روز دوشنبه (پریروز) ساعت یک ظهر در کنار تپه عربی در قصرشیرین بودم،سکوت سطح خاکی تپه ها و کوهها را گرفته بود ولی با دقت می شد صدای آنها یی را که روی تپه عربی نشسته بودند،شنید. لباسهای خاکی به تن داشتند و وقت غذا بود و تویوتای وانت حمل غذا آمده بود،هر کس کاسه ای یا بشقابی به دست داشت و از تپه سرازیر می شد تا غذای امروزش ،که شاید آخرین غذایش باشد را بگیرد. سر ظهر جشن خمپاره ها هم بود تا آن چند لقمه را برای آنان که دوستشان در کنارشان پرپر می شد،از مزه بیندازد.بچه های روی تپه های دلاوری و شیرودی و فریدی وسیلولری و روح الله و ..... همه این وضع را داشتند. دیده بان عراقی اینک روی سنگر دیده بانی اش نشسته، چون ترسی از بچه ها ندارد، و خمپاره های آتش باری خود را بر سر این سر تا پا خاک گرفته ها می ریزد. چه کسی غیر از ما آنها را در خاک، مدفون کرده؟ تا هر وقت دچار کم رنگی میشویم،فوتی بر تن زخمی آنان کنیم، خاکها کنار بروند و ما رنگ بگیریم!! ای وای بر ما که هیچ رنگ ثابتی نداریم، حتی کم رنگ!آن خاک روی چهره های بشاش، خاک معرفت و شناخت است که در بدترین شرایط، راه آسفالتی رستگاری را یافتند و رفتند ، نه خاک راه بی راه! دوباره نرویم تا پشت رنگ زیبای آنها موضع، بگیریم! خودمان کمی رنگ مردانگی بگیریم. امروز باید مرد باشیم............... محمد.
محمد کمی مضطرب بود. در واقع داشت فکر میکرد که چگونه با دختران ارتباط برقرار کند تا فیلمشان تأثیرگذارتر شود.
به این علت محمد برای سؤال و جواب از دختران انتخاب شده بود که زندانیان جواب درستی به بازجوها نمیدادند، پس بهتر بود شخصی بیرون از زندان و با تیپی معمولی با دختران وارد مصاحبه شود تا آنان احساس امنیت کنند و با ایجاد نوعی رابطه دوستانه و عاطفی مشکل آنها را راحتتر حل کنند و به تصویر بکشند. محمد با دقت سؤالات را حفظ میکرد تا زیاد نیاز نداشته باشد به برگههایش مراجعه کند. او لباسی معمولی بر تن کرده بود، یک تیشرت سفید آستین کوتاه و یک شلوار جین آبی رنگ، با موهایی آراسته و صورتی اصلاحکرده، کمی هم عطر و ادکلن زده بود.
حمید به سوی او رفت:
- آمادهای محمد؟
او سر را از روی برگهها برداشت:
- آره. بچهها رو آوردن؟
- آره. تو هم یواش یواش بیا که به موقع بری تو اتاق بازجویی.
محمد ویلچیرش را راه انداخت و آرام به دنبال حمید راه افتاد. در آن اتاق گروه فیلمبرداری، حمید، حسین و محمد که مصاحبهکننده بود حضور داشتند. همه چیز سر جای خودش قرار گرفت. اولین مصاحبهشونده سالومه بود.
او درست روبهروی محمد نشست. کمی چادر زندان را عقب زد تا بتواند راحت چهره محمد را ببیند.
محمد گفت: «اگه دوست نداری چهرهت دیده بشه بگو تا اونو بعداً تو فیلم تار کنیم. چون این فیلم قراره تو جامعه پخش بشه.»
- باشه. تارش کنید.
حمید گفت: «آماده باشید… نور… صدا… تصویر… شروع.»
محمد پرسید: «چند سالته؟»
- هفده.
- خانواده داری؟ پدر، مادر، برادر یا خواهر؟
سالومه به فکر فرو رفت، ابروانش را درهم کشید. نمیدانست چه باید بگوید، دو سالی بود که از خانه متواری شده بود و اطلاع نداشت چه بر سر خانوادهاش آمده، فقط جسته گریخته چیزهایی در موردشان شنیده بود.
شانهها را بالا انداخت و لبی برچید. محمد نفس عمیقی کشید و گفت: «لطفاً حرف بزن. صداتو میخوام.»
- ازشون خبر ندارم.
- چطور؟
- یعنی دارم. ولی نمیدونم درسته یا نه.
- خب همونو بگو.
- پدرم معتاد بود. مادرمم یه قاچاقچیه خوردهپا. یه برادر کوچیک داشتم که میگن سپردنش به داییم. بعضیا میگن بابام مرده، مامانم زندانه. نمیدونم.
قلب محمد فرو ریخت، چگونه ممکن بود خانوادهای اینقدر متلاشی باشد که این دختر جوان حتی از آنها خبر نداشته باشد؟!
- درسم خوندی؟
- تا کلاس پنج.
- چرا دیگه نخوندی؟
سالومه لبخند تلخی زد، طوری که همه را متأثر کرد.
- وقتی هر روز مجبور بودم با سروصورت خونی و کبود برم مدرسه، چه بهتر شد که نرفتم. همین قدر از سرمم زیادی بود، لااقل دیگه انگشتنمای بچهها و معلما نمیشدم.
- چرا کتک میخوردی؟ و از کی، مادر یا پدر؟
- به هر دلیلی، یه وقت بازیگوشی، یه وقت دیر شدن مواد پدرم، یه وقت حرفنشنوی از مامانم که ازم میخواست مواد اینور و اونور ببرم، منم که سربههوا بودم… آخه از یه بچه دبستانی چه توقعی داشتن؟!
او مکثی کرد تا بغضش را فرونشاند و سپس ادامه داد:
- هر دوشون منو میزدن. مثل یه حیوون.
- رابطه پدر و مادرت چه جوری بود؟
سالومه به نقطهای خیره شد:
- درست نمیدونم. یه روز خوب بودن، یه روز بد. اگه مامان پول گیرش میاومده از پخش مواد، اون روز خیلی خوب بود، ولی اگه نه، دیگه واویلا.
- چرا مادرت مواد پخش میکرد؟
- اصلاً کار خانوادهگیش همین بود، برادراش، پدرش، همشون. یه روزم بابام خودشو انداخت بهشون، مامانم یه دل نه صد دل خاطرخاش شد، بماند که چه کتککاریا کردن تو خونوادهشون، بالاخره حرفشو به کرسی نشوند زنش شد، بعدم که ماها اومدیم تو کار.
- خودتم مواد مصرف میکنی؟
- فقط سیگار.
محمد نمیخواست او را تحت فشار قرار دهد، پس حرفش را در مورد سیگار قبول کرد.
- دوست پسر چی؟ داشتی؟
سالومه پوزخندی زد:
- نه بابا. عقلمون به اینجاها قد نداد، سرضرب فرار کردم اومدم اینجا.
- چرا فرار کردی؟
- دیگه به اینجام رسیده بود. دیگه غرورم اجازه نمیداد بذارم کتکم بزنن، تحقیرم کنن.
- اینجا چه جوری اموراتت رو میگذروندی؟
سالومه نگاهی به مردها کرد، نمیدانست که باید جواب بدهد یا نه.
محمد او را آرام کرد و گفت: «راحت باش. اگرم دوست نداری جواب نده.»
- خودفروشی میکردم.
ادامه دارد......
محمد به وجد آمد:
- جدی میگی؟ این عالیه. تا هر کجاش برین منم هستم.
- میدونستم خوشحال میشی. البته ما اینو در قالب یه طرح باید به و.زا.رت بدیم، ازشون بودجه بگیریم.
- باشه. کی شروع میشه؟
- هرچه زودتر.
- خیلی خوبه. امروز بعدازظهر چطوره یه نشستی داشته باشیم؟
حمید از اشتیاق محمد خندهاش گرفت، اما او را به آرامش دعوت کرد و قراری را برای فردا گذاشتند.
هیچ چیز به اندازه کمک کردن به مردم و یا قدمی خیر برداشتن برای شخص یا اشخاص نمیتوانست محمد را خوشحال کند. با وجود وضعیت جسمی نه چندان مناسب با شوقی وصفنشدنی راهی اداره شد تا در مورد پیشنهاد حمید با دوستان دیگرشان هم بحث کنند و در دل دایم خدا خدا میکرد که بتوانند موافقت بالاییها را جلب کنند برای پرداخت بودجه. جمع صمیمانهای تشکیل شد که مسئول مربوطه و رییس وقت زندان هم در آن حضور داشتند.
پس از خوش و بشی دوستانه، حمید طرح پیشنهادی را مطرح کرد. مسئول مربوطه طرح بادقت به حرفهای او گوش میداد و سپس گفت: «خب حمید این کار رو ما انجام دادیم، رفتیم از این دختر مخترا فیلم گرفتیم، فایدهاش چیه؟»
- ببینید، قراره که یه مشکلی مطرح بشه و براش چارهاندیشی بشه، ما اگه این فیلم رو تو تلویزیون پخش کنیم، خانوادهها آگاه میشن و ما از یک فاجعه جلوگیری میکنیم.
- فکر میکنید چقدر مؤثر باشه و چقدر مفید؟
حسین مهلت نداد و گفت: «قراره این کار کاملاً کارشناسی بشه. ما از چند تا روانشناس و جامعهشناس دعوت میکنیم تا این مسئله رو تحلیل کنن.»
حمید حرفهای او را ادامه داد:
- در ضمن غیر از خانوادهها، مسئولین هم ملزم میشن تا با این معضل جدیتر برخورد کنن، آخه خیر سرمون تو یه جامعه اسلامی داریم زندگی میکنیم، نمیشه که دخترامون تو خیابون باشن، خودفروشی کنن تا یه لقمه نون بهدست بیارن، پس غیرتمون کجا رفته؟
محمد فقط به حرفها گوش میداد و گاهی با سر حرفهای دوستانش را تأیید میکرد. مسئول مربوطه گفت: «خب، حالا از کجا باید شروع کنیم، تا به نتیجة بهتری برسیم؟»
همه به هم نگاه کردند، حمید گفت: «فکر کنم از بهزیستی یا زندان.»
رییس زندان گلویی صاف کرد و گفت: «بله، ما دخترهایی رو داریم که قبلاً تو بهزیستی بودن، بعد که از اونجا دراومدن وارد کارای خلاف شدن، مثل اعتیاد، قاچاق، ف.ح.شا سناشونم خیلی پایینه. اما اونا چی کار میتونن بکنن؟»
حمید سریع گفت: «ما باهاشون مصاحبه میکنیم، بعد هر کدومشون دوست داشتن بیان با ما همکاری کنن، چون ما میخوایم سکانس خارج از زندان هم داشته باشیم و رفتار جامعه رو هم نسبت به این جور دخترا بررسی کنیم.»
حسین گفت: «کاملاً درسته. چون این دخترا بهتر میدونن چه رفتاری داشته باشن. چون قبلاً صحنههای واقعی زندگیشون همین چیزا بوده.»
محمد رو به رییس زندان گفت: «شما فکر میکنید این دخترا با ما همکاری بکنن؟»
او نامطمئن جواب داد: «راستش نمیدونم. باید از یه بازجو کمک بگیریم. در هر حال شما کارتونو شروع کنید، ما هم یواش یواش براشون جا میندازیم که به نفعشونه که همکاری کنن. حالا اگه نمیخوان بیان تو خیابان نیان، ولی تو مصاحبهها شرکت کنن. در ضمن این اطمینانم بهشون بدیم که چهرههاشون تار میشه.»
حمید گفت: «اصلاً شک نکن. ما که نمیخوایم اونا رو انگشتنما کنیم بندگان خدا رو.»
مسئول مربوطه لبخندی زد:
- حمید، جوری حرف میزنی که انگار اونا گناهی ندارن.
حمید کمی ناراحت شد و با تأثر گفت: «اگه بخوای حساب کنی اونا واقعاً گناهکار نیستن. ما باید فکر کنیم چرا اونا به این راه کشیده شدن، اونم تو سنین پایین. باید بررسی بشه کی مقصره و از همون جا درمان رو شروع کنیم، ما نمیتونیم و نباید همة تقصیرا رو گردن این بدبختا بندازیم. نمونهاش همون فرانک، چون پدرش مخالف ازدواجش بود، اون فرار کرد. حالا شانس آورد پسره ناتو از آب درنیومد وسط راه ولش نکرد.»
همه ناراحت شدند. از بقیه بیشتر، محمد، چون اصلاً تحمل دیدن این گونه دردها را نداشت. او باز به فکر فرو رفت. کمی به جلو خم شد و دستش را روی پهلویش فشار داد. حمید تغییر حالت او را فهمید، بلند گفت: «محمد تو خودتو ناراحت نکن. انشاءا… همه چیز درست میشه.»
محمد که هنوز سرش پایین بود و گویا از درد داشت جان میسپرد دستش را به علامت اینکه حالش خوب است بالا آورد و سپس سرش را بلند کرد، صورتش حسابی سرخ شده بود. لبخندی زد. او همیشه به دردهای جسمیاش میخندید!
صحبتها ادامه پیدا کرد، ساعتها. همه قرارها گذاشته و بودجهای برای این کار در نظر گرفته شد تا در اسرع وقت اکیپ حمید و دوستانش این فیلم حیاتی به نام «فردایی دیگر» را به تصویر بکشند.
ادامه دارد.....
من دغدغه دارم که اینروزها در سرزمینی زندگی می کنم که در آن دویدن، سهم کسانی است که نمی رسند، و رسیدن ،حق کسانی است که نمی دوند!! میر حسین موسوی
لحظاتی بعد همه چیز آرام شد. محمد چشمان بیرمقش را گشود و به همه نگاه کرد، آخرین نفر مینا بود که با چشمانی اشکآلود خیره شده بود به همسرش. محمد چشمانش را بست و به خواب عمیقی فرو رفت.
با اولین تشعشعات نور خورشید، محمد چشمان بیحالش را آرام باز کرد. هیچ حسی برای بلند شدن نداشت، هرگاه از اینگونه داروها استفاده میکرد آنقدر دچار کسالت میشد که دل و دماغ هیچ کاری را نداشت. به زور به پهلو چرخید، پایش را با دستش حرکت داد تا بتواند به پهلو بخوابد. رخوتی کشنده تمام تن و ذهن او را گرفته بود، حتی نمیتوانست درست فکر کند. اولین کسی که وارد اتاقش شد، همسرش مینا بود. محمد وقتی چشمان پفکرده و قرمز او را دید به یاد آورد دیشب دچار تشنج شده با این وجود پرسید:
- چی شده مینا، چرا چشمات قرمزه؟
مینا مبهوت نگاهش کرد. نفس عمیقی کشید و گفت: «چیزی نیس. میخوای بری حموم؟»
- آره. فکر کنم سرحال بیام.
مینا ضمن اینکه لباسهای او را از کمد برمیداشت، آرام گفت: «دیشب خیلی حالت بد بود. مشکلی برات پیش اومده بود؟»
- چطور مگه؟ من که بار اولم نبود.
- آخه هر وقت تو کارت مشکل فکریت بیشتر میشه، تشنجت هولناکتر میشه. منو میترسونی.
- از چی میترسی؟
مینا محکم به لباسها چنگ میزد، بدون اینکه برگردد، با صدایی بغضآلود گفت: «میترسم محمد، میترسم تو رو از دست بدم.» و آرام شروع به گریستن کرد. محمد نفس عمیقی کشید:
- نترس. من سگ جونم. حالا حالاها نمیمیرم. تو هم نگران نباش، بابا اینا هستن ازت مراقبت میکنن، اونا تو رو به امان خدا ول نمیکنن.
مینا هرگز شهامت این را نداشت که به محمد بگوید او را بهخاطر خودش دوست دارد و دلش میخواهد او مراقبش باشد نه پدر و مادرش. پس سکوت کرد. در کمد را بست و لباسهای جمعآوری شده را روی تخت محمد گذاشت.
محمد برای حمام کردن صندلی مخصوصی داشت که بسیار راحت بود و او آزادانه میتوانست به هر سو میخواهد بچرخد. از اصابت قطرات تند و تیز آب روی بدنش لذت میبرد. او عاشق شنا کردن بود. با دقت موها و بدنش را شست. اما لحظهای از افکار کاریاش کاسته نمیشد، بلکه هرچه میگذشت او بیشتر به هیجان میآمد که کاری انجام دهد. مدتی طولانی در حمام به فکر فرو رفته و به نقطهای نامعلوم خیره شده بود.
چند ضربه به در حمام او را به خود آورد. فهمید کسانی که بیرونند نگران وضع سلامت او هستند. بلند گفت: «داره تموم میشه. الان میام.»
پس از اتمام کارش و خشک کردن بدن و موها و پوشیدن لباسهایش دوباره به اتاق خودش رفت. گویا میخواست کاری انجام دهد. کلافه بود. همه دستنوشتهها و کتابهایش را بیدلیل جابهجا میکرد.
زنگ تلفن باعث شد او از حرص خوردن دست بردارد. با شتاب به سوی تلفن رفت و گوشی را برداشت. صدای رسای حمید را به سرعت شناخت.
- سلام. چطوری حمید؟
- مرسی. تو خوبی؟ بهتر شدی؟
- چی؟ تو از کجا میدونی؟
حمید خندهای کرد:
- بالاخره دامنة اط.لاع.اتمون زیاده دیگه. کلاغا برام خبر آوردن!
محمد لبخندی زد:
- بهترم. مرسی. کمی بیحالم که اثر آمپولاس. تو چه خبر؟
- زنگ زدم هم حالتو بپرسم، هم بگم ما دنبال یه طرحی هستیم که پدیدة دخترای فراری رو به تصویر بکشیم.
ادامه دارد......
وای وای که چه روزگار عجیبی است، تا دیروز یا حتی امروز هم، خیلی ها خودشان را از تصمیم گیران دوران دفاع می دانند! ولی حالا که قرار است آدم بزرگی را قربانی کنند، تمام قصور ها و کمبودها و تعلل های زمان جنگ را گردن این مرد انداخته و خودشان پشت سنگر تزویر و ریا و ترس از مردم پنهان شده اند! وای وای که چه روزگار غریبی است.آنها که زمان کارزار و جنگ و دربدری مردم،با کارشکنی ها سر راه دولت وقت، باعث تفرقه و تشتت می شدند ، حالا شعار دفاع از رزمندگان سر می دهندو حتی ، میر حسین را باعث نوشیدن جام زهر، توسط خمینی کبیر ، میدانند!! شما ها نبودید که در کوران حوادث دفاع، هر روز از سوراخی نیشی بر پیکر مستضعفین می زدید؟ شما ها نبودید که ، هر روز سعی در ایجاد شکاف جدیدی در بین رزمندگان داشتید؟و امام بزرگ تا آخرین لحظات عمر شریفشان از شما متحجرین بیزار بودند؟! خوانندگان عزیز این مطلب: من فقط تاریخ را که هنوز زیاد از آن روزها نگذشته،بیان می کنم و قصد دفاع جانبدارانه از خط یا جریانی را ندارم،ولی چون این روزها شایعات و حرفهای غیر واقعی را می شنوم ، خودم را مسئول دانستم تا به این آقایان یادآوری کنم که چه بودند و امروز چه کار میکنندو بدانند که اگر خودشان فراموش کرده اند، ما تا آخرین نفرمان فراموش نمی کنیم که چه به روز یاران خمینی آوردید!!!!
...وقتی خوب فکر می کنم، میبینم که ما هنوز دچار هیجان و احساسات هستیم، هر کدام از ما به نوعی! حالا که کم کم نزدیک به انتخابات میشیم،عوض اینکه کاربشه، تا عقلانیت جمعی بالا بره، باز هم از اهرم پول و قدرت و وعده و وعید و ... برای اغفال مردم استفاده میشه.هنوز به وعده های قبلی عمل که نشده هیچ،وعده ها و تهییج عواطف و خرج کردن از ارزشها و... دلمون خوش بود حالا که کار نمی کنیم! و تولید هم که نباید بکنیم!! اقلا توی حساب ذخیره ارزی مملکت یک مقدار پول برای مواقع ضروری هست! که این هم در حال تقسیم عادلانه!!! است.حالا لطفا دچار هیجان، و سرگرم قیل وقال نشوید، بلکه چشمها را باز نگه دارید که سرمان کلاه نرود.....!محمد.
محمد متفکر و ناراحت رهسپار خانه بود. گویا چیزی مغزش را دچار فرسایش میکرد. همه کارهای یک ماه اخیر را مرور کرد، از زمانی که باغ را کندند تا وقتی که بچههای اط لاع ات و پلیس فعالیت شبانه روزی داشتند برای پیدا کردن دختر گمشده، رفتن به آن مکان متأثرکننده و پیدا شدن دخترک که تا چند وقت دیگر مادر میشد. نگاه معصوم دختران کوچک و مضطرب زنان بزرگسال که هر آن منتظر حادثهای شوم بودند، شاید خبری از دستگیری و یا کشته شدن مردانشان به واسطه کارهای قاچاق و اعتیاد. در این میان بدتر از همه معضل دختران فراری که روح لطیف محمد را خراش میداد و دلش برای آنها میسوخت. دوست داشت کاری انجام دهد، پس باید پراکندگی افکارش را جمع میکرد و به نتیجه درستی میرسید، از خودش توقع یک کار کامل را نداشت، فقط یک گام مثبت هم راضیاش میکرد تا به خودش و همه ثابت کند که او اگر بخواهد، میتواند.
رنگ و روی پریدة محمد همیشه برای پدر و مادرش نگرانکننده بود. پدر به سوی او رفت که اینک داشت از ماشین پیاده میشد و روی ویلچیرش مینشست.
- خوبی محمد؟
- نه بابا. کمی حالم گرفتهس.
- چرا پسرم؟
- داغونم. امروز چیزایی دیدم که اعصابمو به هم ریخت.
- خب شما که میدونی حالت بد میشه، نباید بری اینجور جاها. یا سعی کن باهاش کنار بیای یا فراموشش کنی.
محمد به پدر نگاه کرد، در آن لحظه حرف او میتوانست منطقیترین حرف باشد.
- چشم بابا. سعی میکنم.
- آره. تو باید به فکر زن و بچه خودتم باشی پسرم.
محمد باز هم به فکر فرو رفت. او تا جایی که امکان داشت نمیگذاشت آب در دل همسر و فرزندش تکان بخورد و هرگز چیزی از مادیات و معنویات برایشان کم نمیگذاشت و حالا قلبش برای کسانی میتپید که میدانست میتواند کاری برایشان انجام دهد. آرام گفت: «چشم بابا.»
پدر میدانست که فکر پسرش به شدت مشغول است، وگرنه اینگونه با رنگ و روی پریده به خانه بازنمیگشت.
محمد وارد ساختمان شد. مینا با همسر احوالپرسی کرد و به سوی آشپزخانه رفت. محمد هم به اتاق خودش رفت تا هم لباسهایش را عوض کند و هم در تنهایی و خلوت خودش به آینده فکر کند. او همیشه از این کار لذت میبرد، دوست داشت برنامهریزی کند حتی اگر به آنها جامه عمل هم نمیپوشانید. چند ضربه به در خورد و دستگیرة در چرخید. چشمان براق و سیاه و زیبای پسرش او را به وجد آورد.
- سلام بابا.
- سلام پسرم. بیا تو. ببینم امروز چی کار کردی؟
علی با لبخند به سوی تخت پدر رفت و کنار او نشست. محمد با دستان مردانهاش دستی به موهای نرم و آنگاه صورت لطیف پسرش کشید.
- بابا ریاضی بیست شدم.
- آفرین. دیگه چی؟
- انشامم هیفده شدم.
- بهبه. ببینم.
علی همه دفتر و کتابهایش را روی پاهای محمد گذاشت و منتظر تعریف و تمجیدهای پدر شد.
محمد عاشقانه پسرش را دوست داشت و همه تلاشش را میکرد تا او در آرامش درسش را بخواند.
زمانی که داشت دفترهای پسرش را ورق میزد تا آنها را چک کند، آرام آرام بدنش دچار لرزش و رخوت شد.
دقایقی بعد علی سراسیمه از اتاق بیرون دوید و فریاد زد:
- بابابزرگ، بابام متشنج شده.
همه به سوی اتاق محمد رفتند. او هر از چند گاهی به این وضع دچار میشد و باید با مسکنهای قوی او را آرام میکردند. بدن او به شدت میلرزید و دانههای درشت عرق روی پیشانی و صورتش نمایان شد. برادر کوچکش به سرعت چند آمپول به او تزریق کرد و پدر بازوان محمد را نگه داشته بود. دردهای او عصبی و زاییده ضایعه نخاعیاش بود. پای چپ او دچار دردهای شدید میشد طوری که نمیتوانست آن را تحمل کند. از سویی دیگر به خاطر نداشتن کنترل ادرار و تخلیه نشدن کامل مثانه، عفونت ادراری هم گاهگاهی بوجود میآمد و او را دچار تب و لرز شدید میکرد
ادامه دارد.....
جنگها هرچه طولانی باشند بالاخره تمام می شوند،مردم به شهرهایشان بر می گردند،خانه هایشان رامی سازند ،بالاخره هم از یاد می برند که روزی روزگاری جنگی بوده ،اما چیزهایی هست که هیچ وقت ساخته نمی شود ،جای خالیش را نمی شود پر کرد جای خالی خیلی آدمها ،آدمهایی که یک سر و گردن از ما بالاتر بودندومثل یک قلعه جلو ایستادند تا دیگران پشتشان پناه بگیرند جای خالی آنها با هیچ چیز جز خودشان پر نمی شود ،بهرام مهین خاکی هم یکی از آنها بود ....امروز سالگرد شهادتش است انشااله روح بزرگش همیشه آرام وشاد باشد....
پدر و مادر فرانک که از مدتها پیش در جستجوی دخترشان بودند، آرام میگریستند. .
محمد به هر شکلی بود خود را به فرانک رساند، چون دوست داشت اولین نفر باشد که با او حرف میزند.
نیروهای ام نیتی مردم را پراکنده کردند تا بتوانند به راحتی کار خود را به اتمام برسانند.
اعظم خود را به فرانک چسبانده بود و با این کار میخواست از او دفاع کند!
محمد به سوی فرانک که اینک روی زمین ولو شده بود خم شد و پرسید: «تو اینجا چی کار میکنی؟ حیف از اون زندگیت نبود؟ دلت اومد پدر و مادرتو اینجوری عذاب بدی؟»
فرانک به علامت تأسف سر را تکان میداد. با بغض گفت: «چی کار کنم دوستش داشتم. پدر و مادرم مخالف بودن…» محمد با سر وضعیت اسفبار کوچه را نشان داد و گفت: «آخه اینم زندگیه، تو این جای ناامن… تو چیشو دوست داری؟»
فرانک کمی آرام گرفت.
- اون مرد خوبیه، مهربون، بامرام… مردمدوست و خیلی شیرین… اینجا که سهله، حاضرم باهاش تا جهنم برم زندگی کنم، اینقدری که دوستش دارم.
محمد مبهوت به او نگاه کرد. وقتی از کوچه پس کوچهها میگذشتند و او آدمهای معتاد و زنهای ه رزه را میدید که در گوشه و کنار شهری که داعیه پیشرفتش گوش فلک را کر میکرد به شدت متأثر میشد و حالا نمیتوانست باور کند که این دختر حاضر شده به خاطر یک مرد بیاید در چنین جایی زندگی کند، آن هم صرفاً بهخاطر اینکه مرد را دوست دارد. آیا این دختر مغزی در سر داشت برای فکر کردن و تشخیص دادن خوب از بد؟!
محمد در همین افکار بود که دستی به شانهاش خورد. سر را بلند کرد و برگشت، دیدن چهره ناآشنای برسام برایش کمی عجیب بود.
- سلام. ببخشید شما؟
برسام لبخندی زد:
- من یه عکاسم. یعنی شغلم عکاسی نیس، تفریحی این کار رو میکنم.
حمید شانهاش را بالا انداخت.
- خب یعنی چی؟ به من ارتباط داره؟
- نه خیلی. ولی یکی دو تا از همکاراتونو میشناسم. اوناهاشن.
او با دست یکی دو نفر را نشان و ادامه داد.
- خیلی از کارتون خوشم اومده. پیگیری کردم، دیدم دارین یه کارایی میکنین که به نفع جامعهاس. دوست داشتم منم کمکی کنم.
- به من ارتباط نداره. برو از بزرگترای گروه اجازه بگیر.
- ولی من دیدم شما دارین با دختره حرف میزنین، فکر کردم…
محمد که اصلاً حوصله نداشت گفت: «ببین، بیخودی فکر نکن. من کارهای نیستم… ببینم اصلاً تو کی هستی واسه چی عین بختک بالا سر من ظاهر شدی؟ هان؟»
برسام ابرویی بالا داد و گفت: «گفتم که…»
محمد دستانش را روی چرخ ویلچیرش گذاشت، کمی برسام را کنار زد و گفت: «برو پی کارت، حوصله ندارم، لابد از این خبرنگارای زیگیل هستی که میخوای واسه روزنامه جنجالیت عکس و خبر تهیه کنی.»
- نه. باور کن…
- من هیچی رو باور نمیکنم، حالا برو اون طرف میخوام برم.
برسام کمی چشمانش را جمع کرد و به سوی محمد رفت. دسته ویلچیر را محکم گرفت و او را نگه داشت.
- ببین، نیگا کن، من اصلاً خبرنگار نیستم. بیا تمام جیبامو بگرد. باور کن فقط میخوام کمک کنم.
- ما نیازی به کمک تو نداریم.
برسام با تندی گفت: «چرا. دارین. منم تو این جامعه دارم زندگی میکنم، از دیدن صحنههای ف ساد و فح شا دلم به هم میخوره، دوست دارم کاری کنم.»
حرفهای برسام کاملاً با صداقت و دوستانه بیان میشد. اگرچه لحنش کمی تند بود.
- اسمت چیه؟
- برسام.
- منم محمدم. راستش نمیدونم چه کمکی میتونی به ما بکنی، ولی شمارهتو بده اگه نیاز داشتم بهت خبر بدم.
برسام با خوشحالی شماره خانه و موبایلش را به محمد داد و امیدوار بود حتماً با او تماس بگیرند تا تواند کاری انجام دهد. او به داخل جمعیت برگشت و گاهی عکس میگرفت.
محسن به سوی محمد رفت.
- محمد اون پسره کی بود؟ چی میگفت؟
محمد که وضع روحی و فکری خیلی خوبی نداشت با بیمیلی گفت: «نمیدونم. فکر کنم خبرنگاری چیزی بود. میگفت میخواد به ما کمک کنه.»
محسن سر را بلند کرد تا او را ببیند، اما آنقدر آدم جمع شده بود که به سختی میشد کسی را پیدا کرد و دید.
- منظورش چی بود میخواد کمک کنه؟
- نمیدونم. از این زیگیلا بود.
- میخوای بدم بچهها برسیش کنن؟
- نه بابا. بدبخت کارهای نیست. فقط دلش میخواست کمک کنه. همین.
- باشه.
محسن از او فاصله گرفت و محمد بار دیگر به فکر فرو رفت و منتظر حوادث بعدی بود.
ادامه دارد......