دخترک ده دوازده سالهای به سرعت از کوچه پس کوچهها میدوید، او ریزنقش و گندمگون بود. چند جا مجبور شد بایستد و نفسی تازه کند. چهرهاش بیشتر شاد بود تا مضطرب و نگران.
به در خانهای رسید، با شدت آن را هول داد، در چهارتاق باز شد، او برای اینکه به حیاط برسد باید دالانی باریک و تاریک را میپیمود، به راحتی این کار را کرد، گویا با تمام بافت آن خانه آشنایی داشت. در همان راهرو شروع به صدا زدن کرد: «فرانک خانوم… فرانک خانوم…» صدایش در راهرو پیچید.
او به حیاط رسید، آنجا خانهای نسبتاً بزرگ بود که دورتادورش اتاقهایی ساخته شده و صاحبخانه هر یک یا دو اتاق را به مستأجر داده بود.
زنهایی که در حیاط بودند به سوی صدای دخترک برگشتند. دختر یک راست به سوی زنی رفت که جوان، زیبا و باردار بود. درست روبهروی او متوقف شد و نفس نفسزنان گفت: «فرانک خانوم… بیا، برات آلوچه آوردم که ویار داشتی.»
همه زنها خندیدند. زن جوان هم که فرانک خطاب میشد لبخندی زد و دستی به سر و گوش دخترک کشید.
- ممنونم عزیزم. ولی پول از کجا آوردی؟
ضمن گفتن این حرفها چند آلوچه را برداشته و در دهان گذاشت، از مزه ترشش کمی چشمش را جمع کرد.
پیشانی و روی بینی دخترک دانههای عرق نشسته بود و با محبت و لبخند فرانک را نگاه میکرد. فرانک گوشه چادرش را در مشت جمع کرد و آرام عرق صورت دخترک را پاک مینمود.
- نگفتی از کجا پول آوردی، اینا رو واسه من خریدی، اعظم جون.
دخترک اعظم نام داشت و دختر جاری فرانک بود، به تازگی مادر اعظم درگذشته بود و پدرش او را نزد فرانک گذاشته و خود برای کار به شهرستان رفته بود.
فرانک بهواسطة دوست داشتن همسرش، با کمال میل از دختر برادرشوهرش نگهداری میکرد و اعظم هم مانند مادر فرانک را دوست داشت.
اعظم جلوی دهانش را گرفت و خندید.
- از مغازة اصغر کچل کِش رفتمشون. تازه اینام هست.
او یک مشت آدامس و شکلات هم از جیبش خارج کرد و جلوی فرانک گرفت.
فرانک لبخندی زد.
- ولی کارت درست نبود. بذار ببینم چند تاس.
او همه محتویات دست اعظم را شمرد و پیش خودش یک حساب سرانگشتی کرد. به داخل اتاق رفت و به سرعت بازگشت.
- بیا اعظم. بیا دخترم مواظب غذای رو اجاق باش تا من برم و برگردم.
اعظم غمگین شد.
- فرانک خانوم، از دستم ناراحتی؟
- نه عزیزم. ولی میخوام که دیگه این کارو نکنی. به این میگن دزدی، تو باید دختر خوبی باشی، درس بخونی واسه خودت خانوم دکتر بشی، خانوم دکترا که دزدی نمیکنن، میکنن؟
اعظم سر را به زیر انداخت.
- نه، اونا مریض میبینن.
فرانک لبخندی زد:
- آفرین. حالا هم غصه نخور، دیگه این اشتباهت رو تکرار نکن، باشه؟
- چشم.
- آفرین. حالا من میرم حساب اصغرآقا رو بدم بیام. تو هم مواظب خونه باش.
- چشم.
فرانک چادر تودری سفیدش را سر کرد و راه افتاد، اما هنوز به آستانه راهرو نرسیده بود یکی دیگر از خانمهای همسایه وارد حیاط شد. آنها احوالپرسی گرمی با هم کردند.
- کجا میری فرانک جون؟
- میرم مغازه اصغر آقا.
ادامه دارد ....
... امروز یاد مقاله ای که سالها قبل آقای کساییان در کیهان نوشته بود افتادم، من و چند تن از رفقا رفته بودیم آنجا برای کاری، ایشان را دیدیم و کمی درد دل کردیم، و نتیجه اش شد: دیدار در باران با چند سرو روان: شاید یک روز آن مقاله را پیدا کنم و روی وب بگذارم، ..... امروز در پارک شهر چهار تن از بچه ها ی گل روزگار سپیدی و زیبایی را دیدم، دو تن از آنها با چشمانی اشک آلود از زهر شیمیایی دشمن،با سینه هایی سوخته، دیگری با دو پاو انگشتانی قطع شده و آن دیگری با سالها اسارت ، راستش خیلی خجالت کشیدم .......! بیشترین آثار زخمهای تن آنها، بر اثر بی مهری بود...... تاب نمی آورم.محمد.
حمید به حسین نگاهی کرد و گفت: «این دیگه چه وضعیه؟»
حسین متأثرتر از او شانهای بالا انداخت.
- نمیدونم. تا حالا اینجوریشو ندیده بودم.
- فکر میکنی چرا این زنها به این جاها کشیده شدن؟ مقصر کیه؟
- هر کسی به نوعی میتونه مقصر باشه، خانواده، جامعه، خودشون، همه دخیلن.
- کاش میشد یه کاری کنیم. بد جور حالم گرفته شد.
- منم همینطور. حالا گزارش و فیلم هست دیگه اید یه مقاله درست و حسابی تهیه کنیم بدیم مقامات بالا، بلکه یه راه چارهای پیدا کنن.
- خوب شد محمد نبود، وگرنه بدجور داغون میشد.
- آره. ولی باید بفرستیم دنبالش. اون میتونه کمک کنه. تحلیلای جالبی داره.
- موافقم. حالا دیگه بریم حسین، که خیلی کار داریم.
گروه عملیاتی ساختمان را ترک کردند و تمام مدت برسام از لای در آنها را میپایید. از اینکه میدید آن باند ف ساد متلاشی شده خوشحال بود، ولی از کجا معلوم فقط همان یکی باشد. در را بیصدا بست و تکیه داد به آن. مدتی در همان وضع ماند. هزاران فکر و خیال به سراغش آمده بود. دوست داشت کاری انجام دهد؛ اما نمیدانست به چه کسی باید مراجعه کند. او تا صبح نخوابید و تمام مدت در آپارتمانش قدم زد و فکر کرد.
نزدیکیهای صبح از فرط خستگی روی یکی از کاناپهها افتاد و به خواب عمیقی فرو رفت.
ادامه دارد....
من نه خود میروم او مرا می کشد
کاه سر گشته را کهربا می کشد
چون گریبان ز چنگش رها می کند
دامنم را به قهر از قفا می کشد
دست وپا می زنم می رباید سرم
سر رها می کنم دست وپا می کشد
گفتم این عشق اگر وا گذارد مرا
گفت اگر واگذارم وفا می کشد
گفت از آن پیشتر این مشام نهان
بوی اندیشه را در هوا می کشد
گفتم این حرف تو خفته زیر زبان
حرف نا گفته را از خفا می کشد
لذت نان شدن زیر دندان او
گندمم را سوی آسیا می کشد
سایه ی او شدم چون گریزم از او ....؟!
در پی اش می روم تا کجا میکشد
ابتهاج
حمید بادقت به اطراف نگاه میکرد. گویا داشت زوایای مختلف را بررسی میکرد. او و یک گروه فیلمبرداری که در اختیارش بود، به دستور مدیر کل اط.لاعات از تمام لحظهها فیلم تهیه میکردند.
محمد با دلخوری به او نزدیک شد و گفت: «من اصلاً این وضع رو دوست ندارم.»
حمید متعجب نگاهش کرد.
- کدوم وضع و چرا؟!
- همین که شماها دنبال چیزایی هستین که ربطی به کار ما نداره.
- چه اشکال داره. در هر حال زنهای خی.ابونی هم بخشی از معضل جامعهس.
- ولی دارین بیراهه میرین. ما قرار بود درباره دخترای فراری فیلم تهیه کنیم، نه هرچی اراذل و اوباشه.
- میدونم، ولی اینم بخشی از همونه. ما داریم دنبال این دختره میگردیم و یواش یواشم بهش نزدیک میشیم. تو مشکلت چیه؟
- هیچی بابا. من دارم میرم.
حمید با سرعت خود را به او رساند.
- چی شده محمد، چرا ناراحتی؟
- هیچی. من حوصلهام سر رفته میرم خونه. اگه به نتیجه رسیدین خبرم کنین.
سایر اعضای گروه هم محمد را از رفتن بازداشتند، اما او رفت چون فکر میکرد کار آنها بینتیجه است و از مسیر اصلی خودش خارج شده.
حسین به سوی حمید رفت و گفت: «محمد چش شده؟»
- نمیدونم. انگار حوصلهاش سر رفت. عیب نداره. بذار کمی استراحت کنه، دوباره میفرستیم دنبالش. اون آدمی نیس که بتونه یه جا دووم بیاره.
- گروهتو جمع کن، باید بریم.
- باشه. بچهها حاضرن.
همه سوار ماشینها شدند و طبق دستور راه افتادند. آنها به تمام دقایق و لحظهها و سکوت و مکثها اهمیت میدادند و باید همه چیز درست و سر موعد انجام میشد، پس باید دقت میکردند خطاهایشان را کم کنند تا به نتیجه دلخواه برسند.
جمعبندیها یکی پس از دیگری انجام میشد و سرنخها یکی یکی خودنمایی میکرد و آنها را هدایت میکرد به سوی خانههای فساد که زیر نظر شبکههای زیرزمینی فح.شا ریشه دوانده بود.
حسین مسئول عملیات بود و حمید مسئول گروه فیلمبرداری. با گزارشات موثقی که داشتند اینک رهسپار آپارتمانهای غرب بودند.
نیمههای شب همه نیروها در پارکینگ و راه پلهها مستقر بودند.
برسام با کوچکترین صدایی از خواب میپرید. ظرف این چند شبی که از سفر آمده، حسابی خوابیده و استراحت کرده بود. اما صدایی در راهرو باعث بیداریاش شد. به سوی در رفت و از چشمی نگاه کرد. دیدن یکی دو مرد مسلح که آهسته به سوی طبقات فوقانی میرفتند او را شوکه کرد.
آرام در را گشود. به وضوح چهره حمید و حسین را دید که بالا میروند. حسین به او گفت: «برو تو. برو تو. در رو ببند.»
برسام مبهوت نگاهش کرد. لحظاتی طول کشید تا او به خود آید و برگردد داخل آپارتمان. او در را کامل نبست و از لای در بیرون را میپایید.
گروه عملیاتی به سرعت به خانه طبقه چهارم رسیدند و با حملهای ضربتی تمام کسانی را که در آنجا بودند بازداشت کردند.
حمید از تمام لحظهها فیلم میگرفت. از طرفی خوشحال بود که توانستند لااقل یکی از خانههای فساد را متلاشی کنند، از طرفی بهتزده که اینان چگونه شکل گرفتند.
گروه عملیاتی بازجوییهای اولیه را با سؤالاتی ساده آغاز کردند.
زنان و مردانی که آنجا بودند وحشتزده و نگران به اطراف نگاه میکردند. یکی از مردان از ترس آبرویش بیحال گوشهای افتاده و به آنها التماس میکرد آبرویش را نبرند و هر چقدر پول بخواهند در اختیارشان میگذارد.
زنها خیلی نگران نبودند، چون از راه فحشا پول درمیآوردند، نهایت بیآبرو شدنشان این بود که به زندان میروند!
حسین به سوی حمید رفت.
- حمید بیا از اینجا فیلم بگیر.
حمید فیلمبردارش را راهنمایی کرد تا از نمایی بهتر فیلم بگیرد. حسین با زنی که آنجا را اداره میکرد و معروف بود به خانم ری.یس صحبت میکرد.
زن با رنگ و رویی پریده، جسته گریخته اطلاعاتی از خانههای دیگرشان که در سطح تهران پراکنده بود میداد و میگفت چگونه زنان و دخترانی که از شهرستان برای کار میآیند فریب میدهند و در این خانهها نگهداری میشوند.
حمید متأثر و ناراحت به حرفهای زن گوش میداد و خدا را شکر میکرد محمد آنجا حضور ندارد، چون حتماً بسیار غصه میخورد که زنان جامعهاش را اینگونه میبیند.
کار آنها با بازداشت همه کسانی که در آن خانه بودند پایان گرفت.
ادامه دارد ...
سرکار خانم سهیلا توسلی، نویسنده کتاب گردبادخاموش،تا به حال چند کتاب دیگر نوشته اند، از جمله: دوستی با عزراییل، سحرآفرین۱و۲و۳ودیگر نوشته ها... ایشان کتاب گردباد خاموش را به صورت رمان برگرفته از واقعیت، نوشته اند که البته شما عزیزان تا بحال متوجه این موضوع شده اید. قبول کنید نوشتن بر اساس واقعیت،و همچنین وسواس آدمهای ذینفع! کار سختی است. با اینحال ریسک انتشار این اثر در وبلاگ را پذیرفته ام تا مخاطبین عزیز نظر بدهند و حتما هنگام چاپ(انشاءالله!!) نظرات دوستانم را اعمال خواهیم کرد.محمد.
... راستی انسان بالاخره خواهد دانست که،جنگ مقدمه صلح، ویا صلح مقدمه جنگ است؟؟!! برخی از اندیشمندان سیاست، معتقدند که پس از هر جنگی، نوبت صلح فرا میرسد،و هر جنگی از حالت صلح می گذردو . . . این را گفتم تا فکرمان برود به سمت این مطلب که آ یا اصولا می شود از وقوع جنگها جلوگیری کرد یا نه ! امروزه بسیاری از مردمی که طعم تلخ جنگ را درک کرده اند، دنبال جلوگیری از وقوع جنگها ی جدید هستند. حال می خواهیم ببینیم، آیا تلاش آنان مثمر ثمر خواهد بود ؟؟ !محمد. منتظر نظراتتان هستم.
هر کجا هستم،باشم
آسمان مال من است .
پنجره ،فکر ،
هوا ،عشق ،زمین مال من است .
چه اهمیت دارد
گاه اگر می رویند
قارچ های غربت؟
من نمی دانم
که چرا می گویند :اسب حیوان نجیبی است ،کبوتر زیباست.
و چرا در قفس هیچکسی کرکس نیست.
گل شبدر چه کم از لاله ی قرمز دارد.
چشمها را باید شست ،جور دیگر باید دید .
سهراب
چند مرد با قدرت زمینهای باغ را با بیل و کلنگ زیرورو میکردند. محمد با دقت به آنها خیره شده بود. بلند گفت: «میخوام وجب به وجب اینجا کنده بشه.» و سپس آهستهتر گفت: «باید جنازه رو پیدا کنیم.»
محسن کنار او ایستاده بود.
- اگه پیدا نشد چی؟
- فقط اون پسره شانس آورده، همین. ولی در عوض ما خیالمون راحته که دختره رو نکشتن.
این فکر مال محمد بود که برای یافتن دختر گمشده باید تمام زمین باغ را بکنند، چراکه شایع بود دختر با یکی از مأمورین نیروی انتظامی ارتباطاتی داشته. البته آن مأمور مدعی بود، آشنایی مختصری با خانواده دختر داشته و آخرین بار برای گرفتن پول نزد وی رفته و او هم مبلغی را به دختر داده و دیگر خبری از او ندارد. اما محمد همچنان بر سر اینکه دخترک سر به نیست شده پافشاری میکرد.
محسن کمی چشمانش را جمع کرد و با تأثر گفت: «بیچاره پسره خیلی ترسیده، همش التماس میکنه که زنش نفهمه.»
محمد با خشم گفت: «جدی؟ وقتی داشته دختره رو میکشته باید به این مسئله فکر میکرد، نه حالا.»
محسن متعجب به او خیره شد.
- چی میگی؟ شاید واقعاً این کارو نکرده باشه.
- حالا معلوم میشه!
محمد دوباره به کارگران نگاه کرد. یک بطری آب برداشت و چند جرعه از آن نوشید. او قلباً دوست نداشت جنازهای در آن باغ پیدا شود.
ساعات به سرعت میگذشت. خستگی و خوابآلودگی چشمان درشت و زیبای محمد را درمینوردید، اما به زور خود را بیدار نگه میداشت، به نظرش از این لحظات کشندهتر هیچ چیز دیگری نمیتوانست باشد. ناگهان از انتهای باغ صدای فریاد به گوش رسید.
- من یه اسکلت پیدا کردم!
همة نفسها در سینهها حبس شد. چشمان محمد کاملاً گشوده شد، او قبل از بقیه خود را از شوک خارج کرد. دو دست قدرتمندش روی چرخهای ویلچیر به حرکت درآمد، او با مهارت از تمام تپه چالهها عبور میکرد و اگر جایی گیر میکرد با حرص خود را بیرون میکشید و اصلاً ملاحظه نمیکرد اگر با ویلچیرش روی آن سنگ و کلوخها چپه شود ممکن است برایش خطرناک باشد.
همه به سوی انتهای باغ میدویدند. هرکس دوست داشت اولین نفری باشد که اسکلت را میبیند.
مردی که آن هیاهو را به پا کرده بود با رنگ و روی پریده کناری ایستاده بود. در واقع او فقط بخش ناچیزی از یک سری استخوان را دیده و چون ترسیده بود کارش را ادامه نداد.
محمد با دقت همان چند تکه استخوان را برانداز میکرد. دوست داشت همهاش را ببیند. نگاهش از روی چاله به سمت مرد سوق پیدا کرد.
- چرا نمیکَنی؟
مرد با ترس آب دهان را قورت داد.
- آقا حرومه!
محمد هوای دهانش را با تأسف بیرون داد.
- حرومه چیه؟ این یه مدرکه. زود باش مرد.
بقیه به او ملحق شدند. دو حفار دیگر بدون اینکه منتظر بمانند تا به آنها اجازه کندن داده شود با جسارت بقیه خاک را کنار زدند. محمد خیلی از گستاخی آن دو خوشش آمد و لبخندی زد.
آرام آرام بیشتر استخوانها نمایان میشد. محمد پوزخندی زد و گفت: «نمیخواد دیگه بکنی.»
همه به او نگاه کردند. محمد نفس عمیقی کشید و گفت: «اون اسکلت یه سگه!»
محمد یک روستازاده بود و دیدن اسکلت حیوانات برایش آشنا و عادی بود. او ویلچیرش را به عقب هدایت کرد و نگاهش با نگاه محسن گره خورد. با خونسردی گفت: «اینجا چیزی عایدمون نمیشه. باید یه فکر دیگه کنیم.»
محسن دستههای پشتی ویلچیر او را گرفت تا کمکش کند راحتتر به ابتدای باغ بازگردد. برای اینکه تسلایی به محمد داده باشد گفت: «ما هر کاری میکنیم تا این دختره رو پیدا کنیم. اینم یکی از کارامون بود. در هر حال بچههای تجسس هم مشغول کارشون هستن و ما همچنان امیدواریم دختره رو زنده پیداش کنیم، ولو اون سر دنیا. تو که ناراحت نیستی محمد؟»
محمد بدون اینکه او را نگاه کند، گفت: «نه. ما باید این کار رو میکردیم!»
محسن از کله شق بودن محمد لبخندی زد و سری تکان داد.
ادامه دارد.....
...هر اندازه دانش آدمی بیشتر باشد،مسئولیت او افزونتر است.و اگرآنکس که از قانون معنویت با خبر است به آن عمل نکند ،به عذابی الیم گرفتار خواهد آمد. ترس از خداوند، آغاز حکمت است(همان منبع). آدمی تنها آنچه را که میدهد، باز می ستاند. بازی زندگی ، بازی بومرنگهاست، وپندار و کردار و گفتار انسان، دیر یا زود،با دقتی حیرت انگیز، به خود او باز می گردد. این قانون،: قانون بازگشت: است. هر چه بکاری ، درو می کنی.........محمد.