هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

بد بیاری!

از سخنان خود عادل شمرده خواهی شدو از سخنهای تو بر تو حکم خواهد شد.(کتاب نفوذ کلام:اثر فلورانس اسکاول شین)دیدید بعضی ها همواره در هر کاری بد میارن!؟ این به این خاطر است که همیشه قبل از هر کاری پیش فرض نشدن ویا خراب شدن راوارد ذهن خود کردند،ولذا دچار قانون شکست می شوند! ولی کسانی هم هستند که،همواره با دید مثبت به سمت کارها می روند،که یا کارشان درست انجام می شود و یا مقدماتی را فراهم می کنند تا در وهله بعدی و حرکت بعدی، به موفقیت برسند.این هم قانون موفقیت است.تا نظر شما چه باشد!؟ محمد.

انگیزه

اگر کسی موفقیت بطلبد اما اوضاع را برای شکست آماده کند،دچار همان وضعی خواهد شد که برای آن تدارک دیده است: درست هنگامی که انسان کوچکترین نشانه ای از آنچه طلبیده است نمی بیند،باید برای آن تدارک ببیند: ( فلورانس اسکاول شین)  

تشکر

می خواهم از دوستانی که مرا در ایجاد و گفتن حرفهام در این وبلاگ تشویق و کمک کردند و می کنند،تشکر کنم و ممنونشان هستم.شاید راضی نباشند اسمشان را بیاورم،ولی می گم که شما این در رو به رویم باز کردیدو من امید شنیدن حرفهام را از دست نداده بودم، ولی خیلی هم خوش بین نبودم<حالا نظرم اینه که مهم نیست چند نفر به تو گوش میدهند،مهمتر اینه که خوب گوش میکنند.کوچک شما محمد. 

قدرت

 چند سال قبل، یک کتاب از یک دوست به دستم رسید،خیلی جالب بود و من از آن استفاده زیاد کردم.نویسنده در جایی گفته بود:جایی هست که جزتو هیچ کس نمی تواند آن را پر کند،کاری هست که جز تو هیچ کس قادر به انجامش نیست:اگر این را قبول کنیم،شاید دیگر برای نداشتن و نتوانستن،غمگین نشویم و برای داشتن و توانستن مغرور نباشیم. بهتر این است که بگردیم جای خودمان را پیدا کنیم،که لازمه اش تلاش و جدیت است تا هر چه بالا تر و والاترجایگاه خود را تثبیت کنیم. این راه را باید با ذهن هوشیار خود که بر ذهن نیمه هوشیار تاثیر می گذارد،بپیماییم،زیراهرانسانی این قدرت را دارد که از درونش بپا خیزد و علیه فقر و تنگدستی ورخوت ووارفتگی و... قیام کند.............!!         تا نظر شما چه باشد!!!.محمد.  

جایی که من معمولا هستم (بیابان)، دسترسی به اینترنت و جی پی اس و ..... ندارم باید بیام شهر تا حرفامو بزنم،ببخشید که فاصله می افته! دیدین که هنوز تو قرن بیست ویکم مردم را با مقدس مآبی فریب می دهند!!!! تقدیس فقط در امور اعتقادی مناسبت دارد و بس، نه در امور خدماتی. بیاین مرد و مردونه با وارثان مردان خدا بازی نکنیم. شما مدال بدید یا ندید،اینا خدایی اند و مدال صبر و مقاومت در برابر طعنه ها و کمبودها و دوری ها را بر گردن دارند.      کی دست از عوام فریبی بر میدارید.بابا بی خیال برید دنبال رای جای دیگه بگردید. محمد

گردباد خاموش۵

بوی بدی تمام فضای خانه را گرفت. صدای خنده مرد بلند شد: «خاک تو اون سرت کنن با این بوی گند پاهات، باید بری بمیری» او برسام نام داشت، چهره‌ای جذاب و اندامی لاغر و قدی متناسب. او تنها زندگی می‌کرد و بیشتر زمان‌های زندگی‌اش در سفر بود، کار مورد علاقه‌اش عکاسی بود، اما هرگز از این راه ارتزاق نمی‌کرد.

پس از مدت‌ها از سفر برگشته و داشت به خودش بدوبیراه می‌گفت. او مرام‌هایی عجیب و غریب و خصلت‌های بد و خوب زیادی داشت. آپارتمان او در غرب تهران واقع بود. بدون این‌که به جاهای دیگر خانه سری بزند وارد حمام شد. آدم وسواسی نبود ولی به تمیزی و این‌که حتماً بوی مطبوعی بدهد تا شامه دیگران را نیازارد اهمیت می‌داد. پس از پایان کارش، خود را حسابی خشک کرد، عطر و ادکلن زد و لباس‌های راحتی به تن کرد و به سوی پذیرایی خانه‌اش رفت.

همه چیز مرتب سر جایش بود. انگشتش را روی بوفه کنار پذیرایی کشید. لبخندی زد: «خوبه. خاک نگرفته. کارت عالی بود برسام. خوب جلوی ورود گردوخاک رو گرفتی. حالا واسه جایزه برو واسه خودت یه کوفتی درست کن بخور که داری از گشنگی و تشنگی هلاک می‌شی!»

قبل از آن ضبطش را روشن کرد. آهنگی ملایم پخش می‌شد و او در آشپزخانه برای خودش شام درست می‌کرد و چای.

خمیازه‌ای کشید. «چقدر خوابت میاد برسام. فکر کنم اگه امشب نخوابی قطعاً می‌میری!»

به حساب خودش غذای شاهانه‌اش که شامل دو عدد تخم مرغ نیمرو شده، کمی خیار و گوجه خردشده و یک فنجان بزرگ چای بود حاضر شد و او با ولع همه را خورد. آرام تکیه داد به صندلی که رویش نشسته بود. پلک‌هایش از خستگی نا نداشت و چشم‌هایش از بی‌خوابی حسابی قرمز شده بود. اما به زور خود را بیدار نگه می‌داشت، انگار می‌خواست کاری انجام دهد که خواب و خستگی مانع آن می‌شد.

چند بار پلک‌هایش را بر هم زد و برخاست. یک فنجان چای دیگر برای خود ریخت و به سوی پذیرایی رفت. روی نزدیک‌ترین کاناپه به تلفن خود را ولو کرد تا بتواند پیام‌های تلفنی‌اش را چک کند.

کنترل تلویزیون را برداشت و آن را روشن کرد، اما صدایش را کامل بست، چون حالش را نداشت بلند شود و صدای ضبطش را کم کند!

پیام‌ها یکی پس از دیگری از تلفن پخش می‌شد. یکی ناسزا می‌گفت و در نهایت قربان صدقه‌اش می‌رفت، یکی مشکلی داشت و از او کمک می‌خواست، یکی دیگر مزاحم بود و پرت و پلا می‌گفت و شاید چون منشی تلفنش صدای یک زن بود، طرف مقابل فکر می‌کرد صاحب تلفن یک زن است و از او تقاضای برنامه‌های نامربوط می‌کرد! ولی در مورد یکی از پیام‌ها گوش‌هایش تیز شد. آن صدای آشنای یک خانم بود.

-         الو. برسام. کجایی؟ چرا بهم زنگ نمی‌زنی؟

برسام لبخندی زد و گفت: «حالا دومیش رو با بغض می‌گه!»

او درست حدس زده بود. صدای خانم یک بار دیگر پخش شد: «الو. برسام. خواهش می‌کنم. جواب بده. کمی نگرانتم!»

برسام بیشتر خنده‌اش گرفت: «خب، حالا می‌ریم که داشته باشیم گریه‌اش را!»

خانم با گریه گفت: «الو. برسام. داری دیوونه‌ام می‌کنه. تو رو خدا جواب بده. یه زنگ بهم بزن. دلم می‌خواد صداتو بشنوم!»

برسام باز گفت: «حالا سکانس آخر، فحش و بدوبیراه!»

-     الو. برسام. الهی بمیری! کثافتِ رذل خائن، می‌دونم رفتی با یکی دیگه. حالا واسه این‌که دلت بسوزه بهت می‌گم تا آخر هفته دارم شوهر می‌کنم. تو هم برو بمیر بدبخت بیچاره. 

برسام محکم زد زیر خنده: «آخ جون عروسی!!»

اما خنده‌اش زیاد دوام نداشت. جرعه‌ای از چای‌اش را نوشید و خیره شد به صفحه تلویزیون. کمی ناراحت به نظر می‌رسید. آرام گفت: «تو کار درستی کردی نازنین. باید می‌رفتی سوی سرنوشت خودت دختر. من به درد تو نمی‌خوردم، تو یه احمق مهربون بودی که با من حیف می‌شدی عزیزم!» محکم هوای دهانش را خارج کرد و باز از چای‌اش نوشید.

همه پیام‌ها را پاک کرد و برخاست تا به آشپزخانه برود، اما صدای زنگ آپارتمانش مانع شد و او به سوی در رفت.

مردی نسبتاً کوتاه قد پشت در بود. برسام کمی اخم کرد:

-         بله. امری دارین؟

-     سلام، بله. بنده از همسایه‌های جدید هستم. هیئت امنای مجتمع امشب جلسه دارن، خواستن همه ساکنین حضور داشته باشن.

برسام لبخندی زد:

-         علیک سلام. چشم. چه ساعتی؟

-         نه.

برسام به ساعتش نگاه کرد. او پانزده دقیقه وقت داشت.

-         باشه، حاضر می‌شم میام.

-         ممنون.

-         خواهش می‌کنم.

برسام در را بست و دستی به موهایش کشید، نم را زیر انگشتانش حس کرد، به سوی اتاق خوابش رفت تا موهایش را با سشوار خشک کند. او متفکرانه این کارها را انجام می‌داد. گویا داشت در ذهنش چیزی را مرتب می‌کرد.

همیشه این‌گونه جلسات در آپارتمان طبقه سوم انجام می‌شد، مسیر طولانی برای او نبود، چون در طبقه دوم زندگی می‌کرد. دو سه دقیقه زودتر رسید و با احوالپرسی گرم سایر ساکنین مواجه شد. همه او را دوست داشتند و برایش احترام قایل بودند.

درست رأس ساعت نه جلسه شروع شد و همه از مشکلات و کارهایی که باید برای ساختمان صورت می‌گرفت حرف می‌زدند.

برسام با قدرت خود را بیدار نگه می‌داشت و با چشمان جستجوگرش همه را می‌پایید و سعی می‌کرد حرف‌ها و نظرات بقیه را بشنود و به ذهن بسپارد. یکی از همسایه‌ها متوجه او شد و گفت: «برسام چرا حرف نمی‌زنی؟ انگار خسته‌ای.»

برسام لبخندی زد.

-         ترجیح می‌دم بشنوم.

-         کسالتی، چیزی داری؟

-         نه، خوبم. ولی نمی‌دونم اگه طی چهل و هشت ساعت، فقط دو ساعت می‌خوابیدی می‌تونستی سرپا باشی؟

مرد همسایه چشمانش گرد شد.

-         اوه کی می‌ره این همه راه رو، خب چرا اومدی؟ استراحت می‌کردی مرد حسابی.

برسام فقط لبخند زد.

همه حاضرین متوجه خستگی مفرط برسام شده بودند، چون چشمانش حسابی قرمز شده و طوری روی مبل ولو شده بود که هر آن ممکن بود از کمبود خواب بمیرد!

رییس جلسه گفت: «می‌خوای شما برو خونه، بنده فردا می‌رسم خدمتتون راجع به جلسه امشب براتون می‌گم.»

او به سرعت برخاست و گفت: «ممنون از لطفتون. باشه.» همراه او زنی نسبتاً مسن هم برخاست و درست پشت سر او از واحدی که در آن بودند خارج شد. آرام دستی به پشت برسام زد. او کمی جا خورد و برگشت.

-         اوه، شمایید. کمی جا خوردم.

او زنی حدوداً پنجاه الی شصت ساله به نظر می‌رسید. ته آرایش ملایمی داشت و صدایی دورگه که معلوم بود سیگار می‌کشد.

-         راستش آقا برسام می‌خواستم یه جورایی کمکتون کنم.

برسام چند بار چشمانش را بر هم زد و با تعجب گفت: «به بنده؟»

-         بله، دیدم امشب چقدر خسته بودین.

برسام لبخندی زد.

-         جدی؟ چه جوری می‌خواین کمکم کنین، برام لالایی بگین!

زن خنده‌اش گرفت.

-         نه آقا. من یه چیزایی دارم که می‌تونن خستگی شما رو از بین ببرن. دوست دارین؟

برسام اخمی کرد و خیره شد در چشمان سرمه‌کشیده زن. مردد بود اما گفت: «آره خب، بدم نمی‌یاد بدونم چی دارین.»

-         پس با من بیاین.

زن در طبقه چهارم زندگی می‌کرد. برسام با احتیاط دنبالش می‌رفت، پیش خودش حدس زد این زن می‌خواهد به او مواد الکلی تعارف کند و یا نهایتش چند پُک تریاک!

زن در را باز و به او تعارف کرد داخل شود و ضمن این کار با برسام حرف می‌زد.

-     می‌دونی آقا برسام، خیلی بهتون مطمئن بودم که اجازه دادم بیاین تو واحدم. می‌دونین که، بعضی از مردا دله دزدن، ولی شما معلومه آقایی! همین چند وقتی که اینجا ساکن بودم خوب شناختمت. سرت تو کار خودته، فضولی مضولی هم تو مرامت نیس. خوشم میاد.

-          ممنون، شما لطف دارین. 

زن اتاق‌ها را که پارتیشن‌بندی شده و در هر بخش تخت خواب و اینجور چیزها بود نشان برسام می‌داد و او هرچه بیشتر می‌دید، دهانش بیشتر از تعجب باز می‌شد. آن‌جا زنانی روسپی بودند که از شهرهای مختلف به این‌جا آمده بودند و چون جا و پول نداشتند مجبور به خودفروشی آن هم به این روش شده بودند.

اینک خواب از چشم برسام افتاده بود و بهت‌زده به چهار پنج زن نگاه می‌کرد که با ولع او را برانداز می‌کردند و شاید در دل آرزویی هم در موردش داشتند!

-         باور کردنی نیس.

زن مسن دستی به پشت برسام زد و گفت: «خب شازده هر کدوم رو که می‌خوای، امشب مال تو.»

برسام به زور آب دهانش را قورت داد و برای این‌که وانمود کند نترسیده به زور لبخندی زد.

-         راستش چی بگم.

-         هیچی. فقط لب تر کن.

برسام کمی خود را جمع‌وجور کرد و گفت: «خب من که خسته‌ام. اگه اجازه بدی برم، یه بار سر فرصت برسم خدمتتون، اشکال نداره؟»

زن گفت: «نه عزیزم. چه اشکالی داره. ولی به جان عزیزت دخترای من سالمن، یه وقت فکر نکنی مریضی چیزی دارنا. دائم تحت نظر دکترن. اصلاً نترس.»

-         نه. می‌دونم. باور کنید فقط خسته‌ام. هیچ حس و حالی واسه هیچ برنامه‌ای ندارم. جدی می‌گم.

-         باشه. هر جور راحتی. راه رو که یاد گرفتی؛ هر وقت اراده کنی در این خونه به روت بازه.

-         ممنون.

برسام به سرعت در را گشود تا برود، دو مرد را دید که تازه می‌خواستند در بزنند، او از کنار آنها عبور کرد و به واحد خود رسید. در را محکم پشت سرش بست. «عوضیا، کثافتا، حالمو به هم زدن. فکر کردن من از جونم سیر شدم به این زن‌های قراضه نیگا کنم. باید بخوابم، خسته‌ام» او اینها را گفت، به سوی دستشویی رفت، مسواکی به دندان‌هایش زد و روی تخت گرم و نرمش آرمید.

گردباد خاموش۴

شب هنگام، محمد راهی خانه شد. آنها در شهر کوچک محمدشهر از توابع کرج ساکن بودند. او پشت رُل نشسته و متفکرانه جاده را می‌پیمود. فکر دختر گمشده لحظه‌ای از ذهنش خارج نمی‌شد. او همیشه هیجان را دوست داشت و از این‌که همکاری در چنین پرونده‌ای به او هم پیشنهاد شده، برایش جذاب بود.

اما باید همه گزینه‌ها را کنار هم می‌گذاشت و به نتیجه‌ای حتی نه چندان درست می‌رسید. او قوه تخیل قوی و حس ششم فوق‌العاده‌ای داشت و بیشتر حدس‌هایش تا حدود زیادی درست از آب درمی‌آمد.

او بیشتر از سایرین جذابیت این پرونده را درک می‌کرد، چراکه قبلاً دوست داشت کاری برای دختران فراری انجام دهد، علی‌رغم این‌که اعتقاد داشت ممکن است دخترک را سربه‌نیست کرده باشند، اما چون مسئله ناموسی بود، اعماق وجودش به لرزه می‌افتاد و دلش می‌خواست حتماً کاری انجام دهد. درد کلیه‌اش در شکمش پیچید، مجبور شد کنار جاده متوقف شود تا دردش ساکت شود، هرگز در آن وضعیت نمی‌توانست ماشینش را کنترل کند. دقایقی بعد راه افتاد. آن‌قدر فکر و خیال کرد که نفهمید کی به خانه رسید. او نزد پدر و مادرش زندگی می‌کرد.آنها یک حیاط بزرگ داشتند که در قسمت بالای آن ساختمان پدر قرار داشت و حیاط شیبی ملایم پیدا می‌کرد و درست کنار در ورودی ساخمانی بود که محمد، همسر و پسرشان زندگی می‌کردند. بین این دو ساختمان درختکاری و گلکاری بسیار زیبایی کار شده بود. سال‌ها قبل به جای گلکاری، آن‌جا استخر بزرگی بود که به علت خرابی مجبور شدند آن را پر کنند و به جایش از فضای سبز بهره‌مند شوند.

پدر به سوی او رفت تا کمکش کند از ماشین پیاده شود. محمد لبخندی زد، او پدرش را بسیار دوست داشت و احترامی فوق‌العاده برایش قایل بود. نه تنها او بلکه هر کسی به نوعی با این مرد باوقار و خوش‌اخلاق ارتباط کوچکی هم داشت او را بسیار ستایش می‌کرد.

پدر، چهره‌ای سرخ سفید داشت و از دستان قدرتمندش مشخص بود با علاقه کار کشاورزی را دنبال می‌کند. او زمین‌ها و کارگران زیادی داشت و خودش هم همیشه مشغول تلاش بود، یا در زمین و یا خارج از زمین به دنبال حل مشکلات مردم بود. محمد گفت: «سلام بابا. شما خوبی؟»

-       سلام پسرم. بله. خوبم. کمک می‌خوای؟

-       نه، خودم از پسش برمیام. کیا خونه‌ان؟

او اینک ویلچیرش را سوار می‌کرد. پدر دسته‌های آن را نگه داشته بود.

-       خواهرت اینا شام اینجا هستن.

-       اِ. جدی. چه خوب. با ناصر کار داشتم.

محسن شوهرخواهر محمد بود و کارمند اداره دادگستری. محمد یک خواهر و سه برادر داشت و با همه آنها رابطة عاطفی بسیار عمیقی داشت. پدر، آنها را اینگونه بار آورده بود.

محمد وارد سالن شد و به گرمی با همه احوالپرسی کرد. او طبعی شوخ و خندان داشت و چهره ساده و مهربانش در لحظه اول اطرافیانش را شیفته‌اش می‌کرد.

عذرخواهی کرد و به سوی اتاقش رفت تا لباس‌هایش را عوض کند.

پس از او مینا وارد شد و پشت سرش در را بست. محمد خیره شد به او که با دقت داشت لباس‌های شوهرش را آماده می‌کرد. آن هم در سکوت.

او همیشه زن‌های پرجنب‌وجوش و خون‌گرم را بیشتر می‌پسندید، زنی که اگر خواست با او با چتر نجات از هواپیما بپرد، جیغ نکشد و رنگش نپرد، بلکه برعکس، او را هم حول بدهد و با خنده بیرون بپرند. با این وجود، همسر آرام و باوقارش را دوست داشت و برای احساسات او احترام قائل می‌شد.

لبخندی زد. از فکرهایش خنده‌اش می‌گرفت. نفس عمیقی کشید و مشغول تعویض لباس‌هایش شد. آن هم در سکوتی که اصلاً دوست نداشت. آرام گفت: «چه خبر مینا؟»

مینا با چشمان سبزش خیره شد به محمد.

-       هیچی. امروز مامانم تماس گرفت.

محمد با خنده گفت: «این که کار هر روزشه. خبر جدید چی داری؟»

-       هیچی.

-       متشکرم!! حتماً خسته‌ای مهمون داری نه؟

-       نه. مامان و بیتا کمکم کردن. خسته نیستم.

-       پس چرا دمقی؟

-       کمی سرم درد می‌کنه.

-       ببرمت دکتر؟

مینا لبخندی زد:

-       نه. قرص خوردم. خوب می‌شم.

محمد دوست نداشت لحظاتی کسل‌کننده داشته باشد، دلش می‌خواست حرف‌هایی که بین او و سایرین ردوبدل می‌شود پر از تنش و تفکربرانگیز باشد. حرف‌ها و ارتباطات آبکی خسته‌اش می‌کرد.  

دقایقی بعد آنها نیز به جمع میهمانان ملحق شدند. همزمان با آنها پدر نیز از در ورودی ساختمان وارد شد.

محمد پرسید: «کجا بودی بابا؟»

پدر خود را به پسر رساند و طوری آهسته در گوش محمد حرف زد که هیچ کس دیگر نشنید.

-       هیچی بابا. قاسم آقا کمی پول دستی می‌خواست، واسش بردم.

محمد نفس عمیقی کشید. او از کودکی آموخته بود باید به همه کمک کند و این را مدیون پدر بود. در واقع خانه آنها محل امن مردم محتاج بود که معمولاً دست خالی بازنمی‌گشتند

گردباد خاموش ۳

جلسه دوستانه‌ای در وزارت اط.لا.ع.ات مستقر در کرج برگزار بود. پنج مرد با یکدیگر گفتگو می‌کردند. از هر دری سخنی. محمد نیز در آن جلسه حضور داشت، او به همراه دو دوست صمیمی دیگرش حمید و حسین. دو مرد دیگر محسن و داوود نام داشتند.

هریک از آنان مقام و مرتبه‌ای خاص در و.ز.ا.ر.ت داشتند، اما آن زمان در حالتی کاملاً دوستانه در مورد مسایل و معضلات جامعه صحبت می‌کردند.

محسن با ناراحتی گفت: «یه دستور اکید از دفتر رهبری اومده. گویا یه بنده خدایی دخترش گم شده دست به دامن رهبری شده که هنوز پیداش نکردن.» گوش‌های همه تیز شد و بسیار مشتاق بودند ادامه صحبت‌های او را بشنوند. محسن برای این‌که آنان را بیشتر برای شنیدن ترغیب کند، هوای دهانش را خارج کرد و متفکرانه ادامه داد.

-    بنده خدا به همه جا سر زده، بیمارستان، پزشکی قانونی، از پلیسم کمک خواسته، اون بندگان خدا هم نتونستن ردی از دختره پیدا کنن.

حمید به‌واسطه این‌که دستی در ساختن فیلم داشت از سایرین کنجکاوتر بود. او مردی زیرک و باهوش به نظر می‌رسید. با صدایی رسا گفت: «بیشتر توضیح بده محسن، شاید دختره رو دزدیده باشن.»

همه او را نگاه کردند و سپس چشم‌ها به سمت محسن چرخید، گویا آنها هم دوست داشتند جواب سؤال حمید را بدانند. محسن با خودکارش کمی روی ابرویش کشید و گفت: «نه دوستان. مسئله سر دزدیدن نیست، الان پنج شش ماهی هست که دختره ناپدید شده. اگه می‌خواست دزدی باشه که همون ساعت اولیه تقاضای پول می‌کردن.»

حمید لبخندی زد:

-       نه. منظورم آدم‌ربایی نبود، شاید مسئله فامیلی و انتقام و اینجور چیزا باشه.

محمد کمی روی ویلچیرش خم شد و با انگشتان جمع‌شده چند بار روی نقاط مختلف شکمش کوبید. وقتی سرش را بلند کرد صورتش حسابی سرخ شده بود. گفت: «جون به سرمون نکن. بیشتر توضیح بده.»

محسن به او نگاه کرد:

-    راستش می‌گن یکی از افراد نیروی انتظامی دختره رو فراری داده. یا یه جورایی ارتباطاتی باهاش داشته. چند وقت پیش اداره آگاهی دختره رو احضار می‌کنه، بعد یهو غیبش می‌زنه، پدرش هم پیگیری و اینجور چیزا، به نتیجه نمی‌رسه و بقیه ماجرا که می‌دونید.

محمد با قاطعیت گفت: «خب معلومه همون مأمور که می‌گید، دختره رو برده یه بلایی سرش آورده، اونو کشته، جنازه‌شم سربه‌نیست کرده.»

همه به فکر فرو رفتند. محمد ادامه داد:

-       خب حالا دستور چیه؟

-    راستش به شدت تأکید شده که پیگیری کنیم و چون این مربوط به کرج می‌شه، دستورش واسه ما اومده که سریعاً اقدام کنیم. ما هم از سرهنگ رسولی که پیگیر این پرونده هست خواستیم بیاد تا باهامون همکاری کنه بلکه بتونیم به نتیجه‌ای برسیم.

محمد به یاد آورد که زمانی روی دختران فراری کار می‌کرده، ناخواسته این بحث را در آن جمع مطرح کرد.

-       می‌دونید شایدم ما اشتباه می‌کنیم، نکنه دختره از خونه فرار کرده

حسین متحیر گفت: «چی؟ فرار؟ فرار واسه چی؟»

-    کجای کاری برادر من، من یه زمانی رو این جور چیزا کار می‌کردم وقتی با وزارت آموزش و پرورش همکاری می‌کردم.

-       جدی می‌گی؟ باورش خیلی سخته.

-    آره. یکی دو جا هم مطرحش کردم، ولی بهم خندیدن، یه سری‌شونم مسخره‌ام کردن، بعضی‌هاشون گفتن بلند پروازیه، بعضی دیگه هم گفتن این یارو رفته درس خونده یه ذره کاه و یونجه‌ش قاطی شده، چرت و پرت می‌گه! ما هم بی‌خیال شدیم.

همه متأثر به او نگاه کردند. محسن گفت: «خیلی خب، خودتو ناراحت نکن. فعلاً بیاین متمرکز بشیم رو این پرونده، ببینیم چی کار می‌شه کرد.»

جلسه دوستانه آنها به جلسه‌ای کاملاً جدی و کاری تبدیل شد و هریک برای پیشبرد این پرونده نظری دادند. 

ادامه دارد ...