هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

پیشینه

.... می دونی که خدای بزرگ، اگر چیزی را به بنده اش بدهد،هیچکس نمی تواند آن را از او بگیرد، و اگر نخواهد،بنده اش به چیزی برسد،حتما نخواهد رسید داستان من هم مثل دیگران است،از سال ۷۹ تا حالا اتفاقات زیادی برای من رخ داده که بعضی از اونا تلخ و بعضی هم شیرینه، ولی یادتون باشه اگه خوشی و شیرینی در زندگی داشتید،لذت وکیف اونو با دیگری تقسیم کنید، که در غیر این صورت،شیرین نخواهد بود. و اگر تلخی و ناکامی داشتید، تنهایی تحمل کنید.خیلی بعیده  برای درددل کسی را پیدا کنید که،وقتی براش حرف می زنید، سبک بشید!من که اینطوری هستم و فکر می کنم اگه بگم، دیگری را هم اذیت می کنم! خلاصه: اگر گوشی پیدا کردید، خسته اش نکنید.چون اگه از دستش بدید دوباره سخت بدست میاد!! راستی می خواستم به دوستانم بگم من امروز برگه   عدم سوءپیشینه ام را گرفتم !محمد.

مادر آفتاب

 

از گریه و درد حال راه رفتن نداشت ,آرام آرام رفت طرف قبر پدرش. چشمش که به قبر پیامبر افتاد,  ناله ای کرد, زانو هایش سست شد. نشست. 

 

 بعضی از زنان مدینه, دوره اش کردند, آب پاشیدندتوی صورتش, حالش که بهتر شد نگاهی کردبه قبر پیامبر وگفت:" پدر جان از زیر خاک فریادمظلومیت دخترت را بشنو دشمن سرزنشم می کند اگر بلبل ها شب از غصه می نالند من روز ها گریه می کنم غصه مونسم شده واشک زینتم ... ." 

  

 

خداوند به پیامبر گفت:" آسمان ها وزمین را خلق نمی کردم,اگر تو نبودی وتو را خلق نمی کردم اگر علی نبود وشما دو تا را خلق نمی کردم اگر فاطمه نبود."  

 

مردم به همان فاطمه ظلم کردند;حرمت خانه اش را شکستند, اذیت اش کردند, همان فاطمه را شهید کردند.

 

گردباد خاموش۱۰

-    خدا مرگم بده، خب بده این دختره بره، تو چرا راه افتادی با این شکمت، اصلاً نمی‌خواد بده خودم می‌رم واست می‌خرم.

فرانک لبخندی زد:

-       نه شمسی جون، باید خودم برم، زحمت نمی‌دم.

-       وا!

-       قربونت برم. لطف داری.

-    لااقل با اون چادر سفید نرو، خوبیت نداره خواهر، پشت سرت حرف درست می‌کنن بیا بیا با چادر من عوضش کن.

شمسی به سرعت چادر تیره‌تر خود را درآورد و با چادر سفید عوضش کرد. فرانک خندید و لذت می‌برد از این‌که همسایه‌هایی به این مهربانی دارد. شاید آنها پولدار نبودند و مجبور بودند چند نفری در یک و یا نهایت در دو اتاق زندگی کنند، اما پیوندهای عاطفی‌شان زنجیروار به هم متصل بود و به قول خودشان هوای هم را داشتند.

فرانک سر را به زیر انداخته و با سرعت مسیر خانه تا مغازه اصغر آقا را طی می‌کرد. مدتی بعد آنجا رسید. دو سه تا مشتری پیش از او بودند و او باید صبر می‌کرد. یکی از مشتری‌ها که مردی نه چندان خوش‌قیافه بود برگشت و با دقت صورت فرانک را نگاه کرد. فرانک خوشش نیامد و چادرش را جلوتر کشید و محکم رو گرفت، طوری که فقط بین‌اش نمایان بود و بقیه صورتش به سختی دیده می‌شد. بالاخره نوبت او شد، اصغرآقا مردی میانسال، کوتاه قد و بسیار چاق بود و البته با سری نسبتاً طاس!

-       بله آبجی، چی می‌خوای؟

-       بفرمایید.

فرانک پول مچاله‌شده در مشتش را روی ترازوی مغازه گذاشت.

-       این چیه آبجی؟

-       قبلاً یه سری جنس ازتون گرفته بودم، بدهکار بودم.

اصغرآقا فوراً دفتر نسیه‌هایش را آورد. با دقت آن را ورق زد و گفت: «مطمئنی؟»

-       بله. حتماً یادتون رفته بنویسیدش. ولی من یادم بود.

-       آخه کِی؟

-       همین چند وقت پیش. شرمنده، خودمم یادم رفته بود. امروز که داشتم

اصغر آقا اجازه نداد حرف او تمام شود، پول‌ها را برداشت و داخل دخل انداخت.

-       باشه، دستت درد نکنه.

او با این کار می‌خواست به فرانک بفهماند بیشتر از زمانش در مغازه او ایستاده و باید زودتر شرش را کم کند!

فرانک خداحافظی کرد و به سرعت از مغازه خارج شد. احساس سبکی می‌کرد و دوست داشت آهسته‌تر به خانه برگردد.

اعظم کنار در حیاط ایستاده و منتظر بازگشت او بود. هنوز چند قدمی به در نمانده بود که مردی از پشت او را صدا زد.

-       فرانک؟

فرانک با وحشت برگشت، این همان مردی بود که در مغازه دیده بودش. کمی خود را جمع‌وجور کرد. رنگش پرید، دوباره به اعظم نگاه کرد. دخترک فهمید که باید نیروی کمکی خبر کند، پس به سرعت رفت داخل و همه را خبر کرد تا بیرون بیایند. ظرف چند ثانیه همه زن‌ها چادر به سر و جیغ جیغی دم در بودند.

مرد متحیر به آنها نگاه کرد. هرکس چیزی می‌گفت و گاهی ناسزایی حواله مرد می‌کردند. اینک فرانک بی‌حال به دیوار تکیه داده و دهانش خشک شده بود. اعظم برایش یک لیوان آب آورد و به زور چند جرعه در حلقش ریخت.

مرد با جذبه‌اش سعی می‌کرد زن‌ها را آرام کند، اما فایده نداشت بالاخره فریادی بلند و غرا زد و همه ساکت شدند!

ادامه دارد.......

گردباد خاموش۹

دخترک ده دوازده ساله‌ای به سرعت از کوچه پس کوچه‌ها می‌دوید، او ریزنقش و گندم‌گون بود. چند جا مجبور شد بایستد و نفسی تازه کند. چهره‌اش بیشتر شاد بود تا مضطرب و نگران.

به در خانه‌ای رسید، با شدت آن را هول داد، در چهارتاق باز شد، او برای این‌که به حیاط برسد باید دالانی باریک و تاریک را می‌پیمود، به راحتی این کار را کرد، گویا با تمام بافت آن خانه آشنایی داشت. در همان راهرو شروع به صدا زدن کرد: «فرانک خانوم… فرانک خانوم» صدایش در راهرو پیچید.

او به حیاط رسید، آن‌جا خانه‌ای نسبتاً بزرگ بود که دورتادورش اتاق‌هایی ساخته شده و صاحبخانه هر یک یا دو اتاق را به مستأجر داده بود.

زن‌هایی که در حیاط بودند به سوی صدای دخترک برگشتند. دختر یک راست به سوی زنی رفت که جوان، زیبا و باردار بود. درست روبه‌روی او متوقف شد و نفس نفس‌زنان گفت: «فرانک خانوم… بیا، برات آلوچه آوردم که ویار داشتی.»

همه زن‌ها خندیدند. زن جوان هم که فرانک خطاب می‌شد لبخندی زد و دستی به سر و گوش دخترک کشید.

-       ممنونم عزیزم. ولی پول از کجا آوردی؟

ضمن گفتن این حرف‌ها چند آلوچه را برداشته و در دهان گذاشت، از مزه ترشش کمی چشمش را جمع کرد.

پیشانی و روی بینی دخترک دانه‌های عرق نشسته بود و با محبت و لبخند فرانک را نگاه می‌کرد. فرانک گوشه چادرش را در مشت جمع کرد و آرام عرق صورت دخترک را پاک می‌نمود.

-       نگفتی از کجا پول آوردی، اینا رو واسه من خریدی، اعظم جون.

دخترک اعظم نام داشت و دختر جاری فرانک بود، به تازگی مادر اعظم درگذشته بود و پدرش او را نزد فرانک گذاشته و خود برای کار به شهرستان رفته بود.

فرانک به‌واسطة دوست داشتن همسرش، با کمال میل از دختر برادرشوهرش نگهداری می‌کرد و اعظم هم مانند مادر فرانک را دوست داشت.

اعظم جلوی دهانش را گرفت و خندید.

-       از مغازة اصغر کچل کِش رفتمشون. تازه اینام هست.

او یک مشت آدامس و شکلات هم از جیبش خارج کرد و جلوی فرانک گرفت.

فرانک لبخندی زد.

-       ولی کارت درست نبود. بذار ببینم چند تاس.

او همه محتویات دست اعظم را شمرد و پیش خودش یک حساب سرانگشتی کرد. به داخل اتاق رفت و به سرعت بازگشت.

-       بیا اعظم. بیا دخترم مواظب غذای رو اجاق باش تا من برم و برگردم.

اعظم غمگین شد.

-       فرانک خانوم، از دستم ناراحتی؟

-    نه عزیزم. ولی می‌خوام که دیگه این کارو نکنی. به این می‌گن دزدی، تو باید دختر خوبی باشی، درس بخونی واسه خودت خانوم دکتر بشی، خانوم دکترا که دزدی نمی‌کنن، می‌کنن؟

اعظم سر را به زیر انداخت.

-       نه، اونا مریض می‌بینن.

فرانک لبخندی زد:

-       آفرین. حالا هم غصه نخور، دیگه این اشتباهت رو تکرار نکن، باشه؟

-       چشم.

-       آفرین. حالا من می‌رم حساب اصغرآقا رو بدم بیام. تو هم مواظب خونه باش.

-       چشم.

فرانک چادر تودری سفیدش را سر کرد و راه افتاد، اما هنوز به آستانه راهرو نرسیده بود یکی دیگر از خانم‌های همسایه وارد حیاط شد. آنها احوالپرسی گرمی با هم کردند.

-       کجا می‌ری فرانک جون؟

-       می‌رم مغازه اصغر آقا.  

ادامه دارد ....

سروهای روان

... امروز یاد مقاله ای که سالها قبل آقای کساییان در کیهان نوشته بود افتادم، من و چند تن از رفقا رفته بودیم آنجا برای کاری، ایشان را دیدیم و کمی درد دل کردیم، و نتیجه اش شد: دیدار در باران با چند سرو روان: شاید یک روز آن مقاله را پیدا کنم و روی وب بگذارم، .....  امروز در پارک شهر چهار تن از بچه ها ی گل روزگار سپیدی و زیبایی را دیدم، دو تن از آنها با چشمانی اشک آلود از زهر شیمیایی دشمن،با سینه هایی سوخته،  دیگری با دو پاو انگشتانی قطع شده و آن دیگری با سالها اسارت ، راستش خیلی خجالت کشیدم .......! بیشترین آثار زخمهای تن آنها، بر اثر بی مهری بود...... تاب نمی آورم.محمد.

گردباد خاموش۸

حمید به حسین نگاهی کرد و گفت: «این دیگه چه وضعیه؟»

حسین متأثرتر از او شانه‌ای بالا انداخت.

-         نمی‌دونم. تا حالا اینجوریشو ندیده بودم.

-         فکر می‌کنی چرا این زن‌ها به این جاها کشیده شدن؟ مقصر کیه؟

-         هر کسی به نوعی می‌تونه مقصر باشه، خانواده، جامعه، خودشون، همه دخیلن.

-         کاش می‌شد یه کاری کنیم. بد جور حالم گرفته شد.

-     منم همینطور. حالا گزارش و فیلم هست دیگه اید یه مقاله درست و حسابی تهیه کنیم بدیم مقامات بالا، بلکه یه راه چاره‌ای پیدا کنن.

-         خوب شد محمد نبود، وگرنه بدجور داغون می‌شد.

-         آره. ولی باید بفرستیم دنبالش. اون می‌تونه کمک کنه. تحلیلای جالبی داره.

-         موافقم. حالا دیگه بریم حسین، که خیلی کار داریم.

گروه عملیاتی ساختمان را ترک کردند و تمام مدت برسام از لای در آنها را می‌پایید. از این‌که می‌دید آن باند ف ساد متلاشی شده خوشحال بود، ولی از کجا معلوم فقط همان یکی باشد. در را بی‌صدا بست و تکیه داد به آن. مدتی در همان وضع ماند. هزاران فکر و خیال به سراغش آمده بود. دوست داشت کاری انجام دهد؛ اما نمی‌دانست به چه کسی باید مراجعه کند. او تا صبح نخوابید و تمام مدت در آپارتمانش قدم زد و فکر کرد.

نزدیکی‌های صبح از فرط خستگی روی یکی از کاناپه‌ها افتاد و به خواب عمیقی فرو رفت. 

 

ادامه دارد....

کهربا

 

 

 

من نه خود میروم او مرا می کشد   

کاه سر گشته را کهربا می کشد 

 

چون گریبان ز چنگش رها می کند   

دامنم را به قهر از قفا می کشد 

  

دست وپا می زنم می رباید سرم  

سر رها می کنم دست وپا می کشد 

  

گفتم این عشق اگر وا گذارد مرا  

گفت اگر واگذارم وفا می کشد 

  

گفت از آن پیشتر این مشام نهان  

بوی اندیشه را در هوا می کشد 

  

گفتم این حرف تو خفته زیر زبان  

حرف نا گفته را از خفا می کشد 

 

لذت نان شدن زیر دندان او  

گندمم را سوی آسیا می کشد 

  

 سایه ی او شدم چون گریزم از او ....؟! 

                   در پی اش می روم تا کجا میکشد                   

                                                                                                     ابتهاج

گردباد خاموش۷

حمید بادقت به اطراف نگاه می‌کرد. گویا داشت زوایای مختلف را بررسی می‌کرد. او و یک گروه فیلم‌برداری که در اختیارش بود، به دستور مدیر کل اط.لاعات از تمام لحظه‌ها فیلم تهیه می‌کردند.

محمد با دلخوری به او نزدیک شد و گفت: «من اصلاً این وضع رو دوست ندارم.»

حمید متعجب نگاهش کرد.

-         کدوم وضع و چرا؟!

-         همین که شماها دنبال چیزایی هستین که ربطی به کار ما نداره.

-         چه اشکال داره. در هر حال زن‌های خی.ابونی هم بخشی از معضل جامعه‌س.

-         ولی دارین بی‌راهه می‌رین. ما قرار بود درباره دخترای فراری فیلم تهیه کنیم، نه هرچی اراذل و اوباشه.

-     می‌دونم، ولی اینم بخشی از همونه. ما داریم دنبال این دختره می‌گردیم و یواش یواشم بهش نزدیک می‌شیم. تو مشکلت چیه؟

-         هیچی بابا. من دارم می‌رم.

حمید با سرعت خود را به او رساند.

-         چی شده محمد، چرا ناراحتی؟

-         هیچی. من حوصله‌ام سر رفته می‌رم خونه. اگه به نتیجه رسیدین خبرم کنین.

سایر اعضای گروه هم محمد را از رفتن بازداشتند، اما او رفت چون فکر می‌کرد کار آنها بی‌نتیجه است و از مسیر اصلی خودش خارج شده.

حسین به سوی حمید رفت و گفت: «محمد چش شده؟»

-     نمی‌دونم. انگار حوصله‌اش سر رفت. عیب نداره. بذار کمی استراحت کنه، دوباره می‌فرستیم دنبالش. اون آدمی نیس که بتونه یه جا دووم بیاره.

-         گروهتو جمع کن، باید بریم.

-         باشه. بچه‌ها حاضرن.

همه سوار ماشین‌ها شدند و طبق دستور راه افتادند. آنها به تمام دقایق و لحظه‌ها و سکوت و مکث‌ها اهمیت می‌دادند و باید همه چیز درست و سر موعد انجام می‌شد، پس باید دقت می‌کردند خطاهایشان را کم کنند تا به نتیجه دلخواه برسند.

جمع‌بندی‌ها یکی پس از دیگری انجام می‌شد و سرنخ‌ها یکی یکی خودنمایی می‌کرد و آنها را هدایت می‌کرد به سوی خانه‌های فساد که زیر نظر شبکه‌های زیرزمینی فح.شا ریشه دوانده بود.

حسین مسئول عملیات بود و حمید مسئول گروه فیلم‌برداری. با گزارشات موثقی که داشتند اینک رهسپار آپارتمان‌های غرب بودند.

نیمه‌های شب همه نیروها در پارکینگ و راه پله‌ها مستقر بودند.

برسام با کوچک‌ترین صدایی از خواب می‌پرید. ظرف این چند شبی که از سفر آمده، حسابی خوابیده و استراحت کرده بود. اما صدایی در راهرو باعث بیداری‌اش شد. به سوی در رفت و از چشمی نگاه کرد. دیدن یکی دو مرد مسلح که آهسته به سوی طبقات فوقانی می‌رفتند او را شوکه کرد.

آرام در را گشود. به وضوح چهره حمید و حسین را دید که بالا می‌روند. حسین به او گفت: «برو تو. برو تو. در رو ببند.»

برسام مبهوت نگاهش کرد. لحظاتی طول کشید تا او به خود آید و برگردد داخل آپارتمان. او در را کامل نبست و از لای در بیرون را می‌پایید.

گروه عملیاتی به سرعت به خانه طبقه چهارم رسیدند و با حمله‌ای ضربتی تمام کسانی را که در آن‌جا بودند بازداشت کردند.

حمید از تمام لحظه‌ها فیلم می‌گرفت. از طرفی خوشحال بود که توانستند لااقل یکی از خانه‌های فساد را متلاشی کنند، از طرفی بهت‌زده که اینان چگونه شکل گرفتند.

گروه عملیاتی بازجویی‌های اولیه را با سؤالاتی ساده آغاز کردند.

زنان و مردانی که آن‌جا بودند وحشت‌زده و نگران به اطراف نگاه می‌کردند. یکی از مردان از ترس آبرویش بی‌حال گوشه‌ای افتاده و به آنها التماس می‌کرد آبرویش را نبرند و هر چقدر پول بخواهند در اختیارشان می‌گذارد.

زن‌ها خیلی نگران نبودند، چون از راه فحشا پول درمی‌آوردند، نهایت بی‌آبرو شدنشان این بود که به زندان می‌روند!

حسین به سوی حمید رفت.

-         حمید بیا از این‌جا فیلم بگیر.

حمید فیلمبردارش را راهنمایی کرد تا از نمایی بهتر فیلم بگیرد. حسین با زنی که آن‌جا را اداره می‌کرد و معروف بود به خانم ری.یس صحبت می‌کرد.

زن با رنگ و رویی پریده، جسته گریخته اطلاعاتی از خانه‌های دیگرشان که در سطح تهران پراکنده بود می‌داد و می‌گفت چگونه زنان و دخترانی که از شهرستان برای کار می‌آیند فریب می‌دهند و در این خانه‌ها نگهداری می‌شوند.

حمید متأثر و ناراحت به حرف‌های زن گوش می‌داد و خدا را شکر می‌کرد محمد آن‌جا حضور ندارد، چون حتماً بسیار غصه می‌خورد که زنان جامعه‌اش را اینگونه می‌بیند.

کار آنها با بازداشت همه کسانی که در آن خانه بودند پایان گرفت.  

ادامه دارد ...

پا ورقی ۱

سرکار خانم سهیلا توسلی، نویسنده کتاب گردبادخاموش،تا به حال چند کتاب دیگر نوشته اند، از جمله: دوستی با عزراییل، سحرآفرین۱و۲و۳ودیگر نوشته ها... ایشان کتاب گردباد خاموش را به صورت رمان برگرفته از واقعیت، نوشته اند که البته شما عزیزان تا بحال متوجه این موضوع شده اید. قبول کنید نوشتن بر اساس واقعیت،و همچنین وسواس آدمهای ذینفع! کار سختی است. با اینحال ریسک انتشار این اثر در وبلاگ را پذیرفته ام تا مخاطبین عزیز نظر بدهند و حتما هنگام چاپ(انشاءالله!!)  نظرات دوستانم را اعمال خواهیم کرد.محمد.

جنگ یا صلح!

... راستی انسان بالاخره خواهد دانست که،جنگ مقدمه صلح، ویا صلح مقدمه جنگ است؟؟!! برخی از اندیشمندان سیاست، معتقدند که پس از هر جنگی، نوبت صلح فرا میرسد،و هر جنگی از حالت صلح می گذردو . . .     این را گفتم تا فکرمان برود به سمت این مطلب که آ یا اصولا می شود از وقوع جنگها جلوگیری کرد یا نه ! امروزه بسیاری از مردمی که طعم تلخ جنگ را درک کرده اند، دنبال جلوگیری از وقوع جنگها ی جدید هستند. حال می خواهیم ببینیم، آیا تلاش آنان مثمر ثمر خواهد بود ؟؟ !محمد.    منتظر نظراتتان هستم.