من دغدغه دارم که اینروزها در سرزمینی زندگی می کنم که در آن دویدن، سهم کسانی است که نمی رسند، و رسیدن ،حق کسانی است که نمی دوند!! میر حسین موسوی
لحظاتی بعد همه چیز آرام شد. محمد چشمان بیرمقش را گشود و به همه نگاه کرد، آخرین نفر مینا بود که با چشمانی اشکآلود خیره شده بود به همسرش. محمد چشمانش را بست و به خواب عمیقی فرو رفت.
با اولین تشعشعات نور خورشید، محمد چشمان بیحالش را آرام باز کرد. هیچ حسی برای بلند شدن نداشت، هرگاه از اینگونه داروها استفاده میکرد آنقدر دچار کسالت میشد که دل و دماغ هیچ کاری را نداشت. به زور به پهلو چرخید، پایش را با دستش حرکت داد تا بتواند به پهلو بخوابد. رخوتی کشنده تمام تن و ذهن او را گرفته بود، حتی نمیتوانست درست فکر کند. اولین کسی که وارد اتاقش شد، همسرش مینا بود. محمد وقتی چشمان پفکرده و قرمز او را دید به یاد آورد دیشب دچار تشنج شده با این وجود پرسید:
- چی شده مینا، چرا چشمات قرمزه؟
مینا مبهوت نگاهش کرد. نفس عمیقی کشید و گفت: «چیزی نیس. میخوای بری حموم؟»
- آره. فکر کنم سرحال بیام.
مینا ضمن اینکه لباسهای او را از کمد برمیداشت، آرام گفت: «دیشب خیلی حالت بد بود. مشکلی برات پیش اومده بود؟»
- چطور مگه؟ من که بار اولم نبود.
- آخه هر وقت تو کارت مشکل فکریت بیشتر میشه، تشنجت هولناکتر میشه. منو میترسونی.
- از چی میترسی؟
مینا محکم به لباسها چنگ میزد، بدون اینکه برگردد، با صدایی بغضآلود گفت: «میترسم محمد، میترسم تو رو از دست بدم.» و آرام شروع به گریستن کرد. محمد نفس عمیقی کشید:
- نترس. من سگ جونم. حالا حالاها نمیمیرم. تو هم نگران نباش، بابا اینا هستن ازت مراقبت میکنن، اونا تو رو به امان خدا ول نمیکنن.
مینا هرگز شهامت این را نداشت که به محمد بگوید او را بهخاطر خودش دوست دارد و دلش میخواهد او مراقبش باشد نه پدر و مادرش. پس سکوت کرد. در کمد را بست و لباسهای جمعآوری شده را روی تخت محمد گذاشت.
محمد برای حمام کردن صندلی مخصوصی داشت که بسیار راحت بود و او آزادانه میتوانست به هر سو میخواهد بچرخد. از اصابت قطرات تند و تیز آب روی بدنش لذت میبرد. او عاشق شنا کردن بود. با دقت موها و بدنش را شست. اما لحظهای از افکار کاریاش کاسته نمیشد، بلکه هرچه میگذشت او بیشتر به هیجان میآمد که کاری انجام دهد. مدتی طولانی در حمام به فکر فرو رفته و به نقطهای نامعلوم خیره شده بود.
چند ضربه به در حمام او را به خود آورد. فهمید کسانی که بیرونند نگران وضع سلامت او هستند. بلند گفت: «داره تموم میشه. الان میام.»
پس از اتمام کارش و خشک کردن بدن و موها و پوشیدن لباسهایش دوباره به اتاق خودش رفت. گویا میخواست کاری انجام دهد. کلافه بود. همه دستنوشتهها و کتابهایش را بیدلیل جابهجا میکرد.
زنگ تلفن باعث شد او از حرص خوردن دست بردارد. با شتاب به سوی تلفن رفت و گوشی را برداشت. صدای رسای حمید را به سرعت شناخت.
- سلام. چطوری حمید؟
- مرسی. تو خوبی؟ بهتر شدی؟
- چی؟ تو از کجا میدونی؟
حمید خندهای کرد:
- بالاخره دامنة اط.لاع.اتمون زیاده دیگه. کلاغا برام خبر آوردن!
محمد لبخندی زد:
- بهترم. مرسی. کمی بیحالم که اثر آمپولاس. تو چه خبر؟
- زنگ زدم هم حالتو بپرسم، هم بگم ما دنبال یه طرحی هستیم که پدیدة دخترای فراری رو به تصویر بکشیم.
ادامه دارد......
وای وای که چه روزگار عجیبی است، تا دیروز یا حتی امروز هم، خیلی ها خودشان را از تصمیم گیران دوران دفاع می دانند! ولی حالا که قرار است آدم بزرگی را قربانی کنند، تمام قصور ها و کمبودها و تعلل های زمان جنگ را گردن این مرد انداخته و خودشان پشت سنگر تزویر و ریا و ترس از مردم پنهان شده اند! وای وای که چه روزگار غریبی است.آنها که زمان کارزار و جنگ و دربدری مردم،با کارشکنی ها سر راه دولت وقت، باعث تفرقه و تشتت می شدند ، حالا شعار دفاع از رزمندگان سر می دهندو حتی ، میر حسین را باعث نوشیدن جام زهر، توسط خمینی کبیر ، میدانند!! شما ها نبودید که در کوران حوادث دفاع، هر روز از سوراخی نیشی بر پیکر مستضعفین می زدید؟ شما ها نبودید که ، هر روز سعی در ایجاد شکاف جدیدی در بین رزمندگان داشتید؟و امام بزرگ تا آخرین لحظات عمر شریفشان از شما متحجرین بیزار بودند؟! خوانندگان عزیز این مطلب: من فقط تاریخ را که هنوز زیاد از آن روزها نگذشته،بیان می کنم و قصد دفاع جانبدارانه از خط یا جریانی را ندارم،ولی چون این روزها شایعات و حرفهای غیر واقعی را می شنوم ، خودم را مسئول دانستم تا به این آقایان یادآوری کنم که چه بودند و امروز چه کار میکنندو بدانند که اگر خودشان فراموش کرده اند، ما تا آخرین نفرمان فراموش نمی کنیم که چه به روز یاران خمینی آوردید!!!!
...وقتی خوب فکر می کنم، میبینم که ما هنوز دچار هیجان و احساسات هستیم، هر کدام از ما به نوعی! حالا که کم کم نزدیک به انتخابات میشیم،عوض اینکه کاربشه، تا عقلانیت جمعی بالا بره، باز هم از اهرم پول و قدرت و وعده و وعید و ... برای اغفال مردم استفاده میشه.هنوز به وعده های قبلی عمل که نشده هیچ،وعده ها و تهییج عواطف و خرج کردن از ارزشها و... دلمون خوش بود حالا که کار نمی کنیم! و تولید هم که نباید بکنیم!! اقلا توی حساب ذخیره ارزی مملکت یک مقدار پول برای مواقع ضروری هست! که این هم در حال تقسیم عادلانه!!! است.حالا لطفا دچار هیجان، و سرگرم قیل وقال نشوید، بلکه چشمها را باز نگه دارید که سرمان کلاه نرود.....!محمد.
محمد متفکر و ناراحت رهسپار خانه بود. گویا چیزی مغزش را دچار فرسایش میکرد. همه کارهای یک ماه اخیر را مرور کرد، از زمانی که باغ را کندند تا وقتی که بچههای اط لاع ات و پلیس فعالیت شبانه روزی داشتند برای پیدا کردن دختر گمشده، رفتن به آن مکان متأثرکننده و پیدا شدن دخترک که تا چند وقت دیگر مادر میشد. نگاه معصوم دختران کوچک و مضطرب زنان بزرگسال که هر آن منتظر حادثهای شوم بودند، شاید خبری از دستگیری و یا کشته شدن مردانشان به واسطه کارهای قاچاق و اعتیاد. در این میان بدتر از همه معضل دختران فراری که روح لطیف محمد را خراش میداد و دلش برای آنها میسوخت. دوست داشت کاری انجام دهد، پس باید پراکندگی افکارش را جمع میکرد و به نتیجه درستی میرسید، از خودش توقع یک کار کامل را نداشت، فقط یک گام مثبت هم راضیاش میکرد تا به خودش و همه ثابت کند که او اگر بخواهد، میتواند.
رنگ و روی پریدة محمد همیشه برای پدر و مادرش نگرانکننده بود. پدر به سوی او رفت که اینک داشت از ماشین پیاده میشد و روی ویلچیرش مینشست.
- خوبی محمد؟
- نه بابا. کمی حالم گرفتهس.
- چرا پسرم؟
- داغونم. امروز چیزایی دیدم که اعصابمو به هم ریخت.
- خب شما که میدونی حالت بد میشه، نباید بری اینجور جاها. یا سعی کن باهاش کنار بیای یا فراموشش کنی.
محمد به پدر نگاه کرد، در آن لحظه حرف او میتوانست منطقیترین حرف باشد.
- چشم بابا. سعی میکنم.
- آره. تو باید به فکر زن و بچه خودتم باشی پسرم.
محمد باز هم به فکر فرو رفت. او تا جایی که امکان داشت نمیگذاشت آب در دل همسر و فرزندش تکان بخورد و هرگز چیزی از مادیات و معنویات برایشان کم نمیگذاشت و حالا قلبش برای کسانی میتپید که میدانست میتواند کاری برایشان انجام دهد. آرام گفت: «چشم بابا.»
پدر میدانست که فکر پسرش به شدت مشغول است، وگرنه اینگونه با رنگ و روی پریده به خانه بازنمیگشت.
محمد وارد ساختمان شد. مینا با همسر احوالپرسی کرد و به سوی آشپزخانه رفت. محمد هم به اتاق خودش رفت تا هم لباسهایش را عوض کند و هم در تنهایی و خلوت خودش به آینده فکر کند. او همیشه از این کار لذت میبرد، دوست داشت برنامهریزی کند حتی اگر به آنها جامه عمل هم نمیپوشانید. چند ضربه به در خورد و دستگیرة در چرخید. چشمان براق و سیاه و زیبای پسرش او را به وجد آورد.
- سلام بابا.
- سلام پسرم. بیا تو. ببینم امروز چی کار کردی؟
علی با لبخند به سوی تخت پدر رفت و کنار او نشست. محمد با دستان مردانهاش دستی به موهای نرم و آنگاه صورت لطیف پسرش کشید.
- بابا ریاضی بیست شدم.
- آفرین. دیگه چی؟
- انشامم هیفده شدم.
- بهبه. ببینم.
علی همه دفتر و کتابهایش را روی پاهای محمد گذاشت و منتظر تعریف و تمجیدهای پدر شد.
محمد عاشقانه پسرش را دوست داشت و همه تلاشش را میکرد تا او در آرامش درسش را بخواند.
زمانی که داشت دفترهای پسرش را ورق میزد تا آنها را چک کند، آرام آرام بدنش دچار لرزش و رخوت شد.
دقایقی بعد علی سراسیمه از اتاق بیرون دوید و فریاد زد:
- بابابزرگ، بابام متشنج شده.
همه به سوی اتاق محمد رفتند. او هر از چند گاهی به این وضع دچار میشد و باید با مسکنهای قوی او را آرام میکردند. بدن او به شدت میلرزید و دانههای درشت عرق روی پیشانی و صورتش نمایان شد. برادر کوچکش به سرعت چند آمپول به او تزریق کرد و پدر بازوان محمد را نگه داشته بود. دردهای او عصبی و زاییده ضایعه نخاعیاش بود. پای چپ او دچار دردهای شدید میشد طوری که نمیتوانست آن را تحمل کند. از سویی دیگر به خاطر نداشتن کنترل ادرار و تخلیه نشدن کامل مثانه، عفونت ادراری هم گاهگاهی بوجود میآمد و او را دچار تب و لرز شدید میکرد
ادامه دارد.....
جنگها هرچه طولانی باشند بالاخره تمام می شوند،مردم به شهرهایشان بر می گردند،خانه هایشان رامی سازند ،بالاخره هم از یاد می برند که روزی روزگاری جنگی بوده ،اما چیزهایی هست که هیچ وقت ساخته نمی شود ،جای خالیش را نمی شود پر کرد جای خالی خیلی آدمها ،آدمهایی که یک سر و گردن از ما بالاتر بودندومثل یک قلعه جلو ایستادند تا دیگران پشتشان پناه بگیرند جای خالی آنها با هیچ چیز جز خودشان پر نمی شود ،بهرام مهین خاکی هم یکی از آنها بود ....امروز سالگرد شهادتش است انشااله روح بزرگش همیشه آرام وشاد باشد....
پدر و مادر فرانک که از مدتها پیش در جستجوی دخترشان بودند، آرام میگریستند. .
محمد به هر شکلی بود خود را به فرانک رساند، چون دوست داشت اولین نفر باشد که با او حرف میزند.
نیروهای ام نیتی مردم را پراکنده کردند تا بتوانند به راحتی کار خود را به اتمام برسانند.
اعظم خود را به فرانک چسبانده بود و با این کار میخواست از او دفاع کند!
محمد به سوی فرانک که اینک روی زمین ولو شده بود خم شد و پرسید: «تو اینجا چی کار میکنی؟ حیف از اون زندگیت نبود؟ دلت اومد پدر و مادرتو اینجوری عذاب بدی؟»
فرانک به علامت تأسف سر را تکان میداد. با بغض گفت: «چی کار کنم دوستش داشتم. پدر و مادرم مخالف بودن…» محمد با سر وضعیت اسفبار کوچه را نشان داد و گفت: «آخه اینم زندگیه، تو این جای ناامن… تو چیشو دوست داری؟»
فرانک کمی آرام گرفت.
- اون مرد خوبیه، مهربون، بامرام… مردمدوست و خیلی شیرین… اینجا که سهله، حاضرم باهاش تا جهنم برم زندگی کنم، اینقدری که دوستش دارم.
محمد مبهوت به او نگاه کرد. وقتی از کوچه پس کوچهها میگذشتند و او آدمهای معتاد و زنهای ه رزه را میدید که در گوشه و کنار شهری که داعیه پیشرفتش گوش فلک را کر میکرد به شدت متأثر میشد و حالا نمیتوانست باور کند که این دختر حاضر شده به خاطر یک مرد بیاید در چنین جایی زندگی کند، آن هم صرفاً بهخاطر اینکه مرد را دوست دارد. آیا این دختر مغزی در سر داشت برای فکر کردن و تشخیص دادن خوب از بد؟!
محمد در همین افکار بود که دستی به شانهاش خورد. سر را بلند کرد و برگشت، دیدن چهره ناآشنای برسام برایش کمی عجیب بود.
- سلام. ببخشید شما؟
برسام لبخندی زد:
- من یه عکاسم. یعنی شغلم عکاسی نیس، تفریحی این کار رو میکنم.
حمید شانهاش را بالا انداخت.
- خب یعنی چی؟ به من ارتباط داره؟
- نه خیلی. ولی یکی دو تا از همکاراتونو میشناسم. اوناهاشن.
او با دست یکی دو نفر را نشان و ادامه داد.
- خیلی از کارتون خوشم اومده. پیگیری کردم، دیدم دارین یه کارایی میکنین که به نفع جامعهاس. دوست داشتم منم کمکی کنم.
- به من ارتباط نداره. برو از بزرگترای گروه اجازه بگیر.
- ولی من دیدم شما دارین با دختره حرف میزنین، فکر کردم…
محمد که اصلاً حوصله نداشت گفت: «ببین، بیخودی فکر نکن. من کارهای نیستم… ببینم اصلاً تو کی هستی واسه چی عین بختک بالا سر من ظاهر شدی؟ هان؟»
برسام ابرویی بالا داد و گفت: «گفتم که…»
محمد دستانش را روی چرخ ویلچیرش گذاشت، کمی برسام را کنار زد و گفت: «برو پی کارت، حوصله ندارم، لابد از این خبرنگارای زیگیل هستی که میخوای واسه روزنامه جنجالیت عکس و خبر تهیه کنی.»
- نه. باور کن…
- من هیچی رو باور نمیکنم، حالا برو اون طرف میخوام برم.
برسام کمی چشمانش را جمع کرد و به سوی محمد رفت. دسته ویلچیر را محکم گرفت و او را نگه داشت.
- ببین، نیگا کن، من اصلاً خبرنگار نیستم. بیا تمام جیبامو بگرد. باور کن فقط میخوام کمک کنم.
- ما نیازی به کمک تو نداریم.
برسام با تندی گفت: «چرا. دارین. منم تو این جامعه دارم زندگی میکنم، از دیدن صحنههای ف ساد و فح شا دلم به هم میخوره، دوست دارم کاری کنم.»
حرفهای برسام کاملاً با صداقت و دوستانه بیان میشد. اگرچه لحنش کمی تند بود.
- اسمت چیه؟
- برسام.
- منم محمدم. راستش نمیدونم چه کمکی میتونی به ما بکنی، ولی شمارهتو بده اگه نیاز داشتم بهت خبر بدم.
برسام با خوشحالی شماره خانه و موبایلش را به محمد داد و امیدوار بود حتماً با او تماس بگیرند تا تواند کاری انجام دهد. او به داخل جمعیت برگشت و گاهی عکس میگرفت.
محسن به سوی محمد رفت.
- محمد اون پسره کی بود؟ چی میگفت؟
محمد که وضع روحی و فکری خیلی خوبی نداشت با بیمیلی گفت: «نمیدونم. فکر کنم خبرنگاری چیزی بود. میگفت میخواد به ما کمک کنه.»
محسن سر را بلند کرد تا او را ببیند، اما آنقدر آدم جمع شده بود که به سختی میشد کسی را پیدا کرد و دید.
- منظورش چی بود میخواد کمک کنه؟
- نمیدونم. از این زیگیلا بود.
- میخوای بدم بچهها برسیش کنن؟
- نه بابا. بدبخت کارهای نیست. فقط دلش میخواست کمک کنه. همین.
- باشه.
محسن از او فاصله گرفت و محمد بار دیگر به فکر فرو رفت و منتظر حوادث بعدی بود.
ادامه دارد......
.... می دونی که خدای بزرگ، اگر چیزی را به بنده اش بدهد،هیچکس نمی تواند آن را از او بگیرد، و اگر نخواهد،بنده اش به چیزی برسد،حتما نخواهد رسید !؟ داستان من هم مثل دیگران است،از سال ۷۹ تا حالا اتفاقات زیادی برای من رخ داده که بعضی از اونا تلخ و بعضی هم شیرینه، ولی یادتون باشه اگه خوشی و شیرینی در زندگی داشتید،لذت وکیف اونو با دیگری تقسیم کنید، که در غیر این صورت،شیرین نخواهد بود. و اگر تلخی و ناکامی داشتید، تنهایی تحمل کنید.خیلی بعیده برای درددل کسی را پیدا کنید که،وقتی براش حرف می زنید، سبک بشید!من که اینطوری هستم و فکر می کنم اگه بگم، دیگری را هم اذیت می کنم! خلاصه: اگر گوشی پیدا کردید، خسته اش نکنید.چون اگه از دستش بدید دوباره سخت بدست میاد!! راستی می خواستم به دوستانم بگم من امروز برگه عدم سوءپیشینه ام را گرفتم !محمد.
از گریه و درد حال راه رفتن نداشت ,آرام آرام رفت طرف قبر پدرش. چشمش که به قبر پیامبر افتاد, ناله ای کرد, زانو هایش سست شد. نشست.
بعضی از زنان مدینه, دوره اش کردند, آب پاشیدندتوی صورتش, حالش که بهتر شد نگاهی کردبه قبر پیامبر وگفت:" پدر جان از زیر خاک فریادمظلومیت دخترت را بشنو دشمن سرزنشم می کند اگر بلبل ها شب از غصه می نالند من روز ها گریه می کنم غصه مونسم شده واشک زینتم ... ."
خداوند به پیامبر گفت:" آسمان ها وزمین را خلق نمی کردم,اگر تو نبودی وتو را خلق نمی کردم اگر علی نبود وشما دو تا را خلق نمی کردم اگر فاطمه نبود."
مردم به همان فاطمه ظلم کردند;حرمت خانه اش را شکستند, اذیت اش کردند, همان فاطمه را شهید کردند.
- خدا مرگم بده، خب بده این دختره بره، تو چرا راه افتادی با این شکمت، اصلاً نمیخواد بده خودم میرم واست میخرم.
فرانک لبخندی زد:
- نه شمسی جون، باید خودم برم، زحمت نمیدم.
- وا!
- قربونت برم. لطف داری.
- لااقل با اون چادر سفید نرو، خوبیت نداره خواهر، پشت سرت حرف درست میکنن… بیا… بیا با چادر من عوضش کن.
شمسی به سرعت چادر تیرهتر خود را درآورد و با چادر سفید عوضش کرد. فرانک خندید و لذت میبرد از اینکه همسایههایی به این مهربانی دارد. شاید آنها پولدار نبودند و مجبور بودند چند نفری در یک و یا نهایت در دو اتاق زندگی کنند، اما پیوندهای عاطفیشان زنجیروار به هم متصل بود و به قول خودشان هوای هم را داشتند.
فرانک سر را به زیر انداخته و با سرعت مسیر خانه تا مغازه اصغر آقا را طی میکرد. مدتی بعد آنجا رسید. دو سه تا مشتری پیش از او بودند و او باید صبر میکرد. یکی از مشتریها که مردی نه چندان خوشقیافه بود برگشت و با دقت صورت فرانک را نگاه کرد. فرانک خوشش نیامد و چادرش را جلوتر کشید و محکم رو گرفت، طوری که فقط بیناش نمایان بود و بقیه صورتش به سختی دیده میشد. بالاخره نوبت او شد، اصغرآقا مردی میانسال، کوتاه قد و بسیار چاق بود و البته با سری نسبتاً طاس!
- بله آبجی، چی میخوای؟
- بفرمایید.
فرانک پول مچالهشده در مشتش را روی ترازوی مغازه گذاشت.
- این چیه آبجی؟
- قبلاً یه سری جنس ازتون گرفته بودم، بدهکار بودم.
اصغرآقا فوراً دفتر نسیههایش را آورد. با دقت آن را ورق زد و گفت: «مطمئنی؟»
- بله. حتماً یادتون رفته بنویسیدش. ولی من یادم بود.
- آخه کِی؟
- همین چند وقت پیش. شرمنده، خودمم یادم رفته بود. امروز که داشتم…
اصغر آقا اجازه نداد حرف او تمام شود، پولها را برداشت و داخل دخل انداخت.
- باشه، دستت درد نکنه.
او با این کار میخواست به فرانک بفهماند بیشتر از زمانش در مغازه او ایستاده و باید زودتر شرش را کم کند!
فرانک خداحافظی کرد و به سرعت از مغازه خارج شد. احساس سبکی میکرد و دوست داشت آهستهتر به خانه برگردد.
اعظم کنار در حیاط ایستاده و منتظر بازگشت او بود. هنوز چند قدمی به در نمانده بود که مردی از پشت او را صدا زد.
- فرانک؟
فرانک با وحشت برگشت، این همان مردی بود که در مغازه دیده بودش. کمی خود را جمعوجور کرد. رنگش پرید، دوباره به اعظم نگاه کرد. دخترک فهمید که باید نیروی کمکی خبر کند، پس به سرعت رفت داخل و همه را خبر کرد تا بیرون بیایند. ظرف چند ثانیه همه زنها چادر به سر و جیغ جیغی دم در بودند.
مرد متحیر به آنها نگاه کرد. هرکس چیزی میگفت و گاهی ناسزایی حواله مرد میکردند. اینک فرانک بیحال به دیوار تکیه داده و دهانش خشک شده بود. اعظم برایش یک لیوان آب آورد و به زور چند جرعه در حلقش ریخت.
مرد با جذبهاش سعی میکرد زنها را آرام کند، اما فایده نداشت بالاخره فریادی بلند و غرا زد و همه ساکت شدند!
ادامه دارد.......