به محض اینکه خواست در را باز کند، چند مرد با لباس شخصی او را دوره کردند و با نشان دادن حکم بازرسی وارد خانه او شدند.
برسام چیزی برای پنهان کردن نداشت، پس مانع کار آنان نشد.
یکی از مردان به سوی او رفت و گفت: «... رو چقدر میشناسی؟!»
برسام متعجب نگاهش کرد.
- منظورتون چیه؟
- هیچی. فقط چقدر ازش شناخت داری؟
- اون یه دوسته، فقط همین.
مرد ضمن اینکه در خانه قدم میزد، گفت: «ولی چند بار ما شما رو با اون دیدیم.»
برسام پوزخندی زد.
- ممنون از یادآوریتون. خب الان باید چی کار کنم؟ باید عذرخواهی کنم؟!
- به به، زبون درازم که هستی. ما گزارش داریم که تو چند بار به دادگاه برای دیدنش رفتی. حدس میزنیم توی خلافکاریهای اون دست داشته باشی.
- مثلاً چی؟
- آدمربایی، رشوه، ارتباطات نامشروع و خیلی چیزای دیگه.
برسام به فکر فرو رفت، فهمید مشکل آنان محمد نیست، آنها دنبال پاپوش درست کردن برای... بودند.
- چطور ثابت میکنین؟
- همه چیز در حال بررسیه و شما دنبال ما میاین تا چند تا سؤال ازتون بپرسم.
برق شادی از چشمان برسام زده شد، چون میدانست میتواند اطلاعاتی از دوستانش که در زندان هستند به دست آورد.
- باشه، میام.
مرد کمی چشمانش را جمع کرد، از پذیرش درخواستش توسط برسام متعجب شد، با این وجود او را با خود به اوین بردند.
برسام به محض ورود به زندان با شگردهایی خاص شروع به جمعآوری اطلاعات از زندانبان کرد. او به شکلی مادرزادی تخصص در این کار داشت و همیشه با درخواست یک نخ سیگار شروع میکرد!
او به سرعت فهمید مسئله ارتباطی به محمد ندارد و قضیه سرنگونی... است. آنها برای این پروندهسازی کاذب از هیچ کاری فروگذار نکردند، طوری که متهمانی که... حکم بر علیهشان صادر کرده بود را با ترساندن و حتی شکنجه وادار کردند بر علیه.. شهادت دهند. اگرچه بسیاری از آنان سر باز زدند. اما همه که مثل هم نیستند و ظرفیت جسمی و روحیشان متفاوت است. ولی از همه بیشتر وضعیت ناراحتکننده محمد عذابش میداد. او دیده بود تختی را که دوستان برای محمد فرستاده بودند اینان در گوشهای از زندان گذاشته و اجازه استفاده از آن را به محمد ندادند.
مردی به سوی سلول او رفت و در را باز کرد.
- بیا بیرون.
- چرا؟
- آزاد شدی.
- چرا؟
مرد نگهبان بهتزده او را نگاه کرد.
- زود باش بیا بیرون اینقدر چرا چرا نکن.
برسام از سلول خارج شد. مرد که انگار تازه صاحب اسلحه شده بود، کمی با دست آن را جابهجا کرد، طوری که زندانی ببیند. برسام خندهاش گرفت و زیر لب گفت: «ندید بدید!»
مردی بیرون زندان انتظار او را میکشید. برسام با دیدن او جا خورد.
- قربان، شما اینجا چی کار میکنین.
مرد که چشمانی پرجذبه داشت با دقت به برسام و زندان نگاه کرد و گفت: «من بیرون زندانم، تو اون تو چه غلطی میکردی؟»
- به خاطر یه دوست گیر افتادم.
- سوار شو.
مرد به سوی ماشینش رفت و برسام به دنبال او.
- کاش نمیاومدین دنبالم، من میخواستم…
- ساکت شو برسام. اگه دنبالت نمیاومدم الان تو یه کیس سوخته بودی که دیگه به درد من نمیخورد. تو بهترین مأمور منی و اصلاً دوست ندارم اطلاعات باارزشت به دست این احمقا بیفته.
- ولی قربان.
- ولی نداریم. میدونم چرا چنین حماقتی کردی. به محض اینکه فهمیدم از همه داشتههام استفاده کردم تا تو رو بیرون بکشم. تو میدونی چی هستی و چی کارهای برسام؟
- بله.
- نه، نمیدونی. بهتره بهت یادآوری کنم تا دیگه از این غلطا نکنی. تو یه پلیس مخفی هستی و باید تا جایی که اداره آگاهی بهت نیاز داره شناسایی نشی. تو که دوست نداری این زندگی خوب و مرفه رو از دست بدی، در ضمن یه گلوله هم وسط پیشونیت بخوره، اونم توسط کسانی که جاسوسیشونو کردی؟
- نه.
- خوبه. پس حرف همو میفهمیم.
- ولی قربان من باید به دوستم کمک میکردم.
- مشکلش چقدر حادّه؟
- یه پاپوشه.
- واسه کی؟
- ...
- آهان، همون قاضیه؟
- بله.
- میشناسمش، کمی زیادهروی کرده. انگار تنش میخوارید. بالاخرهام زبان سرخ کار خودشو کرد.
- ولی مسئله اون نیست.
- پس چیه؟
- یکی دیگه از دوستامه که بیخودی بازداشت شده. یعنی به خاطر پایین کشیدن ...
مرد کمی فکر کرد، او به سرعت مسائل را تحلیل میکرد.
- درسته. همیشه یه بیگناه لازمه، مخصوصاً واسه آدمای کله گنده که به راحتی نمیشه پایین کشیدشون. مهم نیس. به دوستت فکر نکن، چند وقت دیگه آزادش میکنن، یه عذرخواهی کوچولو و تموم میشه.
- اما بهش تهمت بدی زدن.
مرد ماشین را جلوی خانه برسام نگه داشت.
- مهم نیس، میفهمی، شما برای امشب پرواز داری. یه مأموریت
آه از نهاد برسام بلند شد.
- ولی…
ادامه دارد