پس از پایان جلسه، .... از اتاق خارج شد و با دیدن برسام بسیار خوشحال. اینک پس از چهار پنج سالی که از آشنایی برسام با محمد و سایر دوستانش میگذشت، آنها او را یکی از دوستان وفادار و معتمد میدانستند.
- چطوری برسام؟ این طرفا.
برسام لبخندی زد و محکم با.... دست داد.
- راستش اومدم چند تا هدیه کوچولو واسه مجتمع آوردم، گفتم بیام تقدیم کنم، هم اینکه ببینمتون، خیلی وقته ندیدمتون.
- خیلی کار درست و به جایی انجام دادی.
آنها اینک به سمت بیرون ساختمان راه افتاده بودند.
- میدونی حاج آقا داشتم فکر میکردم، باید یه راهکار خاص واسه تأمین هزینههای مجتمع پیدا کنیم.
....سیگاری از جیبش درآورد و به برسام هم تعارف کرد.
- نمیدونستم سیگار میکشین.
- گاهی، وقتی خیلی داغون باشم. البته حاج خانوم دوست نداره و سعی میکنه یه جوری بهم کمک کنه. ولی خب… بماند… چی میگفتی؟ در مورد درآمد حرف میزدی؟
- بله.
- خب مثلاً چی؟
- داشتن یه تولیدی کوچیک که بچهها خودشون توش سهیم باشن از نظر کاری.
....به فکر فرو رفت.
- بعید میدونم محمد قبول کنه.
- حدس میزدم.
.....خندهاش گرفت.
- آره. بهتره مطرحش نکنی، چون محمد بیشتر از هر چیز به درس و مشق بچهها اهمیت میده. البته تو آوای مهر سهام داره و کلاً سودش برای بچهها خرج میشه.
.... کمی مکث کرد و ادامه داد:
- یکی از بچهها کار بافندگی میکنه، تازگی واسش دستگاه خریدن، فقط تو این کار تونست موفق بشه، ولی تا جایی که من میدونم واسه بیرون چیزی نبافته و فقط واسه بچههای مجتمع کار کرده.
- اوهوم.
- ممنونم برسام از اینکه به ما کمک میکنی و به فکر آینده بچهها هستی.
- فقط وظیفهس.
برسام که انگار یاد چیزی افتاده بود با عجله گفت: «آخ آخ، داشت یادم میرفت. بفرمایید، چند تا چک براتون گرفتم.»
او آنها را در پاکت به .... داد.
- ممنونم. دوست داری شام بریم منزل ما؟ بچهها خوشحال میشن تو رو ببینن.
- نه. مزاحم نمیشم. شما هم خستهاین، میخواین استراحت کنین، کنار خونواده راحت باشین، شامی میل کنین!
....خندهاش گرفت.
- اوه، کی این همه کار انجام میده؟ من خیلی هنر کنم برم خونه بخوابم!
برسام هم خندهاش گرفت و از ....خداحافظی کرد و رفت.
دخترک خیره شده بود به نقطهای نامعلوم. نامش مرسده بود و صورت خونین و مالینش نشانه زدوخوردی نابرابر. مردی کنارش نشست و پرسید: «خانم مشکلی پیش اومده. کمک میخواین؟»
گویا مرسده هیچ نمیشنید. اشک از گوشه چشمش سرازیر شد.
مرد شانهای بالا انداخت، برخاست و رفت. این بار زنی کنارش نشست.
- دخترم چی شده مادر؟ چرا صورتت داغون شده؟ کمک میخوای؟
باز حلقه اشکی در چشم مرسده جمع شد و او همه دنیا را تار میدید. تا زمانی که قطره اشک از چشمش فرو ریخت.
او قدرت حرف زدن نداشت، شاید برای اینکه چند تا از دندانهایش شکسته بود و او درد داشت.
زن سمج بود. اینک رفت و جلوی مرسده نشست.
- خونتون کجاست؟
گویا اشکهای مرسده پایانی نداشت و قطرات درشت و ریز همینطور از چشمش روانه بود.
اینک خیلیها برای رفع کنجکاوی خود دور دخترک و زن حلقه زده بودند و هرکس چیزی میگفت و یا سؤالی میپرسید.
لحظاتی بعد پلیس که تجمع را دیده بود به سوی آنها رفت. مردی از ماشین پیاده شد و جمعیت را کنار زد.
- چی شده؟ واسه چی جمع شدین اینجا؟
زن برایش توضیح داد که دخترک چیزی نمیگوید.
مرد پلیس نشست کنار مرسده و گفت: «بلند شو، بلند شو بریم اداره پلیس، تا ببینم کی هستی.»
مرسده برخاست و به همراه پلیس به کلانتری رفت، آنجا آدرس خانه خود را به پلیس داد و آنها به کلانتری احضار شدند.
خاله و خواهر مرسده سراسیمه وارد شدند. خواهر مرسده را به آغوش کشید.
- چی شده عزیزم؟ دوباره بابا کتکت زده؟
مرسده سر را به علامت تأیید تکان داد.
- الهی بمیرم برات.
پلیس که از وجود مجتمع اطلاع داشت آدرس را به آنها داد تا مرسده را به آنجا ببرند.
شب هنگام آنها روبهروی مجتمع بودند. آتنا بادقت به مرسده نگاه میکرد.
- کی اینجوری لت و پارت کرده؟
مرسده با صدایی خفیف و گرفته گفت: «بابام.»
نگاهی به خاله و خواهر او انداخت.
- خب میخواین چی کار کنم؟ نگهش دارم؟
خواهر با شتاب بیشتری گفت: «بله. خواهش میکنم. این اگه برگرده خونه بابام میکشش.»
- چرا؟ مگه چی کار کرده؟
رو به مرسده گفت: «مگه چی کار کردی؟»
هیچی
ادامه دارد.....