هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

دوپازا ۱



...برای عملیات نصر۷ آماده میشدند،تیمهای شناسایی کارشون رو انجام داده بودند

و راه کارهای ؛بلفت و دوپازا(نام کوههای منطقه)را هم چک کرده و شب، عملیات از

سه محور،لشکر ۲۷،تیپ نبی اکرم،و...کارشون رو آغاز کردند،اولش که دشمن آمادگی

نداشت،غافلگیر شد و کانالهای اولیه فتح شد،و تاصبح درگیری شدیدی،مخصوصا در

محور تیپ نبی اکرم در جریان بود،رضا،مسئول اطلاعات نبی اکرم بود و نیروهایش در

کنار گردان خیبر و بدر و... مردانه می جنگیدند،محمد که شب را با حمزه مقیم و بقیه

بچه های لشکر ،در قرارگاه تاکتیکی تمام مکالمات بیسیم را می شنید، تا صبح که

وضعیت روشن بشود،صبر کرد،چون دوستانش هم در لشکر ۲۷ و هم در نبی اکرم،

بودند و از طرف دیگر،با عمل جراحی پای محسن،چند روز قبل از عملیات،و مسئولیت

حمزه مقیم،محمد از طرف محسن دستور برادرانه! داشت تا دنبال شناسایی نباشد

و به حمزه کمک کند تا بچه ها کارشونو منسجم تر انجام بدن،که شناساییها هم با

موفقیت انجام شد..........


صبح اضطراب آمیزی بود،محمد فکر می کرد که این بار کدوممون،لیاقت پریدن پیدا

میکنیم....با حمزه و سعید عسگری،سعید گلمحمدی،رضا صدیقی،اصغر کشانی،

به سمت بالای دوپازا حرکت کردند،ارتفاع بلندی بود و آنها از یک مسیری که شب

گذشته در آن مسیر رزمندگان تردد کرده بودند،حرکت می کردند،تا نزدیکیهای قله از

همان مسیر رفتند،حدود صد متری قله،محمد جلوی تیم افتاد تا راه جدیدی را برای

بالا رفتن پیدا کند،راهی که میبایست مواضع پدافندی را هم برای دفاع در برابر پاتک

دشمن پیدا می کردند،محمد بعد از چند قدم،خود را در میان میدان مین! دید مینهایی

که طی چند دوره سالهای قبل کاشته شده و شاید خود عراقیها هم از وجودآنها اطلاعی

نداشتند!


هر طور بود از روی صخره ها،مسیر را طی کردند و داخل کانالی که دیشب فتح شده بود

افتادند و تا لب یال کوه رفتند،و از آنجا محور نبی اکرم که شدیدا زیر آتش بود،کاملا

دیده می شد،و محمد نگران بچه های نبی اکرم بود،چون سالها بین آنها بوده و حالا

جای دیگر و ماموریت دیگر...

کار شناسایی خطوط کامل شد و هنگام برگشتن به قرارگاه شد و محمد بازجلو

افتاد تا از همان مسیر کانال به سمت قله و از آنجا از مسیر شب گذشته که

نیروهای گردانها وارد محور شده بودند،به سمت پایین سرازیر شوند،در بین کانال

یکی از پیکهای لشکر حمزه  را دید و گفت که کوثری دنبال شما بود و سریع

خود را به قرارگاه برسانید،حمزه محمد را صدا زد و گفت،از همینجا بزنیم بیرون کانال

و از دامنه به سمت پایین بریم،محمد گفت،برادر حمزه اینجا همون جاییه که بچه ها

هنگام شناسایی مینهای قدیمی پیدا کرده بودند،حمزه نگاهی به مسیر کرد که صاف

و بدون هیچگونه علامتی از مین بود،کرد و گفت از همینجا میرویم و با دقت مسیر

را نگاه میکنیم !

محمد باز اجازه نداد  تا حمزه جلو بیفتد،خودش افتاد جلو و اصغر و رضا و سعید و حمزه

و سعید دیگر،به ترتیب راه افتادند،و قدمها را جای پای یکدیگر می گذاشتند که مطمئنتر

بود،بعد از حدود ۵۰ متر که از کانال فاصله گرفتند،محمد اولین مین والمر!،را دید و همه را

نگه داشت تا سر جایشان بمانند،و رو به حمزه کرد و گفت،برادر حمزه اینجا هم مثل

همان مسیر صبح،پر از مینهای نا منظم و زیر خاکیه،!!باید برگردیم و درست پایمان را

در جا پاهای قبلی خودمان بذاریم و به سمت کانال بریم،حمزه قبول کرد،حالا ستون

که رو به عقب میرفت،سعید عسگری،اول ستون بود،حمزه جایش را با او عوض کرد،

و در این صورت محمد نفر آخر ستون قرار داشت ،و همگی با دقت گام بر میداشتند

و به عقب و سمت خط الراس کوه میرفتند،ناگهان صدای فریادی از پایین دره بلند شد

صدا نا مفهوم بود،وکسی داشت به این گروه علامت میداد،خیلی زود همه متوجه

شدند که او ، مینهای زیر پای آنها را نشان می دهد!همه به مسیر نگاه می کردند

بجز حمزه که ناگهان پایش روی یک مین که در کنار بوته ای خار قرار داشت،رفت...


....ناگهان صدای مهیبی بلند شد همراه آن در یک لحظه،دود و غبار به صورت همه

خورد و هر کدام یک طرف افتادند.....


حمزه هنگام برگشتن صورتش به سمت مسیر،نمی توانست،مین زیر پایش را ببیند

و با اختلاف چند سانت،از جا پای قبلی بچه ها،پایش روی مین رفته بود،و مین والمر،

به هوا جهیده و در ارتفاع حدود ۳۰ سانتی از زمین منفجر،و پاهای حمزه از بالای زانو

قطع و تمام بدنش سوخته و صورتش،با خون و دود،رنگ عجیبی داشت،که از ورای

اون رنگ،صدای :یا زهرا،یا زهرا....به گوش محمد می رسید...


فقط محمد که ترکش کوچکی خورده بود،امکان کمک به بقیه را داشت.................





ادامه دارد...

نظرات 16 + ارسال نظر
MojtabaMax چهارشنبه 22 تیر 1390 ساعت 05:15 ب.ظ http://www.AloneMax.blogsky.com

سلام دوست عزیز
با یک نگاه نمیشه فهمید وبلاگت در چه سطحیه ولی وقتی حتی یکی از پست هاتو آدم میخونه میفهمه که گنج نهفته ی دنیا در وبلاگ هبوطه...
راستی اگه دوست داری تبادل لینک کنیم منو با اسم تنهایی لینک کن و بعد به وبلاگم بیا و بگو که با چه اسمی لینکت کنم عزت زیاد...

شما لطف کردید...
لینک شدید !

Sahar چهارشنبه 22 تیر 1390 ساعت 09:37 ب.ظ http://daftaresepid.jbg.ir

سلام :
واژه اسارت درونش را فریاد می کند
اسارت هیچ وقت آزادی نیست
همانگونه که انتخابی نیست
اسارت به تو اجازه انتخاب نمی دهد خود تو را انتخاب می کند و تو مجبوری به باورش

گاهی سکوت بایدکرد
گاهی تسلیم باید شد
گاهی بــــاور باید کرد

ادامه داستانتون رو خوندم پاورقی دردناکیست
بیشتر شبیه یه خاطره ست
مرسی از حضور ارغوانیتان
با آرزوی هرآنچه نیکوست
بدرود

سلام:
باور ،شاید با سکوت،فرق داشته باشه...
باور با آزادی است...
تسلیم،فقط در برابر ذات مهربان الهی...
زنده باد،تو و فریاد درونت...

سهبا چهارشنبه 22 تیر 1390 ساعت 11:33 ب.ظ

سلام .
این بار هم بغض بود که میهمان ناخوانده من شد از خواندن مطلبتان ...
کجایید بزرگوار ؟ همین امروز صبح بود که به یادتان بودم ... اینقدر دلمان برای نبودنتان می گیرد و برای حضورتان تنگ می شود .... کیست که پاسخگو باشد ؟

سلام:
ممنونم که من را میهمان دائمی خود،می دانید،که نبودن بی صدایم،
باعث دلتنگی می شود...
پاسخگو،.....................؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بخششتان را می طلبم...

سعید پونکی پنج‌شنبه 23 تیر 1390 ساعت 11:32 ق.ظ http://sahbana.blogsky.com/

سلام
برادر عزیزم .
از اینکه شمیم دوست را در وبلاگ خوبتان حس کردم دوباره احساس زندگی می کنم.
و از این که ما را در لحظات ملکوتی خود سهیم کردید بی نهایت متشکرم .
من از طرف وبلاگ خوب زمزمه های گاه گاه و به توصیه نویسنده ی خوب آن با شما آشنا شدم .
اگر عمری باقی باشد از مطالب و دست نوشته های خوب شما استفاه خواهم کرد.
ارادتمند و خاکسار همه ی رزمندگان هستم .
سلامت و سعادتمند باشید.

سلام:
ممنونم داداش:
امیدوارم دوستای خوبی برای هم باشیم...

تنفس پنج‌شنبه 23 تیر 1390 ساعت 12:10 ب.ظ http://tanaffos.blogsky.com

سلام و رسیذن به خیر
الان مشغول بنایی هستیم سر فزصت می آیم و می خوانم !
فکر کنم برای من تکراری نباشد!

سلام:
مبارکه انشاالله...

ترنم پنج‌شنبه 23 تیر 1390 ساعت 11:47 ب.ظ http://c-t.blogfa.com

مثل آن مسجد بین راهی تنهایم...

هر کس هم که می آید مسافر است می شکند .....

.هم نمازش را، هم دلم را ...

و می رود

سلام:

مسافر می رود ،تا دل کسی نشکند...
مواظب دلت باش...

محسن اسداللهی شنبه 25 تیر 1390 ساعت 12:18 ق.ظ

نام : حمزه نام خانوادگی : جهانگیری مقیم نام پدر : غلامعلی


تاریخ شهادت : 20/05/1366

محل دفن : بهشت زهرا (س) ، قطعه : 29 ردیف : 5 شماره :9

شادی روح شهدا صلوات

سلام:
یا علی....

سهبا شنبه 25 تیر 1390 ساعت 02:24 ب.ظ

سلام بزرگوار .
عید نیمه ماه ، عید ماه و مهتاب بر شما مبارک .

سلام:
خواهر عزیزم:
عید آفتابی شما هم مبارک...

ترنم یکشنبه 26 تیر 1390 ساعت 10:58 ب.ظ http://c-t.blogfa.com

وقتی از غربت ایام دلـــــم میگیرد

مرغ امید من از شدت غم میمیرد

دل به رویای خوش خاطره ها میبندم

بازهم خاطر تو دســت مرا میگیرد


به روزم خوشحال میشم که بیای

سلام:
باز هم خاطر تو......

ابراهیم علی محمد لو سه‌شنبه 28 تیر 1390 ساعت 08:53 ق.ظ http://mighatemohamadlou.blogfa.com

سلام

از اینکه لایق میدانید و از وقت گرانبهای خود صرف دیدن وبلاگ من می کنید متشکرم . مطالب شما برای من جذاب و دلنشین است .

سلام:
خوشحالم که لایق دیدارتان هستم...
اینکه بنده نوازی می کنید،باعث خوشحالی است ....

تنفس سه‌شنبه 28 تیر 1390 ساعت 10:34 ق.ظ

سلام
دوپازا تا به حال اسمش را نشنیده بودم ! مناطق غرب اسمهای کردی دارند و کمی سخت اما برای کسانی که از آنجا خاطره دارند بسیار آشنا.....
برقرار باشید

سلام:
ممنونم ،خیلی از اسامی هست که من یادم رفته !
اینها را هم که می بینی،تک تک یادم میآد !
با کمک شما دوستان،می نویسم !
ولی می نویسم........

عاطفه پنج‌شنبه 30 تیر 1390 ساعت 10:51 ق.ظ http://yaaseabi.blogsky.com

سلام حالتون خوبه
خیلی ممنون که بهم سر می زدیدخیلی خوشحالم کردید
فکر نمی کردم در نبود من کسی به یاد منم بیفته با خوندن نوشته های شما خیلی روحیه گرفتم
و خدا رو شکرمی کنم به خاطر داشتن دوستان خوبی چون شما...

سلام:
دوستی،شاخه درخت،نیست،تا بشکند،ریشه است و همیشه
از آن زندگی می روید...
من دوستانم را مایه افتخارم می دانم.وظیفه ام بوده.

گمنام ثارالله جمعه 31 تیر 1390 ساعت 06:36 ب.ظ http://asheghehemmat.blogfa.com/

باسلام استاد بزرگوار عزیزانقلاب گلمندیم مارو فراموش کردی اما شما بیادمی با چهره نورانی ولبخند دلبری هنوز اتاقم بیاد شما متبرگ شده.....خدا پدر خانم تنفس شمارو اورداینجامنتظرم استاد...حضور سبزتون بلاگم تبرک کنیدومن الله التوفیق
رفتند وبی صدا وسبک مثل ابرها / جامنده ایم در این جا ای شهدا/ وسلامت در قفس تنها /

سلام:
سلامت عزیزم،
قفس کدومه ؟قفس مال دنیا زدگان بی درده،ای کاش همه قفسها
مثل بارگاه ملکوتی تو،آرام و با صلابت باشه.
دوست دارم میدونی،که این کار دله...
گناه من نیست،تقصیر دله...!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

ترنم جمعه 7 مرداد 1390 ساعت 10:01 ب.ظ http://c-t.blogfa.com

سلام
قصد آپ کردن نداریـــــــــــــــــــــ

از روی چه کتابی مینویسی؟
چون حس میکنم خیلی آشناس


طعم ِ خیس ِ اندوه و اتفاق ِ افتاده

یک ... آه ! ... خداحافظ یک فاجعه ی ساده

خالی شدم از رویا ، حسی منو از من برد

یه سایه شبیه من ، پشت پنجره پژمرد

سلام:
از روی کتاب قلبم ،می نویسم،اینها خاطرات مختصری است که هنوز
یادم مانده،شاید اجازه کتابش را هم بدهند،آنوقت چاپش می کنم !
حالا برای دیدن بخشی از کتاب،در همین وبلاگ،روی گردباد خاموش،
کلیک کنیدو از اولش بخونید....

مهدی جمعه 1 خرداد 1394 ساعت 02:02 ق.ظ

سلام
من سردار بزرگوار مقیم رو شاید چند ساعت بیشتر ندیدم
اون شبی که اون عزیز شهید شد یا بهتر بگم با همون مینی که اون سالار شهید شد من به شدت مجروح شدم
راستش عملیات دو ساعت به تاخیر افتاده بود ستون راه افتاده بود و من و 4 تا از رفقا - که بعنوان تخریبچی به گردان عمار مامور شده بودیم - از سر ستون جا مونده بودیم و مجبور بودیم کل مسیر رو دویدیم تا پشت میدون به اون سالار و چند نفری که با هاشون بودن رسیدیم - فرمانده گروهانی که ما مامور بودیم اونحا باشیم هنوز زنده هستن و میتونن شهادت بدن - که متاسفانه من اسمشون رو نمیدونم ولی چند بار تو هیات گردان عمار این عزیز رو از نزدیک دیدم -
یه صورت سفید دوست داشتنی - که به اصطلاح اون روزا نور بالا میزد عجیب - با شلوارکردی و یه چوب بدستش - قیافه اش معلوم بود خیلی پریشونه
میدون خیلی بدی بود راستش مو به نن ادم راست میشد وقتی عکسهای اون رو میدیدیم چه برسه به خودش تیغ هاش هم نور علی نور بود - اون شب میدون اماده شده بود و وظیفه ما قثط پیدا کردن طناب معبر بود که ظاهرا مسیر رو یه کم جابجا اومده بودن -
چون معبر قدیمی بود سیم خاردارش کشیده شده بود و مشکلی نبود من نفر جلو بودم که رفتم تو میدون یکی از رفقا بنام محمدرضا ریاحی لباسم رو گرفت اسلحه اش رو داد به من و خودش رفت جلو منم پشتش با فاصله یک مترحرکت میکردم هنوز چند قدم نرفته بودیم دیدم همون برادر چوب بدست اومد تو میدون
اصلا نمیدونستیم کیه و چکاره است چند بار صداش زدیم برادر میدون بدیه ها بیرون وایسا ولی ظاهرا تلاطم درونی اش بهش اجازه نمیداد اروم باشه و فقط منتظر بود بچه هارو از اونجا رد کنه
نفمیدم چی شد یه صدا و یه گل مین والمر که تقریبا جلوی پاش بلند شد
چند جمله بین من و اون سالار رد و بدل شد و من که تقریبا ابکش شده بودم منظر موندم تا یکی بیاد
بعد از چن لجظه امداد گرا اومدن ادرس دو تا عزیز رو دادم که خیلی وضعشون از من بدتر بود ولی وقتی امداد گر میگفت نگران نباش شهید شدن اروم میشدم
اینکه چطوری من اومدم پایین و بعدش چی شد تا فهمیدیم این سالار حمره خان مقیم بودن بماند
یا علی

سلام مهدی جان:
احتمالا شما کس دیگری رو با شهید حمزه مقیم اشتباه گرفتید.چون شب عملیات من و حمزه و چند نفر دیگه در قرارکاه تاکتیکی ل27 بودیم
واصلا بالا نرفتیم و تیمهای اطلاعات عملیات نیروها رو بردن و زدن به خط.
فردای اون روز حدود ساعت ده یازده ما هنگام برگشتن از خط که برای مرحله بعدی رفته بودیم برای شناسایی،با برادران،عسگری،
صدیقی،کشانی،گل محمدی،حمزه و من،شش نفری بودیم که وارد میدان مین بسیار قدیمی شدیم که شرح ما وقع قبلا تعریف شده.نزدیکترین تخریبچی به ما برادری بود به نام سید که از بالا به سمت ما معبر زد و آمد به سمت مجروحین ما.
البته برادر حمزه در حال شهادت بود ولی تا اومدن اون تخریبچی که
در اون لحظه من اونو نمیدیدم،فقط به بردن عسگرس و گلمحمدی و صدیقی بی بیرون از معبر و نشاندن کشانی که موج گرفتگی داشت، فکر میکردم.یکی از بچه ها رو قبل از اومدن تخریبچی(سید) از لابلای مینها بردم بیرون، دیگری رو هم آخراش بود که مینها برداشته شدند.البته صدیقی خودش راه میومد چون دستش مجروح شده بود..
برگشتم سراغ حمزه که تخریبچی کنارش بود و او شهید شده بود...
اون روز ،حمزه و عسگری و گلمحمدی،از بچه های اطلاعات اونجا به شهادت رسیدن و صدیقی و کشانی مجروح شدند.خوشبختانه الان هم هستند.

مهدی دوشنبه 4 خرداد 1394 ساعت 09:18 ب.ظ

سلام برادر
من همون تخریبچی هستم که با برادر مقیم وارد میدون شدیم و با همون مین که زیر پای اون سالار منفجر شد سخت مچروح شدم
همه پریشونی اون سردار رو من دیدم و همه نگرانی اش رو

سلام تخربچی اونموقع! الان در چه حالی ؟؟؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد