واسه این زخمت دارو میگیریم.
محمد حرکات و حرف زدنهای مینا را نگاه میکرد و میخندید و گاهی متلکی به خودش و او میانداخت و باعث خنده همسرش هم میشد.
- عیب نداره مینا، دعواشون نکن، گناه دارن، اونام دل دارن دیگه.
- غلط کردن دل دارن. نیگا با پاش چی کار کردن موذیا!
مینا با دقت همه مورچهها را کشت و پاهای محمد را شستشو داد و کمی بتادین روی آنها مالید و خوب بستشان.
آن روز اگرچه با مورچهها شروع شد، اما برای محمد خبر خوشی هم داشت و آن اینکه در دانشگاه رشته علوم سیاسی قبول شد.
و او گامهای خوبی برای پیشرفت خود برداشت و هرگز اجازه نداد معلول بودن مانع کارش شود.
محمد با جدیت و پشتکار به درسش رسیدگی میکرد. او مطالعاتش را بالا برده بود تا از همکلاسیهایش عقب نماند. فقط یک چیز آزارش میداد، آن هم پله بود! اگر جایی میرفت که امکان حرکت را از معلولینی چون او سلب میکرد، او کاملاً از کارش بازمیماند.
محمد سوای از اینکه در خانوادهای با اصالت بزرگ شده و در شهر وجهه بسیار خوبی داشت، خودش هم سعی میکرد به آن بیفزاید.
او در تمام کارهای عامالمنفعه شرکت میکرد و دوست داشت به همه کمک کند. پدرش هم او را تشویق میکرد و خیلی جاها اگر خودش نمیتوانست برود محمد را میفرستاد.
محمد اینک یک پای قدرتمند در آموزش و پرورش شهرستان بود و برای سخنرانی دعوت میشد. او اطلاعاتش به روز بود و جوانان شیفته معلومات و شوخطبعیاش میشدند.
مینا این وضع را خیلی دوست نداشت، چون حس میکرد بار دیگر همسرش را از دست داده.
محمد با خوشحالی وارد خانه شد.
- مینا. مینا.
- بله. اینجام، توی آشپزخونه.
محمد در چارچوب آشپزخانه ایستاد.
- خوبه. همیشه همون جا بمون، هی پخت و پز کن.
- خب چی کار کنم، باید یه لقمه غذا درست کنم بذارم جلوت یا نه؟ اینم عوض دستت درد نکنهس.
- ببخشید، ناراحت نشو. داشتم شوخی میکردم.
- مینا، من فکر کردم تو باید ادامه تحصیل بدی!
- چی؟ ادامه تحصیل؟ واسه چی؟
- یعنی چه واسه چی؟ واسه اینکه سطح آگاهیت بالا بره.
- من حوصله ندارم.
- مینا این حرفو نزن. این هم به نفع خودته، هم به نفع علی.
مینا با کمی دلخوری محمد را نگاه کرد.
- چرا اینجوری نیگام میکنی؟ جدی میگم. بابا از این آشپزخونه بیا بیرون، برو توی جامعه، یه کم پویا باش.
- من به اندازه کافی اینجا وقتم پر هست محمد، حالا این دیگه چه درخواستیه که تو داری؟
محمد پیشانیاش را خاراند.
- باور کن خوبهها. سرت گرم میشه. سوادت میره بالا.
- محمد، من کشش درس خوندن ندارم. اذیتم نکن.
- باشه. هر جور راحتی. ولی هر وقت تصمیم گرفتی، بگو.
- باشه، میگم.
ادامه دارد