هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

گردباد خاموش۷۵

دو روز بعد محمد در سفارت امریکا در دبی بود. برخورد کارمندان بسیار محترمانه و مؤدبانه بود، بدون این‌که در نظر بگیرند ملیت شخص چیست.

زنی بولوند، با لباسی مرتب و ظاهری آراسته با محمد صحبت می‌کرد.

-        خب محمد، برای چی می‌خواین برین امریکا؟

-        معالجه.

زن پاها و ویلچیر محمد را نشان داد و گفت: «به‌خاطر اینا؟»

-        بله.

-        پرونده پزشکی هم دارین؟

-        بله.

محمد آن را ضمیمه درخواستش کرد.

زن، از زن و فرزند و فامیل و کار محمد هم سؤالاتی پرسید و فرم را پر کرد. یک فرم را هم خود محمد پر کرد.

یکی دیگر از پسرعمه‌های محمد او را در این سفر همراهی می‌کرد. بیرون سفارت منتظر او بود. با خنده گفت: «امتحانتو خوب دادی؟!»

-        نه، فکر کنم تجدید بشم.

هر دو زدند زیر خنده.

به سوی ماشین رفتند. یونس گفت: «خب، حالا بریم یه دوری بزنیم. موافقی محمد؟»

-        آره. چرا که نه؟ می‌خوام واسه مینا و دخترام سوغاتی بخرم.

-        خوبه. پس می‌ریم یه پاساژ خوب و باکلاس.

یونس پشت رل و محمد کنارش نشست. 

یونس آن‌جا را خوب می‌شناخت و به راحتی در خیابان‌های دبی رانندگی می‌کرد.

محمد متوجه خانم‌هایی شد که کنار خیابان ایستاده بودند، آنها شباهت به ایرانی‌ها داشتند و برخی سفید و بور بودند.

محمد گفت: «اینا دیگه کی‌ان؟»

یونس گفت: «کیا؟»

-        همین خانومای کنار جاده.

-        آهان. اینا روسپی‌ان.

محمد بهت‌زده نگاهش کرد، او ادامه داد:

-        بعضیاشون ایرانی‌ان، بعضیاشونم روسی‌ان. می‌دونی که، شیوخ عرب ایرانی‌ها و روس‌ها رو بیشتر می‌پسندن.

دنیا دور سر محمد چرخید. او نمی‌توانست باور کند. او طوری حالش دگرگون شد که یونس ترسید و ماشین را کنار جاده پارک کرد. 

-        چی شده محمد؟ مگه من چی گفتم؟

محمد بغض کرده بود و نمی‌توانست حرف بزند. اصلاً دچار دل به هم خوردگی شد. اشک در چشمانش حلقه زد و آرام گفت: «جدی گفتی؟ اینا ایرانی‌ان؟»

-        خب آره.

-        و تو این‌قدر راحت این حرفو می‌زنی؟

-        خب باید چی بگم. کاری که از دستم برنمی‌یاد، باید چی کار کنم؟

-        یعنی ماها یه ذره غیرت نداریم که ناموسمونو می‌دیم دست این عربای سوسمارخور؟

یونس سکوت کرد. او می‌دانست که محمد درست می‌گوید، اما این هم بخش کوچکی از زندگی بود که از دست هیچ کس کاری برنمی‌آمد.

محمد با حرص ادامه داد:

-        یعنی دولت ایران اینا رو نمی‌بینه، چطور اجازه می‌ده این اتفاق بیفته؟

یونس برای این‌که او را آرام کند من و منی کرد و گفت: «محمد جان، اینا رو باندای مافیایی و تبهکاری میارن، فریبشون می‌دن به هوای این‌که بیان اینجا کار کنن، خب این اتفاق واسشون می‌افته.»

-        کی اجازه می‌ده، بعضیاشون حتی به سن قانونی هم نرسیده بودن. کی اجازه می‌ده اینا از کشور خارج شن؟ 

یونس گفت: «اینا همه قاچاقی میان. هیچ کاریشم نمی‌شه کرد.»

محمد بیشتر گُر گرفت، با خشم به یونس نگاه کرد. او گفت: «چیه، چرا به من اینجوری نیگا می‌کنی؟ مگه من آوردمشون؟»

محمد رویش را برگرداند و مدتی طولانی سرش را گرفته بود. ناگهان انگار به فکر چیزی افتاده باشد، گفت: «می‌شه یه کاری کرد.»

-          چی؟

-        صحبت کنیم با دولت، بیایم اینجا هم یه مجتمع درست کنیم، اینا رو جمع کنیم، برگردونیم سر خونه و زندگیشون.

یونس گفت: «فکر می‌کنی به همین ختم می‌شه؟»

-        خب نشه، ما یه بخشیشو که می‌تونیم انجام بدیم.

-        از این آدما همه جای دنیا فت و فراوونن، می‌خوای به همه کمک کنی؟

-    آره. تا جایی که نفس داشته باشم. ما باید از خودمون خجالت بکشیم. ناسلامتی مَردیم، یه ذره غیرت بد نیست داشته باشیم.

یونس آرام دستش را روی شانه محمد گذاشت و گفت: «آروم بگیر محمد. باشه، هر کاری فکر می‌کنی درسته انجام بده، از کسانی هم که فکر می‌کنی می‌تونن کمکت کنن، کمک بگیر، ما از خدامونه دیگه از این صحنه‌ها اینجاها نبینیم. خوبه؟ حالا این‌قدر حرص و جوش نخور، واست خوب نیس، مریض می‌شی.»

محمد با حرص و زیر لب گفت: «به درک. بذار بمیرم دیگه این صحنه‌ها رو نبینم.»

یونس محمد به هر شکلی بود او را آرام کرد تا بتوانند خریدشان را سر فرصت و با آرامش انجام دهند.

ادامه دارد

گردباد خاموش۷۴

دادگاه رأی به بازگشت دختران به مجتمع داد ولی قبل از آن باید دختران حد می‌خوردند.

شلاق‌ها یکی پس از دیگری روی بدن دختران فرو می‌آمد. آتنا گریه می‌کرد، محمد وضعی بهتر از او نداشت و فکر می‌کرد خودش دارد شلاق می‌خورد. بالاخره او هم به گریه افتاد و دعا می‌کرد زودتر دخترها از آن وضع خلاص شوند.

با گرفتن تعهد از محمد و آتنا مسئله فیصله پیدا کرد، اما همان هم برای محمد و مجتمعش اصلاً خوب نبود. دخترها با وجود درد شدیدی که از ضربات شلاق بر تن داشتند، دائم از محمد و آتنا عذرخواهی می‌کردند و قسم می‌خوردند هیچ کار خلافی نکردند، اما محمد چند روزی با آنها قهر بود تا ادبشان کند. چون می‌دانست وقتی بچه‌ها در این شرایط قرار می‌گیرند خوب ادب می‌شوند، آنها شدیداً پدرشان را دوست داشتند و دلشان نمی‌خواست او را برنجانند ولی گاهی شیطنت‌های جوانی گریبانشان را می‌گرفت و به سویی دیگر سوق پیدا می‌کردند.

مرد ضمن این‌که بهت‌زده محمد را نگاه می‌کرد، فنجان چای را به لب نزدیک می‌کرد تا بنوشد.

محمد از حالت تعجب او خنده‌اش گرفته بود.

-        چی شده بابا، چرا اینجوری نیگام می‌کنی؟

-        دارم دیوونه می‌شم محمد، این چه وضعیه تو پیدا کردی؟

-        این‌قدرام تعجب نداره. خب تو جنگ مجروح شدم دیگه.

-        آخه چرا؟ چرا زودتر به من نگفتین؟

-        خب چه می‌دونستیم باید به شما گزارش می‌دادیم!

-        حیف شد. ولی هنوز دیر نشده، من مطمئنم ببرمت امریکا خوب می‌شی.

-        نه بابا، ولش کن.

-        چی؟ ولش کن؟ چرا؟ تو باید راحت زندگی کنی. این حقته.

این مرد پسرعمه محمد بود که پس از سال‌ها به ایران آمده بود تا بتواند فامیلش را ببیند. او درست قبل از انقلاب رفته بود.

-        آخه چه جوری مصطفی؟ پول می‌خواد.

-        خب یه جوری، جورش کن. منم اونجا هستم، کمکت می‌کنم.

-        آخه می‌دونی، بابا اون وقت تو دردسر می‌افته، این بیچاره چه گناهی کرده همش باید جور منو بکشه.

-        مگه خودت ملک و املاک نداری؟

-    چرا، دارم، ولی این‌قدر نمی‌شه که بتونم روش حساب کنم راه بیفتم برم اون سر دنیا. از کجا معلوم چقدر طول می‌کشه، چه مدت باید امریکا بمونم، تو تضمین می‌دی؟

-    محمد، من تمام عکس‌ها و آزمایشات تو رو با خودم می‌برم، به چند تا دکتر نشون می‌دم، ببینم می‌شه کاری کرد یا نه. چطوره؟

پدر وارد اتاق شد و با خواهرزاده‌اش احوالپرسی کرد. مصطفی رو به دایی‌اش گفت: «دایی، من اشتباه می‌گم؟»

-        چی می‌گی دایی جون؟

-        این‌که محمد رو ببرم امریکا واسه مداوا.

برق شادی از چشمان پدر زده شد.

-        فکر می‌کنی خوب بشه؟

-    آره. باور کنید اگه زودتر به من می‌گفتین، همون موقع می‌بردمش خوبش می‌کردم. بابا الان علم پیشرفت کرده، این پسره، با این قد بلند و هیکل قشنگش نباید رو ویلچیر بشینه.

-        دایی جون ما از خدامونه. حاضرم همه زمینامو بفروشم تا محمدم خوب بشه.

مصطفی به محمد گفت: «بیا، اینم از دایی، این بنده خدا که حرفی نداره. تو چرا همکاری نمی‌کنی؟»

-        باشه بابا. من که حرفی ندارم. حالا باید چی کار کنم؟

محمد ضمن این‌که می‌خندید این حرف‌ها را می‌زد.

-    من همه پرونده پزشکی تو رو می‌برم، دکتر هرچی بگه باهات تماس می‌گیرم، اگه می‌شه، واست دعوت‌نامه می‌فرستم، اگرم نمی‌شه که هیچی دیگه.

-        با دعوت‌نامه‌ات چی کار کنم؟

-        می‌ری دبی، سفارت امریکا ویزا می‌گیری و میای اونجا.

محمد مردد بود که آیا کارش درست است یا نه، کمی ته دلش چرکین بود، او خیلی تمایل نداشت برود امریکا. شاید هم وجود دخترانش در مجتمع باعث می‌شد نتواند رفتن را بپذیرد.

دو ماه بعد محمد یک دعوت‌نامه از مصطفی دریافت کرد و باید می‌رفت دبی برای تقاضای ویزا.

او باید برای چند روز غیبتش تمام کارکنان را توجیه می‌کرد.

-        خب آتنا، چند روزی من نیستم. می‌خوام همه حواست به بچه‌ها باشه.

-        مطمئن باش. هیچ مشکلی پیش نمی‌یاد.

-        اگه مشکلی پیش اومد با آقای ... تماس بگیر، اون همه جوره هوای بچه‌ها رو داره.

-        باشه. چند روز می‌مونی؟

-        احتمالاً سه چهار روز.

-        خوبه.

-        حالا به پرسنل بگو بیان، یه سری سفارشم به اونا بکنم، بگم که از تو حرف‌شنوی داشته باشن.

آتنا لبخندی زد و رفت تا کارکنان را صدا بزند.

ادامه دارد....

گردباد خاموش۷۳

حمام گرفتن جزو موارد ضروری زندگی محمد بود و او باید هر روز یک، یا دو بار این کار را انجام می‌داد. او لباس‌هایش را می‌پوشید تا برود کمی استراحت کند که صدای زنگ موبایلش او را به خود آورد.

-        الو، سلام.

صدای ناراحت و مضطرب آتنا برایش خوشایند نبود.

-        سلام محمد، خوبی؟

-        مرسی، چی شده؟ چرا نگرانی؟

-        سپیده و سالومه فرار کردن.

-        چی؟ یعنی چه، کی؟

-        چند ساعتیه که از اومدنشون گذشته.

دستان محمد سست شد. اما می‌دانست که باید خود را کنترل و با آرامش درباره‌اش فکر کند.

-        باشه. آروم بگیر تا من بیام اونجا.

محمد با عجله به سوی مجتمع رفت. در تمام طول مسیر فکر می‌کرد، نمی‌توانست دلیل قانع کننده‌ای برای فرار بچه‌ها پیدا کند.

به آن‌جا رسید. اوضاع از آنی که فکر می‌کرد بدتر بود. همه نگران و سردرگم سعی می‌کردند کاری انجام دهند.

-        خب آتنا جریان چیه؟

-        نمی‌دونم، هنوز نیومدن.  نباید این‌قدر دیر می‌کردن.

-        فکر می‌کنی کجا باشن؟

-        نمی‌دونم.

-        تو که با سپیده خیلی خوب بودی، یعنی هیچی بهت نگفت؟

-        نه.

-        پول؛ پول از کجا آوردن؟

-        انگار پول تو جیبیاشونو جمع کردن.

-        عجب. بچه‌ها چی، اونا چیزی نمی‌دونن؟

-        فرخ می‌گه پولای اونو خواهرشو دزدیدن.

-    خیلی خب، به جاهایی که حدس می‌زنیم ممکنه رفته باشن سر می‌زنیم. به پرسنل هم بگو اگر می‌تونن یه جوری از بچه‌ها بپرسن، حتماً اون دو تا اینجا به کسی گفتن، یا یه آدرسی، چیزی دادن.

-        باشه. تو چی کار می‌کنی؟

-        باید با یه سری بچه‌ها صحبت کنم که می‌تونن کمک کنن.

همه نگران و دلواپس بودند. محمد از خواب و خوراک افتاده بود و دائم می‌گفت: «یعنی این بچه‌ها کجان؟ گیر آدمای ناتو نیفتاده باشن، بلایی سرشون نیومده باشه، خدایا کمکم کن دخترامو پیدا کنم»

سه روز و سه شب پرالتهاب برای محمد و پرسنلش گذشت و بالاخره روز چهارم صدای زنگ تلفن محمد خبرهای خوشی داشت.

-        الو. ما از کلانتری تماس می‌گیریم. اینجا دو تا خانم هستن که شماره شما رو دادن و گفتن پدرشون هستین.

محمد با شتاب گفت: «بله. آدرس بدین!»

مرد آدرس کلانتری را داد و محمد و آتنا به آن‌جا رفتند. رییس کلانتری، احوالپرسی گرمی با محمد کرد و خواست تا تنها با او حرف بزند.

-    خوشحالم می‌بینمتون حاج محمد. البته شما بنده رو نمی‌شناسین، ولی یه دوست مشترکی قبلاً از رشادت‌های شما در جبهه برامون تعریف کرده. وقتی اسم شما رو از بچه‌ها شنیدم شک داشتم خودتون باشین ولی الان بگذریم. جریان چیه حاج آقا؟

-        جریان چی؟

-        اینا واقعاً دخترای شما هستن؟

-        بله. یعنی یه جورایی، ما تحت حمایت قانون سرپرستی این دخترا رو به عهده گرفتیم.

-        عجب، پس اینجا چی کار می‌کنن؟

-    ببینید، اینا زندانی نیستن، مثل بقیه زندگی می‌کنن، یعنی ما شرایط رو براشون فراهم کردیم تا بتونن برگردن به خانواده‌هاشون.

-        عالیه. ولی انگار زیادی بهشون بها دادین.

-        چطور؟ مگه چی کار کردن؟

-        خب، ما در شرایط خوبی پیداشون نکردیم.

قلب محمد فرو ریخت.

-        یعنی چی، بیشتر بگین.

-        حاج آقا اینا ظرف این چند روز، البته به گفته خودشون، تو یه خونه پیش دو تا پسر زندگی کردن.

محمد چشمانش گرد شد.

-        باورم نمی‌شه. پسرا کی‌ان؟

-    البته مدعی هستن که کاری با دخترا نداشتن، چون دوست قدیمی یکی از اونا به اسم به اسم سالومه هستن و چون دخترا بهشون مراجعه کردن، اونام به اینا پناه دادن.

دیگر رنگ به چهره محمد نمانده بود و این نوعی حساسیت و وحشت و غیرت بود که داشت او را نابود می‌کرد.

-        شما چه جوری پیداشون کردین؟

-    همسایه‌ها اعلام کردن رفت و آمد مشکوک توی اون خونه هست. ما هم بهشون مراجعه کردیم و دیدیم بله این خانوما اونجا بودن.

-        مقاومت هم کردن؟

-        کی؟ پسرا یا دخترا؟

-        خب همشون.

-        پسرا که نه، سریع جریان رو گفتن، انگار یه جورایی می‌خواستن از شر این دخترا خلاص بشن.

رییس کلانتری لبخند معنی‌داری زد که شاید از نظر محمد از صد تا فحش بدتر بود!

-        خب دخترا چی؟

-        اونا که گریه و زاری راه انداختن. آوردیمشون اینجا و ادامه ماجرا که خودتون می‌دونین.

محمد سر را به زیر انداخت. همه دردها یک‌جا به بدنش هجوم آورد. دلش می‌خواست همان‌جا می‌مرد اما این حرف‌ها را نمی‌شنید.

-        حاج محمد حالتون خوبه؟

-        بله، خوبم. حالا باید چی کار کنم؟

-        خب ارجاع می‌شه به دادگاه، تا ببینیم اونا چه تصمیمی واسه دخترا می‌گیرن.

-        ولی این خوب نیس.

-        این روند قانونیشه.

محمد چاره‌ای جز پذیرش نداشت. حالا دخترها بار دیگر باید در بازداشت به‌سر می‌بردند و این تمام روح و احساس محمد را خراش می‌داد. 

 ادامه دارد....

گردباد خاموش۷۲

-        الان کجان؟

-        دارن شام حاضر می‌کنن.

محمد دستش را به موهای لطیف و صورت نرم او کشید. علی دست پدر را گرفت و لب‌هایش را روی آن گذاشت. مژگان پرپشت، بلند و خم‌دار علی به پشت دست محمد سایید و او خوشش آمد.

علی لبخندی زد.

-        بگم مامان بیاد؟ کاری نداری بابا؟

-        نه پسرم. بذار راحت باشن. منو تو هم مثل دو تا مرد با هم حرف بزنیم. قبوله؟

-        باشه.

-        پسرم، می‌بینی که من چه جوری‌ام، تو باید همیشه مواظب آبجیات و مامانت باشی.

-        باشه بابا. ولی من کوچیکم، به حرف من گوش نمی‌دن!

محمد بلند زد زیر خنده.

-        عیب نداره، بالاخره بزرگ می‌شی، اون موقع تو به حرف اونا گوش نمی‌دی!

علی از این حرف خوشش آمد، نفس عمیقی کشید و لبخندی زد.

مینا وارد اتاق شد و با دیدن وضعیت خوب محمد بسیار خوشحال شد.

-        بهتری محمد؟

-        آره، خوبم. ببخشید اذیت شدین.

-        وا، این حرفا چیه؟ می‌تونی بلند شی غذا بخوری؟ بچه‌ها کلی غذا و سالاد درست کردن.

-        حتماً.

محمد همه تلاش خود را کرد تا بنشیند و باعث نشود این مسافرت برای بچه‌ها تلخ به یادگار بماند.

بازگشت از مسافرتی خوب و به یادماندنی برای دخترها بسیار انرژی‌زا بود و آنها با سعی بیشتر مشغول درس و زندگی خود شدند.

محمد به سوی شرکت آوای مهر که خودش یکی از سهام‌دارانش بود، می‌رفت. او به تازگی نزد استاد گیتار می‌رفت و دوست داشت یک ساز یاد بگیرد.

-        سلام بچه‌ها!

همه به احترام او برخاستند.

-        خوبین حاج آقا؟

-        بدک نیستم. چه خبر؟ این چند روزی که ما نبودیم چه‌ها اتفاق افتاد؟

-        اتفاق خاصی نیفتاد. یکی دو تا از خواننده‌ها واسه ضبط آثارشون وقت گرفتن.

-        خوبه. الان چی کار می‌کنین؟

-        داریم لوازم رو کنترل می‌کنیم. چون تا یه ساعت دیگه ضبط داریم.

-        باشه. پس من می‌رم به یه سری از کارام برسم.

محمد به سوی اتاق مجاور رفت تا مقداری از کارهای اداری شرکتش را انجام دهد. او همه تلاشش این بود که سهام شرکتی که خریداری کرده به نفع بچه‌های مجتمع باشد و آینده آنها تا حدودی تأمین شود.

پیش از این‌که محمد وارد شرکت آوای مهر شود آنها کنسرت‌های موسیقی پاپ را در فرهنگسرای بهمن اجرا می‌کردند و او دوست داشت دخترانش را به آن‌جا ببرد تا هم تفریح کنند و هم کنسرت ببینند. او داشت برای بردن آنها برنامه‌ریزی می‌کرد که صدای زنگ موبایلش او را به خود آورد. برسام پشت خط بود.

-          الو سلام محمد.

-          به به. عجبی یاد ما کردی؟ اصلاً شماره من یادت مونده بود؟!

-          نه، یادم که نبود، تو حافظة گوشیم بود!

-          خیلی پررویی. کجایی؟

برسام زد زیر خنده.

-          هستم، دارم می‌رم مسافرت.

-          جدی؟ کجا می‌ری؟

-          خارجه.

-          چه خوب، کی برمی‌گردی؟

-          معلوم نیس. ویزام شش ماهه‌س. ولی ممکنه زودتر برگردم.

-          باشه، موفق باشی، فقط ما یه کنسرت داریم، اگه ایران هستی بیا، اگرم نه که هیچی، در ضمن سوغاتی یادت نره!

برسام خندید.

-          باشه، چشم، باز باهات تماس می‌گیرم. البته مطمئن نیستم.

-          پس برو پی کارت، دیگه دوست ندارم.

صدای قهقهه برسام بلند شد.

-     نه. دوستم داشته باش. اگرم واسه کنسرت نیام، واسه دیدن خودت حتماً میام، اگه چیزی لازم داری لیست کن برات از اون ور بیارم.

-          دستت درد نکنه، باشه. خوشحال می‌شم ببینمت.

آنها با هم خداحافظی کردند و محمد به کارش ادامه داد.

ادامه دارد

گردباد خاموش۷۱

دخترها دور محمد حلقه زده بودند. برخی گریه می‌کردند و برخی دیگر که شجاعت بیشتری داشتند او را صدا می‌زدند.

-        بابا. بابا محمد. چی شده؟ چرا اینجوری شدی؟

آتنا با سرعت دخترها را کنار می‌زد تا بتواند آمپول ضدتشنج محمد را تزریق کند.

مینا کلافه بود و دست‌هایش را محکم به هم می‌مالید و با اضطراب می‌گفت: «آتنا جون، حالش چطوره؟»

-        چیزی نیس، آمپولشو زدم. باید استراحت کنه.

سپس رو به بچه‌ها گفت: «بیاین، بیاین عوض گریه زاری کردن کمک کنین بابا رو ببریم رو تخت بخوابونیم.»

همه از او اطاعت کردند و گرچه محمد برایشان سنگین بود اما با یکدلی و عشقی که به پدر داشتند او را روی تختش خواباندند.

سالومه با نگرانی گفت: «کاش یه مرد دیگه هم همرامون بود.»

آتنا چپ چپ نگاهش کرد.

-        نیازی نیس، مگه خودمون نتونستیم؟ حالا برین لباسای خیستونو عوض کنید، بریم واسه شام درست کردن.

دخترها تازه حواسشان سر جایش آمد که لباسشان خیس است، چون وقتی مشغول بازی و شنا در رودخانه بودند متوجه محمد شدند که روی تراس دچار تشنج شد. همه به اتاق‌هایشان رفتند.

مینا کنار تخت محمد نشسته و غصه می‌خورد. آتنا دستی به شانه‌اش زد و گفت: «نگران نباش. خوب می‌شه.»

اشک از گوشه چشم مینا جاری شد، به آتنا نگاه کرد.

-        بعضی وقتا از خودم بدم میاد که چرا با این مرد اینطوری رفتار می‌کنم. ولی چی کار کنم، منم دل دارم، احساس دارم.

-    خودتو سرزنش نکن. رفتارت طبیعیه. تو بهتر از هر کس دیگه وضع محمد رو می‌دونی، پس این حساسیت‌ها، هم تو رو اذیت می‌کنه، هم اونو.  

مینا نفس عمیقی کشید.

-        آره، می‌دونم.

دخترها آهسته و بدون سروصدا پایین آمدند. نگار به سوی اتاق محمد رفت و آرام گفت: «مامان آتنا، ما اومدیم پایین. واسه شام چی درست کنیم؟»

-        ببینید گوشتی، مرغی تو یخچال هست. کارا رو تقسیم کنید، هر کدومتون مشغول بشین.

-         چشم.

آتنا رو به مینا گفت: «پاشو، پاشو بریم پیش بچه‌ها. اینجا غمبرک نزن، محمدم استراحت می‌کنه خوب می‌شه.»

مینا برخاست و همراه آتنا به سوی آشپزخانه رفتند. علی به دخترها کمک می‌کرد و اگر آنها ظرفی لازم داشتند به او می‌گفتند تا بیاورد.

آنها سرشار از انرژی جوانی بودند و از کار کردن لذت می‌بردند. سمیه گفت: «بچه‌ها من با کلم یه جور گل بلدم درست کنم.»

سمیرا با خنده گفت: «جدی؟ چشم بسته زیرآبی رفتی! خب اگه برگای کلم رو برداری وسطش عین گله!»

سمیه آرام ضربه‌ای به دست او زد و گفت: «نه خیر. الان درست می‌کنم.»

همه می‌خندیدند و سربه‌سر هم می‌گذاشتند. نگار بادقت مایة کتلتش را ورز می‌داد.

مینا گفت: «بچه‌ها لوازم کیک و شیرینی داریم.»

همه با وجد به او نگاه کردند و با صدای بلند فریاد زدند: «آخ جون، کیک!»

مینا گوشه لبش را گاز گرفت.

-        هیس. باباتون بیدار می‌شه!

آتنا خنده‌اش گرفت.

-        آره مینا جون. همه چیز هست.

مینا دست‌پخت خوبی داشت و مخصوصاً کیک و شیرینی را با مهارتی خاص می‌پخت.

آنها مدتی طولانی در آشپزخانه ماندند، غذا درست کردند و دختران جوان گاهی به سروکله هم می‌زدند.

محمد آرام چشمانش را گشود. شنیدن شادی و سروصدای بچه‌ها همیشه باعث خوشحالی‌اش می‌شد. اما یادآوری خاطرات گذشته تمام وجود او را به هم می‌ریخت. او پس از مجروح شدنش بسیار حساس‌تر و شکننده‌تر شده بود و این هم از عوارض قطع نخاع می‌باشد.

علی آرام رفت روی تخت پدر.

-        بیدار شدی بابا؟

-        آره پسرم. کی منو گذاشت رو تخت؟

-        آبجیام، مامان و خاله آتنا.

اشک در چشمان محمد حلقه زد. او دوست نداشت جسم سنگینش را خانم‌های ظریف بلند کنند، چون دلیلی نمی‌دید به‌خاطر او دچار کمردرد یا بیماری دیگری شوند.

ادامه دارد.....

گردباد خاموش۷۰

مینا دوباره مشغول کارش شد. محمد باز گفت: «مینا.»

-        باز چیه؟

-        می‌گم یه خبر جدید شنیدم.

-        چی؟

-        می‌گن اونایی که قطع نخاع هستن با یه روشی می‌تونن بچه‌دار شن.

مینا چشمانش گرد شد.

-        چی؟ بچه؟

-        آره. تو که می‌دونی من بچه خیلی دوست دارم.

گلوی مینا خشک شده بود. او هرگز تصورش را نمی‌کرد که روزی بار دیگر بچه‌دار شود، آن هم با وضعی که محمد گرفتارش شده بود.

-        چی داری می‌گی محمد؟ بچه چیه؟ کی بچه خواسته؟

-        اذیت نکن مینا، من بچه دوست دارم.

-        ولی من دوست ندارم.

-        دِ، مینا چرا اینجوری می‌کنی؟

مینا حرص می‌خورد، بغض گلویش را گرفته بود و به سختی حرف می‌زد.

-        تو خیلی خودخواهی محمد.

-        من که چیزی نگفتم، چرا ناراحت می‌شی؟ اگه دوست نداری خب بی‌خیالش می‌شم.

محمد دوست نداشت همسرش آزار ببیند و یا از او برنجد. پس این مسئله را هم فراموش کرد تا او خیالش راحت شود.

چند ضربه به در خورد. محمد به سرعت به سوی در رفت.

-        سلام بابا. بفرمایید داخل.

-        خوبه، نمیام. تنهایی؟

-        نه. مینا هست.

سپس بلند گفت: «مینا. بیا بابا.»

مینا به سرعت از آشپزخانه بیرون آمد و احوالپرسی گرمی با پدرشوهر کرد و رفت تا برایش چای بیاورد.

پدر گفت: «مینا ناراحته؟»

-        آره. تقصیر من بود.

پدر لبخندی زد، چون می‌دانست محمد ناخواسته همیشه با شلوغ‌کاری‌هایش همه چیز را به هم می‌ریزد!

-        خیلی خب، بعداً از دلش درآر.

-        چشم. خب چه عجب سری به ما زدی.

-        می‌خوام مزرعه رو بزرگ کنم. مالکین اطراف زمینمون قصد فروش دارن.

-        این عالیه، حتماً این کار را بکن.

-        می‌خوام اگه بشه یه گاوداری بزنم.

محمد خیلی ذوق کرد.

-        جدی؟ این خیلی خوبه. من دوست دارم.

-        البته این در حد یه فکرِ، می‌خوام خوب روش مطالعه کنیم، دوست ندارم بی‌گدار به آب بزنیم، بعدم با ضرر و زیان جمعش کنیم.

-        باشه. من حاضرم کمک کنم.

-        خوبه.

-        در ضمن بابا، یه چیزی تو ذهنمه.

-        چی پسرم؟

-        می‌خواستم یه زمینی، خونه‌ای چیزی به اسم مینا کنم، چون نمی‌دونم بعد از من چه اتفاقی براش می‌افته.

پدر کمی مکث کرد. نمی‌دانست باید چه بگوید، چون نگاهش در چشمان پراشک مینا که پشت سر محمد ایستاده بود خیره ماند.

محمد برگشت و دیدن گریه مینا ناراحتش کرد.

-        چرا ناراحت شدی مینا، من واقعیت رو گفتم.

مینا با گریه گفت: «تو حق نداری این حرفو بزنی.»

-        دِ. آخر چه؟ باید بمیرم یا نه؟ بدِ به فکرتم، می‌خوام بعد از من حیرون و ویلون نشی؟!

مینا چای را روی میز گذاشت و با سرعت رفت. محمد خنده‌اش گرفت و به پدر گفت: «بیا و خوبی کن!»

-        خب زنه دیگه، کم دله. دوست نداره شوهرش چیزیش بشه.

-        ولی اشتباه می‌کنه، من به فکر آینده‌ش هستم.

-        می‌دونم. مامانتم همین جوریه. فکر می‌کنه من تا ابدودهر زنده‌ام.

-    آدم از این زن‌ها تعجب می‌کنه، وقتی می‌خوای کاری انجام بدن، می‌گن نمی‌تونیم و هزار بهانه میارن، وقتی می‌گی می‌خوای بمیری، واست گریه می‌کنن! آدم نمی‌دونه آدمو دوست دارن یا نه!

پدر خنده‌اش گرفت، چون می‌دانست حق با پسرش است. اما دوست نداشت از این حرف‌های خاله زنکی بزند، او باید به فکر آینده فرزندانش باشد و محیط رشد نوه‌هایش را نیز در آرامش فراهم کند. پس بهتر بود حرف‌های مردانه می‌زدند و وقت خود را بیهوده تلف نمی‌کردند.


گردباد خاموش۶۹

شب هنگام موقع خواب و استراحت، محمد روی تختش آرام گرفت. کتابی باز کرد و مشغول مطالعه شد، او دوست داشت تحصیلاتش را ادامه دهد و از هیچ تلاشی فروگذار نمی‌کرد.

صبح زود از خواب برخاست، کش و قوسی به بدنش داد و ملحفه‌ای را که رویش بود کنار زد و نشست. در کمال ناباوری دید بخش زیادی از پوست پایش را مورچه‌ها خورده‌اند و چون او حس نداشت، نفهمیده بود.

-        مینا. مینا.

مینا وارد اتاق شد.

-        بله. چی شده؟ چی می‌خوای؟

-        اینجا رو نیگا کن.

مینا با چشمانی از حدقه درآمده جیغ کوتاهی کشید و گفت: «وای خاک بر سرم. مورچه‌ها خوردنت؟»

محمد خنده‌اش گرفت.

-        آره. دیدن یه تن گوشت فربه اینجا افتاده، خواستن بی‌نصیب نمونن.

مینا اخمی کرد و دستمالی برداشت تا مورچه‌ها را کنار بزند.

-        باید پاتو با بتادین بشورم. همین امروز می‌ریم دکتر واسه این زخمت دارو می‌گیریم.

محمد حرکات و حرف زدن‌های مینا را نگاه می‌کرد و می‌خندید و گاهی متلکی به خودش و او می‌انداخت و باعث خنده همسرش هم می‌شد.

-        عیب نداره مینا، دعواشون نکن، گناه دارن، اونام دل دارن دیگه.

-        غلط کردن دل دارن. نیگا با پاش چی کار کردن موذیا!

مینا با دقت همه مورچه‌ها را کشت و پاهای محمد را شستشو داد و کمی بتادین روی آنها مالید و خوب بستشان.

آن روز اگرچه با مورچه‌ها شروع شد، اما برای محمد خبر خوشی هم داشت و آن این‌که در دانشگاه رشته علوم سیاسی قبول شد.

و او گام‌های خوبی برای پیشرفت خود برداشت و هرگز اجازه نداد معلول بودن مانع کارش شود. 

محمد با جدیت و پشتکار به درسش رسیدگی می‌کرد. او مطالعاتش را بالا برده بود تا از هم‌کلاسی‌هایش عقب نماند. فقط یک چیز آزارش می‌داد، آن هم پله بود! اگر جایی می‌رفت که امکان حرکت را از معلولینی چون او سلب می‌کرد، او کاملاً از کارش بازمی‌ماند.

محمد سوای از این‌که در خانواده‌ای با اصالت بزرگ شده و در شهر وجهه بسیار خوبی داشت، خودش هم سعی می‌کرد به آن بیفزاید.

او در تمام کارهای عام‌المنفعه شرکت می‌کرد و دوست داشت به همه کمک کند. پدرش هم او را تشویق می‌کرد و خیلی جاها اگر خودش نمی‌توانست برود محمد را می‌فرستاد.

محمد اینک یک پای قدرتمند در آموزش و پرورش شهرستان بود و برای سخنرانی دعوت می‌شد. او اطلاعاتش به روز بود و جوانان شیفته معلومات و شوخ‌طبعی‌اش می‌شدند.

مینا این وضع را خیلی دوست نداشت، چون حس می‌کرد بار دیگر همسرش را از دست داده.

محمد با خوشحالی وارد خانه شد.

-        مینا. مینا.

-        بله. اینجام، توی آشپزخونه.

محمد در چارچوب آشپزخانه ایستاد.

-        خوبه. همیشه همون جا بمون، هی پخت و پز کن.

-        خب چی کار کنم، باید یه لقمه غذا درست کنم بذارم جلوت یا نه؟ اینم عوض دستت درد نکنه‌س.

-        ببخشید، ناراحت نشو. داشتم شوخی می‌کردم.

-        مینا، من فکر کردم تو باید ادامه تحصیل بدی!

-        چی؟ ادامه تحصیل؟ واسه چی؟

-        یعنی چه واسه چی؟ واسه این‌که سطح آگاهیت بالا بره.

-        من حوصله ندارم.

-        مینا این حرفو نزن. این هم به نفع خودته، هم به نفع علی.

مینا با کمی دلخوری محمد را نگاه کرد.

-        چرا اینجوری نیگام می‌کنی؟ جدی می‌گم. بابا از این آشپزخونه بیا بیرون، برو توی جامعه، یه کم پویا باش.

-        من به اندازه کافی اینجا وقتم پر هست محمد، حالا این دیگه چه درخواستیه که تو داری؟

محمد پیشانی‌اش را خاراند.

-        باور کن خوبه‌ها. سرت گرم می‌شه. سوادت می‌ره بالا.

-        محمد، من کشش درس خوندن ندارم. اذیتم نکن.

-        باشه. هر جور راحتی. ولی هر وقت تصمیم گرفتی، بگو.

-        باشه، می‌گم.

ادامه دارد

گردباد خاموش۶۸

دستانی مهربان روی موهای نرم محمد قرار گرفت. مدتی بود که او از پنجره اتاقش به بیرون نگاه می‌کرد. برگشت و چشمان دلسوز مادر را دید.

-        چی کار می‌کنی محمد جان؟

-        دارم به بیرون نگاه می‌کنم.

-        به چی؟

-        نمی‌دونم.

-        چرا ناراحتی مادر؟

محمد لبخندی زد.

-        ناراحت نیستم مامان.

مادر روی یک صندلی کنار او نشست. کمی چشمانش را جمع کرد و گفت: «دروغ بلد نبودی.» محمد نفس عمیقی کشید.

-        دلم گرفته.

-        چرا مادر؟ از وقتی که از آلمان اومدی خیلی پکری.

-        ربطی به اون نداره مامان. من چطور بگم من یه جورایی غصه مینا و علی رو می‌خورم.

-        چرا؟ مگه کم و کسری دارن؟

-        نه. ولی انگار از من فاصله گرفتن. احساس پوچ بودن می‌کنم. انگار تمام وجودم شکسته. داغونم مامان.

مادر با حالتی غصه‌دار خیره شد به محمد. او اصلاً تحمل دیدن ناراحتی فرزندانش را نداشت. مخصوصاً محمد را که وضعیتی خاص داشت و شدیداً نیازمند محبت بود.

محمد ادامه داد:

-    من هیچ کاری نمی‌تونم بکنم. نه می‌تونم نیاز عاطفی مینا رو برآورده کنم، نه می‌تونم کمک حال علی باشم مثلاً همین دیشب بچه داشت می‌اومد طرف من پاش گیر کرد، من هرچی خودمو به جلو خم کردم نتونستم بگیرمش، افتاد زمین، خیلی دلم واسش سوخت، از خودم بدم اومد که نمی‌تونم یه تکیه‌گاه واسه این بچه باشم. اگه بزرگ بشه چی کار کنم؟ چه جوری مراقبش باشم؟

-        این حرفا چیه محمد جان. پدرت هست، برادرات، تازه خود مینا خوب داره علی رو تربیت می‌کنه. چرا ناراحتی؟

-        مامان، من تا کی باید وبال گردن خانواده‌ام باشم، اونا رو تو دردسر بندازم؟!

-    خاک بر سرم، محمد این حرفا چیه؟ چطور وقتی جونتو کف دستت گذاشتی رفتی از خاک و ناموست دفاع کردی کسی چیزی نگفت. غلط می‌کنه کسی که بخواد بگه تو وبال گردنش هستی. اونا وظیفه‌شونو انجام می‌دن، همونطور که یه روزی تو وظیفه خودت می‌دونستی و رفتی و اینجوری شدی مادر.

محمد با گلوی بغض‌گرفته لبخندی زد.

-    آره. ماها یاد گرفتیم که نباید زحمتی رو دوش دیگران باشیم، انگار فقط می‌خوایم خودمون فدا بشیم. شایدم واسه همینه که هیچ لذتی از زندگی نبردیم.

-    خیلی خب دیگه این‌قدر ناراحتی نکن. واسه این‌که از این حال دربیای می‌گم بابات ببردت سر زمین، اون‌جا روحیه‌تو عوض می‌کنه.

-        باشه.

-        دیگه هم نبینم اینجوری ننه من غریبم درآوردیا، پسرة لوس، می‌خواد خودشو واسه من شیرین کنه!

مادر این حرف‌ها را گفت، به سوی محمد رفت و پیشانی و صورت او را بوسید. اما نتوانست جلوی جاری شدن اشکش را بگیرد و صورت محمد را خیس کرد. از او فاصله گرفت و گفت: «پسرم، خودم هر کاری داشته باشی انجام می‌دم. تو رو خدا با این حرفا غصه‌های منو صدبرابر نکن.»

محمد از آن پس دیگر هرگز از غصه‌هایش حرفی نزد و تا جایی که امکان داشت آنها را در دل خود می‌ریخت تا باز هم اطرافیانش را اینگونه آزار ندهد.

ناگهان مینا و علی با خوشحالی و یک دوربین عکاسی در دست وارد اتاق شدند. مینا کمی جا خورد.

-        چی شده مامان، چرا ناراحتی؟

-        هیچی عزیزم.

مادر به زور خندید و علی را بغل کرد.

-        می‌خواین چی کار کنین دُم بریده؟

علی خندید و گفت: «می‌خوام بابایی رو پام بخوابه.»

مادر او را روی پای محمد گذاشت. محمد صورت نرم علی را نوازش داد و گفت: «چی کار کنم بابا؟!»

-        می‌خوابی رو پام؟!

-        آره عزیزم. بذار از رو ویلچیر بیام پایین. چشم.

او روی زمین نشست و علی هم کنارش، سپس محمد سرش را روی پای پسر کوچکش گذاشت تا او برایش لالایی بخواند و پدر را خواب کند، کاری که همه بچه‌ها دوست دارند انجام دهند.

مادر دایم قربان صدقه علی می‌رفت و مینا از این صحنه قشنگ و به یاد ماندنی عکس می‌گرفت. سپس دوربین را به مادر داد و خودش رفت کنار محمد نشست و مادر هم عکسی از آنها گرفت و یک برگ دیگر به آلبوم خاطرات خانواده اضافه شد.

دقایقی نگذشت که همه اهل خانه یکی یکی به آنها ملحق شدند و شوخی‌ها و خنده‌ها آغاز شد.

ادامه دارد......

گردباد خاموش۶۷

اما محمد رفته و او را تنها گذاشته بود، پس باید خود را برای فردایی بدون محمد آماده می‌کرد.

حدود سه ماه بعد، محمد بار دیگر به آلمان برگشت، چون کارش در آلمان نیمه‌کاره مانده بود. داگمار اگرچه همچنان به محمد ابراز محبت می‌کرد، اما عاقلانه‌تر، چون دوست نداشت یک بار دیگر شکسته شود.

-        محمد، نمی‌دونی چقدر از دیدنت خوشحالم.

-        منم همین‌طور. چه خبر؟ چی کار می‌کنی؟

-        مشغول فیزیوتراپی. یک سری دوستان جدید برامون از ایران اومده.

-        چه خوب.

-        خب، من می‌رم، بعداً می‌بینمت.

-        باشه.

محمد نفسی به راحتی کشید. او مثل بچه‌ها چیزی را مخفی می‌کرد و از ته دل شاد بود. بسته‌ای را از ساکش درآورد و لبخندی زد.

او بار دیگر بستری شد و دیدن دوستانی که هنوز مرخص نشده بودند خوشحالش کرد. بار دیگر خاطرات و خنده‌ها شروع شد.

داگمار به سوی اتاق آنان رفت.

-        خب بچه‌ها، چه می‌کنید.

محمد گفت: «داگمار، می‌خواستم کادوی تولدت رو بهت بدم.»

داگمار بهت‌زده نگاهش کرد.

-        اوه، تو یادت بود؟

-        بله.

-        چقدر خوب. پس نگهش دار امشب بیا خونه‌ام.

-        نمی‌تونم.

-        چرا؟

-    خب دوستای تو هستن، اونجا جشن می‌گیرین و شاید بخواهید از مشروبات استفاده کنید، منم خوشم نمی‌یاد، اصلاً ممکنه جشن اونا رو هم خراب کنم.

داگمار متأثر نگاهش کرد.

-        پس چی کار کنیم.

-        ما خودمون تصمیم گرفتیم امشب یه جشن برات بگیریم، بعد از کارِت. چطوره؟

برق شادی از چشمان داگمار زده شد.

-        بهتر از این نمی‌شه. پس من می‌رم وسایل رو تهیه می‌کنم.

-        خوبه. پس بعد از کار، تو سالن استراحت بیماران می‌بینمت.

-        باشه.

محمد می‌دانست که داگمار به او وابسته شده، پس باید یک جوری این مسئله را در ذهن او کم‌رنگ می‌کرد، چون دوست نداشت یک انسان از او برنجد و یا خاطره‌ای بد برایش باقی بماند.

غروب، داگمار همه وسایل را آورد، یک سری کلاه بوقی و تنقلات؛ آنها در جشن تولدهایشان درست مثل بچه‌ها رفتار می‌کردند و این برای محمد بسیار خوشایند بود.

بچه‌های جنگ خاطراتی را تعریف می‌کردند که بیشتر حالت کمیک و خنده‌دار داشت؛ حالا بعضی از آنها به خوبی آلمانی حرف می‌زدند.

پایان جشن تولد، محمد و بقیه کادوهای خود را به داگمار دادند. کادوی محمد یک قوی شیشه‌ای آبی رنگ که مینا برایش خریده بود. داگمار از دیدن آن به قدری خوشحال شد که می‌شد شادی را از خنده‌های کودکانه و رفتار شیرینش حس کرد.

-        ممنون محمد. این بی‌نظیره!

محمد تعجب کرد، چون واقعاً آن ارزش مالی نداشت ولی برای داگمار یک دنیا خاطره بود.

کادوی بقیه هم بیشتر شامل کتاب می‌شد که داگمار بسیار دوست داشت.

-        می‌دونید بچه‌ها، این یکی از قشنگ‌ترین جشن تولدهای من بود.

او چند عکس یادگاری هم گرفت و آن شب را برای همیشه نزد خود نگه داشت.

از فردای آن روز بار دیگر فیزیوتراپی محمد آغاز شد و او آرام آرام سعی می‌کرد با حرف زدن ذهن مشغول داگمار را از خود پاک کند و تا حدود زیادی هم موفق بود.

محمد مدتی دیگر آن‌جا ماند و ورزش‌ها ادامه داشت و او بهبودی را در خود حس می‌کرد. اما نمی‌توانست زیاد بماند، چون هزینه‌اش داشت بالا می‌رفت و باید بازمی‌گشت و ادامه کار را در ایران دنبال می‌کرد.

این بار زمان رفتن و خداحافظی کردن برای داگمار راحت‌تر بود، چون می‌دانست هر کجای دنیا که باشد، یک دوست خوب در ایران دارد که هر وقت دلش بخواهد می‌تواند برایش نامه دهد و با او درد دل کند.

او نشست روبه‌روی محمد.

-        خب محمد، می‌خوام حتماً بهم نامه بدی، باشه؟

-        مطمئن باش.

-        سعی کن خوب شی و روی پای خودت بایستی، تو قدرت و اراده‌اش رو داری. قول می‌دی؟

محمد لبخندی زد.

-        سعی می‌کنم.

-        همینم خوبه. امیدوارم در کنار خانواده‌ات همیشه شاد باشی.

-        تو هم مواظب خودت باش.

-        باشه و خداحافظ. 

دیگر از گریه و زاری خبری نبود و محمد خوشحال بود که توانسته بخشی از خود را از ذهن داگمار پاک کند

ادامه دارد.....

گردباد خاموش۶۶

کار محمد به سرعت شروع شد و داگمار بادقت او را ورزش می‌داد، اما آرام آرام او به محمد گره عاطفی می‌خورد. محمد ساعت‌ها در مورد جنگ و بچه‌های رزمنده و مذهب شیعه و خیلی چیزهای دیگر برای او حرف می‌زد و داگمار مثل خودش گریه می‌کرد.

-        فقط به ما می‌گفتن اون سر دنیا دو تا کشور دارن با هم می‌جنگن. ما نمی‌دونستیم که جریان چیه.

-        آره. اینجا بر علیه ما تبلیغ زیاد می‌کنن واسه همین شماهام که چشم و گوش بسته‌این حرفاشونو باور می‌کنین.

-        زندگی با آدمایی که مثل شما هستن چه جوریه؟

-        خب، خوب و بد همه جا هست ولی بچه‌های ما یه اعتقادایی دارن، اونا یه فکرن، یه ایدئولوژی.

-        دوست دارم بیشتر بشناسمتون.

-        بازم برات حرف می‌زنم. هر چقدر که دلت بخواد.

وابستگی داگمار به محمد شدید می‌شد و او خود خبر نداشت که این دخترک آلمانی چقدر شیفته او و هم‌رزمانش شده.

داگمار تعداد ترددهایش به ساختمان آنها را بیشتر و هرجا محمد را پیدا می‌کرد او را به فضای سبز دانشگاه می‌برد تا برایش حرف بزند.

-        دوست داری بریم خونمو ببینی؟

محمد با تعجب نگاهش کرد.

-        چرا، دوست دارم، ولی مگه اونجا پله نداره؟

-        البته که داره. ولی من می‌دونم چطوری تو رو ببرم. 

-        باشه. بریم.

داگمار اندامی ورزیده و چابک و بسیار قدرتمند داشت، و کاملاً حرفه‌ای محمد را با ویلچیر به بالا می‌برد. او دسته‌های ویلچیر را گرفته و عقب عقب روی هر پله می‌کشید، بدون این‌که فشاری به ستون فقرات خود وارد آورد، یکی یکی پله‌ها را طی کرد و به آپارتمانش رسید.

داگمار خانه‌ای کوچک و ساده داشت. و پذیرایی‌اش شامل کیک و قهوه بود. چون می‌دانست محمد مسلمان است و در دین آنها خوردن مشروب حرام است، او مدتی بود که سیگار هم نمی‌کشید چون محمد خوشش نمی‌آمد دوستانش اینگونه به خود صدمه برنند.

داگمار به واسطه احترامی خاص که برای محمد قائل بود نه مشروب می‌خورد و نه سیگار می‌کشید، حتی در خفا هم چنین نمی‌کرد.

محمد تکه‌ای از کیک خورد.

-          چقدر خوشمزه‌س.

داگمار با شادی گفت: «آره، خوب تازه‌س، از فروشگاه گرفتم.»

-          به نظرت خونه‌ام چه جوریه؟

-          عالیه، خیلی دنج و قشنگه. آدم احساس آرامش می‌کنه.

-          خوشحالم که اینجا راحتی، حالا برام حرف بزن.

محمد ساعت‌ها از خاطرات جنگ برای داگمار حرف می‌زد، گاهی خاطراتش، مثلاً این‌که هرجا می‌رفت اول توالت می‌ساخت برای داگمار خنده‌دار و گاهی خاطرات تلخ و شهادت دوستانش برای داگمار طوری متأثرکننده بود که به شدت می‌گریست!

آنها لحظه‌های قشنگ و فراموش‌نشدنی را کنار هم می‌گذراندند، بدون این‌که متوجه گذر زمان شوند و پس از سه ماه محمد می‌توانست به کمک بریس روی پایش بایستد.

اما این لحظات تمام می‌شد و وقت بازگشت محمد به ایران فرامی‌رسید.

داگمار گریه می‌کرد.

-        خواهش می‌کنم محمد بیشتر بمون. نرو ایران. اصلاً برای همیشه اینجا بمون.

محمد می‌خندید.

-        چی می‌گی؟ من باید برم. باید برم پیش بچه‌ام. خیلی وقته اونا رو ندیدم.

-        خب بگو اونا بیان اینجا!

-        نمی‌شه که. تو چرا ناراحتی، ما به هم نامه می‌دیم. مگه نه؟ چرا گریه می‌کنی؟

-        آره. نامه می‌دیم. معذرت می‌خوام، باید تو رو درک کنم. ولی امیدوارم باز هم برگردی آلمان.

-        منم همین طور. و امیدوارم وقتی برگشتم تو توی کارت هم حسابی موفق بوده باشی.

داگمار لبخندی زد و در نهایت غم و اندوه با محمد خداحافظی کرد. او لحظات سختی را می‌گذراند. هرگز فکرش را نمی‌کرد چنین، به مردی وابسته شود.

شب هنگام به خانه رسید و خواست کمی استراحت کند. شیطنت‌های محمد یک لحظه از جلوی چشمش نمی‌رفت. عکسی را از کشو میزش درآورد. خودش آن را از محمد گرفته بود. نفس عمیقی کشید و با انگشت چهره عکس محمد را نوازش داد.

او بسیار تنها و شکننده و محمد مدتی خلأ او را پر کرده بود، اما حالا او رفته و معلوم نبود بازگردد یا نه.

آرام گفت: «کاش نمی‌رفتی محمد.»

بغض گلویش را گرفت و اشک از گوشه چشمش جاری شد. عکس را روی سینه فشرد و حسابی گریه کرد. صدا، رفتار، شیرینی و خاطراتی که محمد برایش تعریف می‌کرد از نظرش نمی‌رفت و دلش می‌خواست او آن‌جا بود و باز برایش حرف می‌زد.

ادامه دارد.....