هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

چشمها را باید شست

 

 

 

 هر کجا هستم،باشم 

آسمان مال من است . 

پنجره ،فکر ، 

هوا ،عشق ،زمین مال من است . 

چه اهمیت دارد 

گاه اگر می رویند 

قارچ های غربت؟ 

من نمی دانم 

که چرا می گویند :اسب حیوان نجیبی است ،کبوتر زیباست. 

و چرا در قفس هیچکسی کرکس نیست.  

گل شبدر چه کم از لاله ی قرمز دارد. 

چشمها را باید شست ،جور دیگر باید دید .  

 

سهراب

 

گردباد خاموش۶

چند مرد با قدرت زمین‌های باغ را با بیل و کلنگ زیرورو می‌کردند. محمد با دقت به آنها خیره شده بود. بلند گفت: «می‌خوام وجب به وجب اینجا کنده بشه.» و سپس آهسته‌تر گفت: «باید جنازه رو پیدا کنیم.»

محسن کنار او ایستاده بود.

-       اگه پیدا نشد چی؟

-       فقط اون پسره شانس آورده، همین. ولی در عوض ما خیالمون راحته که دختره رو نکشتن.

این فکر مال محمد بود که برای یافتن دختر گم‌شده باید تمام زمین باغ را بکنند، چراکه شایع بود دختر با یکی از مأمورین نیروی انتظامی ارتباطاتی داشته. البته آن مأمور مدعی بود، آشنایی مختصری با خانواده دختر داشته و آخرین بار برای گرفتن پول نزد وی رفته و او هم مبلغی را به دختر داده و دیگر خبری از او ندارد. اما محمد همچنان بر سر این‌که دخترک سر به نیست شده پافشاری می‌کرد.

محسن کمی چشمانش را جمع کرد و با تأثر گفت: «بیچاره پسره خیلی ترسیده، همش التماس می‌کنه که زنش نفهمه.»

محمد با خشم گفت: «جدی؟ وقتی داشته دختره رو می‌کشته باید به این مسئله فکر می‌کرد، نه حالا.»

محسن متعجب به او خیره شد.

-       چی می‌گی؟ شاید واقعاً این کارو نکرده باشه.

-       حالا معلوم می‌شه!

محمد دوباره به کارگران نگاه کرد. یک بطری آب برداشت و چند جرعه از آن نوشید. او قلباً دوست نداشت جنازه‌ای در آن باغ پیدا شود.

ساعات به سرعت می‌گذشت. خستگی و خواب‌آلودگی چشمان درشت و زیبای محمد را درمی‌نوردید، اما به زور خود را بیدار نگه می‌داشت، به نظرش از این لحظات کشنده‌تر هیچ چیز دیگری نمی‌توانست باشد. ناگهان از انتهای باغ صدای فریاد به گوش رسید.

-       من یه اسکلت پیدا کردم!

همة نفس‌ها در سینه‌ها حبس شد. چشمان محمد کاملاً گشوده شد، او قبل از بقیه خود را از شوک خارج کرد. دو دست قدرتمندش روی چرخ‌های ویلچیر به حرکت درآمد، او با مهارت از تمام تپه چاله‌ها عبور می‌کرد و اگر جایی گیر می‌کرد با حرص خود را بیرون می‌کشید و اصلاً ملاحظه نمی‌کرد اگر با ویلچیرش روی آن سنگ و کلوخ‌ها چپه شود ممکن است برایش خطرناک باشد.

همه به سوی انتهای باغ می‌دویدند. هرکس دوست داشت اولین نفری باشد که اسکلت را می‌بیند.

مردی که آن هیاهو را به پا کرده بود با رنگ و روی پریده کناری ایستاده بود. در واقع او فقط بخش ناچیزی از یک سری استخوان را دیده و چون ترسیده بود کارش را ادامه نداد.

محمد با دقت همان چند تکه استخوان را برانداز می‌کرد. دوست داشت همه‌اش را ببیند. نگاهش از روی چاله به سمت مرد سوق پیدا کرد.

-       چرا نمی‌کَنی؟

مرد با ترس آب دهان را قورت داد.

-       آقا حرومه!

محمد هوای دهانش را با تأسف بیرون داد.

-       حرومه چیه؟ این یه مدرکه. زود باش مرد.

بقیه به او ملحق شدند. دو حفار دیگر بدون این‌که منتظر بمانند تا به آنها اجازه کندن داده شود با جسارت بقیه خاک را کنار زدند. محمد خیلی از گستاخی آن دو خوشش آمد و لبخندی زد.

آرام آرام بیشتر استخوان‌ها نمایان می‌شد. محمد پوزخندی زد و گفت: «نمی‌خواد دیگه بکنی.»

همه به او نگاه کردند. محمد نفس عمیقی کشید و گفت: «اون اسکلت یه سگه!»

محمد یک روستازاده بود و دیدن اسکلت حیوانات برایش آشنا و عادی بود. او ویلچیرش را به عقب هدایت کرد و نگاهش با نگاه محسن گره خورد. با خونسردی گفت: «اینجا چیزی عایدمون نمی‌شه. باید یه فکر دیگه کنیم.»

محسن دسته‌های پشتی ویلچیر او را گرفت تا کمکش کند راحت‌تر به ابتدای باغ بازگردد. برای این‌که تسلایی به محمد داده باشد گفت: «ما هر کاری می‌کنیم تا این دختره رو پیدا کنیم. اینم یکی از کارامون بود. در هر حال بچه‌های تجسس هم مشغول کارشون هستن و ما همچنان امیدواریم دختره رو زنده پیداش کنیم، ولو اون سر دنیا. تو که ناراحت نیستی محمد؟»

محمد بدون این‌که او را نگاه کند، گفت: «نه. ما باید این کار رو می‌کردیم!»

 محسن از کله شق بودن محمد لبخندی زد و سری تکان داد.

ادامه دارد.....

قانون بازگشت

...هر اندازه دانش آدمی بیشتر باشد،مسئولیت او افزونتر است.و اگرآنکس که از قانون  معنویت با خبر است به آن عمل نکند ،به عذابی الیم گرفتار خواهد آمد. ترس از خداوند، آغاز حکمت است(همان منبع).                                   آدمی  تنها آنچه را که میدهد، باز می ستاند. بازی زندگی ، بازی بومرنگهاست، وپندار و کردار و گفتار انسان، دیر یا زود،با دقتی حیرت انگیز، به خود او باز می گردد. این قانون،:  قانون بازگشت: است. هر چه بکاری ، درو می کنی.........محمد. 

بد بیاری!

از سخنان خود عادل شمرده خواهی شدو از سخنهای تو بر تو حکم خواهد شد.(کتاب نفوذ کلام:اثر فلورانس اسکاول شین)دیدید بعضی ها همواره در هر کاری بد میارن!؟ این به این خاطر است که همیشه قبل از هر کاری پیش فرض نشدن ویا خراب شدن راوارد ذهن خود کردند،ولذا دچار قانون شکست می شوند! ولی کسانی هم هستند که،همواره با دید مثبت به سمت کارها می روند،که یا کارشان درست انجام می شود و یا مقدماتی را فراهم می کنند تا در وهله بعدی و حرکت بعدی، به موفقیت برسند.این هم قانون موفقیت است.تا نظر شما چه باشد!؟ محمد.

انگیزه

اگر کسی موفقیت بطلبد اما اوضاع را برای شکست آماده کند،دچار همان وضعی خواهد شد که برای آن تدارک دیده است: درست هنگامی که انسان کوچکترین نشانه ای از آنچه طلبیده است نمی بیند،باید برای آن تدارک ببیند: ( فلورانس اسکاول شین)  

تشکر

می خواهم از دوستانی که مرا در ایجاد و گفتن حرفهام در این وبلاگ تشویق و کمک کردند و می کنند،تشکر کنم و ممنونشان هستم.شاید راضی نباشند اسمشان را بیاورم،ولی می گم که شما این در رو به رویم باز کردیدو من امید شنیدن حرفهام را از دست نداده بودم، ولی خیلی هم خوش بین نبودم<حالا نظرم اینه که مهم نیست چند نفر به تو گوش میدهند،مهمتر اینه که خوب گوش میکنند.کوچک شما محمد. 

قدرت

 چند سال قبل، یک کتاب از یک دوست به دستم رسید،خیلی جالب بود و من از آن استفاده زیاد کردم.نویسنده در جایی گفته بود:جایی هست که جزتو هیچ کس نمی تواند آن را پر کند،کاری هست که جز تو هیچ کس قادر به انجامش نیست:اگر این را قبول کنیم،شاید دیگر برای نداشتن و نتوانستن،غمگین نشویم و برای داشتن و توانستن مغرور نباشیم. بهتر این است که بگردیم جای خودمان را پیدا کنیم،که لازمه اش تلاش و جدیت است تا هر چه بالا تر و والاترجایگاه خود را تثبیت کنیم. این راه را باید با ذهن هوشیار خود که بر ذهن نیمه هوشیار تاثیر می گذارد،بپیماییم،زیراهرانسانی این قدرت را دارد که از درونش بپا خیزد و علیه فقر و تنگدستی ورخوت ووارفتگی و... قیام کند.............!!         تا نظر شما چه باشد!!!.محمد.  

جایی که من معمولا هستم (بیابان)، دسترسی به اینترنت و جی پی اس و ..... ندارم باید بیام شهر تا حرفامو بزنم،ببخشید که فاصله می افته! دیدین که هنوز تو قرن بیست ویکم مردم را با مقدس مآبی فریب می دهند!!!! تقدیس فقط در امور اعتقادی مناسبت دارد و بس، نه در امور خدماتی. بیاین مرد و مردونه با وارثان مردان خدا بازی نکنیم. شما مدال بدید یا ندید،اینا خدایی اند و مدال صبر و مقاومت در برابر طعنه ها و کمبودها و دوری ها را بر گردن دارند.      کی دست از عوام فریبی بر میدارید.بابا بی خیال برید دنبال رای جای دیگه بگردید. محمد

گردباد خاموش۵

بوی بدی تمام فضای خانه را گرفت. صدای خنده مرد بلند شد: «خاک تو اون سرت کنن با این بوی گند پاهات، باید بری بمیری» او برسام نام داشت، چهره‌ای جذاب و اندامی لاغر و قدی متناسب. او تنها زندگی می‌کرد و بیشتر زمان‌های زندگی‌اش در سفر بود، کار مورد علاقه‌اش عکاسی بود، اما هرگز از این راه ارتزاق نمی‌کرد.

پس از مدت‌ها از سفر برگشته و داشت به خودش بدوبیراه می‌گفت. او مرام‌هایی عجیب و غریب و خصلت‌های بد و خوب زیادی داشت. آپارتمان او در غرب تهران واقع بود. بدون این‌که به جاهای دیگر خانه سری بزند وارد حمام شد. آدم وسواسی نبود ولی به تمیزی و این‌که حتماً بوی مطبوعی بدهد تا شامه دیگران را نیازارد اهمیت می‌داد. پس از پایان کارش، خود را حسابی خشک کرد، عطر و ادکلن زد و لباس‌های راحتی به تن کرد و به سوی پذیرایی خانه‌اش رفت.

همه چیز مرتب سر جایش بود. انگشتش را روی بوفه کنار پذیرایی کشید. لبخندی زد: «خوبه. خاک نگرفته. کارت عالی بود برسام. خوب جلوی ورود گردوخاک رو گرفتی. حالا واسه جایزه برو واسه خودت یه کوفتی درست کن بخور که داری از گشنگی و تشنگی هلاک می‌شی!»

قبل از آن ضبطش را روشن کرد. آهنگی ملایم پخش می‌شد و او در آشپزخانه برای خودش شام درست می‌کرد و چای.

خمیازه‌ای کشید. «چقدر خوابت میاد برسام. فکر کنم اگه امشب نخوابی قطعاً می‌میری!»

به حساب خودش غذای شاهانه‌اش که شامل دو عدد تخم مرغ نیمرو شده، کمی خیار و گوجه خردشده و یک فنجان بزرگ چای بود حاضر شد و او با ولع همه را خورد. آرام تکیه داد به صندلی که رویش نشسته بود. پلک‌هایش از خستگی نا نداشت و چشم‌هایش از بی‌خوابی حسابی قرمز شده بود. اما به زور خود را بیدار نگه می‌داشت، انگار می‌خواست کاری انجام دهد که خواب و خستگی مانع آن می‌شد.

چند بار پلک‌هایش را بر هم زد و برخاست. یک فنجان چای دیگر برای خود ریخت و به سوی پذیرایی رفت. روی نزدیک‌ترین کاناپه به تلفن خود را ولو کرد تا بتواند پیام‌های تلفنی‌اش را چک کند.

کنترل تلویزیون را برداشت و آن را روشن کرد، اما صدایش را کامل بست، چون حالش را نداشت بلند شود و صدای ضبطش را کم کند!

پیام‌ها یکی پس از دیگری از تلفن پخش می‌شد. یکی ناسزا می‌گفت و در نهایت قربان صدقه‌اش می‌رفت، یکی مشکلی داشت و از او کمک می‌خواست، یکی دیگر مزاحم بود و پرت و پلا می‌گفت و شاید چون منشی تلفنش صدای یک زن بود، طرف مقابل فکر می‌کرد صاحب تلفن یک زن است و از او تقاضای برنامه‌های نامربوط می‌کرد! ولی در مورد یکی از پیام‌ها گوش‌هایش تیز شد. آن صدای آشنای یک خانم بود.

-         الو. برسام. کجایی؟ چرا بهم زنگ نمی‌زنی؟

برسام لبخندی زد و گفت: «حالا دومیش رو با بغض می‌گه!»

او درست حدس زده بود. صدای خانم یک بار دیگر پخش شد: «الو. برسام. خواهش می‌کنم. جواب بده. کمی نگرانتم!»

برسام بیشتر خنده‌اش گرفت: «خب، حالا می‌ریم که داشته باشیم گریه‌اش را!»

خانم با گریه گفت: «الو. برسام. داری دیوونه‌ام می‌کنه. تو رو خدا جواب بده. یه زنگ بهم بزن. دلم می‌خواد صداتو بشنوم!»

برسام باز گفت: «حالا سکانس آخر، فحش و بدوبیراه!»

-     الو. برسام. الهی بمیری! کثافتِ رذل خائن، می‌دونم رفتی با یکی دیگه. حالا واسه این‌که دلت بسوزه بهت می‌گم تا آخر هفته دارم شوهر می‌کنم. تو هم برو بمیر بدبخت بیچاره. 

برسام محکم زد زیر خنده: «آخ جون عروسی!!»

اما خنده‌اش زیاد دوام نداشت. جرعه‌ای از چای‌اش را نوشید و خیره شد به صفحه تلویزیون. کمی ناراحت به نظر می‌رسید. آرام گفت: «تو کار درستی کردی نازنین. باید می‌رفتی سوی سرنوشت خودت دختر. من به درد تو نمی‌خوردم، تو یه احمق مهربون بودی که با من حیف می‌شدی عزیزم!» محکم هوای دهانش را خارج کرد و باز از چای‌اش نوشید.

همه پیام‌ها را پاک کرد و برخاست تا به آشپزخانه برود، اما صدای زنگ آپارتمانش مانع شد و او به سوی در رفت.

مردی نسبتاً کوتاه قد پشت در بود. برسام کمی اخم کرد:

-         بله. امری دارین؟

-     سلام، بله. بنده از همسایه‌های جدید هستم. هیئت امنای مجتمع امشب جلسه دارن، خواستن همه ساکنین حضور داشته باشن.

برسام لبخندی زد:

-         علیک سلام. چشم. چه ساعتی؟

-         نه.

برسام به ساعتش نگاه کرد. او پانزده دقیقه وقت داشت.

-         باشه، حاضر می‌شم میام.

-         ممنون.

-         خواهش می‌کنم.

برسام در را بست و دستی به موهایش کشید، نم را زیر انگشتانش حس کرد، به سوی اتاق خوابش رفت تا موهایش را با سشوار خشک کند. او متفکرانه این کارها را انجام می‌داد. گویا داشت در ذهنش چیزی را مرتب می‌کرد.

همیشه این‌گونه جلسات در آپارتمان طبقه سوم انجام می‌شد، مسیر طولانی برای او نبود، چون در طبقه دوم زندگی می‌کرد. دو سه دقیقه زودتر رسید و با احوالپرسی گرم سایر ساکنین مواجه شد. همه او را دوست داشتند و برایش احترام قایل بودند.

درست رأس ساعت نه جلسه شروع شد و همه از مشکلات و کارهایی که باید برای ساختمان صورت می‌گرفت حرف می‌زدند.

برسام با قدرت خود را بیدار نگه می‌داشت و با چشمان جستجوگرش همه را می‌پایید و سعی می‌کرد حرف‌ها و نظرات بقیه را بشنود و به ذهن بسپارد. یکی از همسایه‌ها متوجه او شد و گفت: «برسام چرا حرف نمی‌زنی؟ انگار خسته‌ای.»

برسام لبخندی زد.

-         ترجیح می‌دم بشنوم.

-         کسالتی، چیزی داری؟

-         نه، خوبم. ولی نمی‌دونم اگه طی چهل و هشت ساعت، فقط دو ساعت می‌خوابیدی می‌تونستی سرپا باشی؟

مرد همسایه چشمانش گرد شد.

-         اوه کی می‌ره این همه راه رو، خب چرا اومدی؟ استراحت می‌کردی مرد حسابی.

برسام فقط لبخند زد.

همه حاضرین متوجه خستگی مفرط برسام شده بودند، چون چشمانش حسابی قرمز شده و طوری روی مبل ولو شده بود که هر آن ممکن بود از کمبود خواب بمیرد!

رییس جلسه گفت: «می‌خوای شما برو خونه، بنده فردا می‌رسم خدمتتون راجع به جلسه امشب براتون می‌گم.»

او به سرعت برخاست و گفت: «ممنون از لطفتون. باشه.» همراه او زنی نسبتاً مسن هم برخاست و درست پشت سر او از واحدی که در آن بودند خارج شد. آرام دستی به پشت برسام زد. او کمی جا خورد و برگشت.

-         اوه، شمایید. کمی جا خوردم.

او زنی حدوداً پنجاه الی شصت ساله به نظر می‌رسید. ته آرایش ملایمی داشت و صدایی دورگه که معلوم بود سیگار می‌کشد.

-         راستش آقا برسام می‌خواستم یه جورایی کمکتون کنم.

برسام چند بار چشمانش را بر هم زد و با تعجب گفت: «به بنده؟»

-         بله، دیدم امشب چقدر خسته بودین.

برسام لبخندی زد.

-         جدی؟ چه جوری می‌خواین کمکم کنین، برام لالایی بگین!

زن خنده‌اش گرفت.

-         نه آقا. من یه چیزایی دارم که می‌تونن خستگی شما رو از بین ببرن. دوست دارین؟

برسام اخمی کرد و خیره شد در چشمان سرمه‌کشیده زن. مردد بود اما گفت: «آره خب، بدم نمی‌یاد بدونم چی دارین.»

-         پس با من بیاین.

زن در طبقه چهارم زندگی می‌کرد. برسام با احتیاط دنبالش می‌رفت، پیش خودش حدس زد این زن می‌خواهد به او مواد الکلی تعارف کند و یا نهایتش چند پُک تریاک!

زن در را باز و به او تعارف کرد داخل شود و ضمن این کار با برسام حرف می‌زد.

-     می‌دونی آقا برسام، خیلی بهتون مطمئن بودم که اجازه دادم بیاین تو واحدم. می‌دونین که، بعضی از مردا دله دزدن، ولی شما معلومه آقایی! همین چند وقتی که اینجا ساکن بودم خوب شناختمت. سرت تو کار خودته، فضولی مضولی هم تو مرامت نیس. خوشم میاد.

-          ممنون، شما لطف دارین. 

زن اتاق‌ها را که پارتیشن‌بندی شده و در هر بخش تخت خواب و اینجور چیزها بود نشان برسام می‌داد و او هرچه بیشتر می‌دید، دهانش بیشتر از تعجب باز می‌شد. آن‌جا زنانی روسپی بودند که از شهرهای مختلف به این‌جا آمده بودند و چون جا و پول نداشتند مجبور به خودفروشی آن هم به این روش شده بودند.

اینک خواب از چشم برسام افتاده بود و بهت‌زده به چهار پنج زن نگاه می‌کرد که با ولع او را برانداز می‌کردند و شاید در دل آرزویی هم در موردش داشتند!

-         باور کردنی نیس.

زن مسن دستی به پشت برسام زد و گفت: «خب شازده هر کدوم رو که می‌خوای، امشب مال تو.»

برسام به زور آب دهانش را قورت داد و برای این‌که وانمود کند نترسیده به زور لبخندی زد.

-         راستش چی بگم.

-         هیچی. فقط لب تر کن.

برسام کمی خود را جمع‌وجور کرد و گفت: «خب من که خسته‌ام. اگه اجازه بدی برم، یه بار سر فرصت برسم خدمتتون، اشکال نداره؟»

زن گفت: «نه عزیزم. چه اشکالی داره. ولی به جان عزیزت دخترای من سالمن، یه وقت فکر نکنی مریضی چیزی دارنا. دائم تحت نظر دکترن. اصلاً نترس.»

-         نه. می‌دونم. باور کنید فقط خسته‌ام. هیچ حس و حالی واسه هیچ برنامه‌ای ندارم. جدی می‌گم.

-         باشه. هر جور راحتی. راه رو که یاد گرفتی؛ هر وقت اراده کنی در این خونه به روت بازه.

-         ممنون.

برسام به سرعت در را گشود تا برود، دو مرد را دید که تازه می‌خواستند در بزنند، او از کنار آنها عبور کرد و به واحد خود رسید. در را محکم پشت سرش بست. «عوضیا، کثافتا، حالمو به هم زدن. فکر کردن من از جونم سیر شدم به این زن‌های قراضه نیگا کنم. باید بخوابم، خسته‌ام» او اینها را گفت، به سوی دستشویی رفت، مسواکی به دندان‌هایش زد و روی تخت گرم و نرمش آرمید.

گردباد خاموش۴

شب هنگام، محمد راهی خانه شد. آنها در شهر کوچک محمدشهر از توابع کرج ساکن بودند. او پشت رُل نشسته و متفکرانه جاده را می‌پیمود. فکر دختر گمشده لحظه‌ای از ذهنش خارج نمی‌شد. او همیشه هیجان را دوست داشت و از این‌که همکاری در چنین پرونده‌ای به او هم پیشنهاد شده، برایش جذاب بود.

اما باید همه گزینه‌ها را کنار هم می‌گذاشت و به نتیجه‌ای حتی نه چندان درست می‌رسید. او قوه تخیل قوی و حس ششم فوق‌العاده‌ای داشت و بیشتر حدس‌هایش تا حدود زیادی درست از آب درمی‌آمد.

او بیشتر از سایرین جذابیت این پرونده را درک می‌کرد، چراکه قبلاً دوست داشت کاری برای دختران فراری انجام دهد، علی‌رغم این‌که اعتقاد داشت ممکن است دخترک را سربه‌نیست کرده باشند، اما چون مسئله ناموسی بود، اعماق وجودش به لرزه می‌افتاد و دلش می‌خواست حتماً کاری انجام دهد. درد کلیه‌اش در شکمش پیچید، مجبور شد کنار جاده متوقف شود تا دردش ساکت شود، هرگز در آن وضعیت نمی‌توانست ماشینش را کنترل کند. دقایقی بعد راه افتاد. آن‌قدر فکر و خیال کرد که نفهمید کی به خانه رسید. او نزد پدر و مادرش زندگی می‌کرد.آنها یک حیاط بزرگ داشتند که در قسمت بالای آن ساختمان پدر قرار داشت و حیاط شیبی ملایم پیدا می‌کرد و درست کنار در ورودی ساخمانی بود که محمد، همسر و پسرشان زندگی می‌کردند. بین این دو ساختمان درختکاری و گلکاری بسیار زیبایی کار شده بود. سال‌ها قبل به جای گلکاری، آن‌جا استخر بزرگی بود که به علت خرابی مجبور شدند آن را پر کنند و به جایش از فضای سبز بهره‌مند شوند.

پدر به سوی او رفت تا کمکش کند از ماشین پیاده شود. محمد لبخندی زد، او پدرش را بسیار دوست داشت و احترامی فوق‌العاده برایش قایل بود. نه تنها او بلکه هر کسی به نوعی با این مرد باوقار و خوش‌اخلاق ارتباط کوچکی هم داشت او را بسیار ستایش می‌کرد.

پدر، چهره‌ای سرخ سفید داشت و از دستان قدرتمندش مشخص بود با علاقه کار کشاورزی را دنبال می‌کند. او زمین‌ها و کارگران زیادی داشت و خودش هم همیشه مشغول تلاش بود، یا در زمین و یا خارج از زمین به دنبال حل مشکلات مردم بود. محمد گفت: «سلام بابا. شما خوبی؟»

-       سلام پسرم. بله. خوبم. کمک می‌خوای؟

-       نه، خودم از پسش برمیام. کیا خونه‌ان؟

او اینک ویلچیرش را سوار می‌کرد. پدر دسته‌های آن را نگه داشته بود.

-       خواهرت اینا شام اینجا هستن.

-       اِ. جدی. چه خوب. با ناصر کار داشتم.

محسن شوهرخواهر محمد بود و کارمند اداره دادگستری. محمد یک خواهر و سه برادر داشت و با همه آنها رابطة عاطفی بسیار عمیقی داشت. پدر، آنها را اینگونه بار آورده بود.

محمد وارد سالن شد و به گرمی با همه احوالپرسی کرد. او طبعی شوخ و خندان داشت و چهره ساده و مهربانش در لحظه اول اطرافیانش را شیفته‌اش می‌کرد.

عذرخواهی کرد و به سوی اتاقش رفت تا لباس‌هایش را عوض کند.

پس از او مینا وارد شد و پشت سرش در را بست. محمد خیره شد به او که با دقت داشت لباس‌های شوهرش را آماده می‌کرد. آن هم در سکوت.

او همیشه زن‌های پرجنب‌وجوش و خون‌گرم را بیشتر می‌پسندید، زنی که اگر خواست با او با چتر نجات از هواپیما بپرد، جیغ نکشد و رنگش نپرد، بلکه برعکس، او را هم حول بدهد و با خنده بیرون بپرند. با این وجود، همسر آرام و باوقارش را دوست داشت و برای احساسات او احترام قائل می‌شد.

لبخندی زد. از فکرهایش خنده‌اش می‌گرفت. نفس عمیقی کشید و مشغول تعویض لباس‌هایش شد. آن هم در سکوتی که اصلاً دوست نداشت. آرام گفت: «چه خبر مینا؟»

مینا با چشمان سبزش خیره شد به محمد.

-       هیچی. امروز مامانم تماس گرفت.

محمد با خنده گفت: «این که کار هر روزشه. خبر جدید چی داری؟»

-       هیچی.

-       متشکرم!! حتماً خسته‌ای مهمون داری نه؟

-       نه. مامان و بیتا کمکم کردن. خسته نیستم.

-       پس چرا دمقی؟

-       کمی سرم درد می‌کنه.

-       ببرمت دکتر؟

مینا لبخندی زد:

-       نه. قرص خوردم. خوب می‌شم.

محمد دوست نداشت لحظاتی کسل‌کننده داشته باشد، دلش می‌خواست حرف‌هایی که بین او و سایرین ردوبدل می‌شود پر از تنش و تفکربرانگیز باشد. حرف‌ها و ارتباطات آبکی خسته‌اش می‌کرد.  

دقایقی بعد آنها نیز به جمع میهمانان ملحق شدند. همزمان با آنها پدر نیز از در ورودی ساختمان وارد شد.

محمد پرسید: «کجا بودی بابا؟»

پدر خود را به پسر رساند و طوری آهسته در گوش محمد حرف زد که هیچ کس دیگر نشنید.

-       هیچی بابا. قاسم آقا کمی پول دستی می‌خواست، واسش بردم.

محمد نفس عمیقی کشید. او از کودکی آموخته بود باید به همه کمک کند و این را مدیون پدر بود. در واقع خانه آنها محل امن مردم محتاج بود که معمولاً دست خالی بازنمی‌گشتند