هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

گردباد خاموش۶۵

-    خوبه محمد. روحیه خوبی داری. پرفسور منسل متخصص ستون فقراته، ایشون به من کمک می‌کنه. اینم تیم جراحیمونه.

دکتر همه گروه را معرفی کرد و تخصص هر کدام و زمانی که صرف عمل او می‌شد را گفت. در پایان ادامه داد:

-        خب محمد مشکلی نیست؟ ما می‌تونیم شروع کنیم؟

محمد لبخندی زد.

-        بله دکتر.

متخص بیهوشی به سوی او رفت و دارو را به محمد تزریق کرد، دایم چشمان و حرکات او را چک می‌کرد تا مطمئن شود محمد بیهوش شده.

پلک‌های محمد آرام سنگین می‌شد و او در مقابل داروی بیهوشی هیچ مقاومتی نمی‌توانست بکند و لحظاتی بعد بیهوش شد.

ساعاتی بعد او روی تخت خودش بود و بیشتر بچه‌های مجروح ایرانی دورش حلقه زده بودند تا ببینند او چه وضعیتی دارد!

-        به نظرتون هوش اومده؟!

-        نه. هنوز بیهوشه.

-        پس ازش سؤال بپرسیم پته‌شو بریزیم رو آب!

آنها یکی پس از دیگری چیزی می‌گفتند. محمد با صدایی گرفته و خواب‌آلود گفت: «من به هوشم!»

همه زدند زیر خنده و خوشحال شدند از این‌که عمل محمد موفقیت‌آمیز بوده.

محمد بهبودی‌اش رو به پیشرفت بود. گرچه کمی کرخی بعد از عمل را در دست‌هایش حس می‌کرد، اما می‌توانست آنها را تکان دهد.

پرستاری به سراغش رفت تا سرم و داروهایش را چک کند. محمد به او گفت: «می‌خوام بلند شم.»

پرستار لبخندی زد و به او کمک کرد تا بنشیند. حالا او می‌توانست بنشیند و این خیلی خوب بود. محمد گفت: «می‌تونم رو ویلچیر بشینم، دوست دارم کمی برای گردش برم بیرون.»

پرستار ویلچیری برایش آورد. محمد دوست داشت دیگر به اعتماد به نفس خود تکیه کند و دیگران را به زحمت نیندازد.

پرستار نگهش داشت. محمد بلند گفت: «یا علی.»

پرستار هم گفت: «یا علی!»

او معنی این کلمه را نمی‌دانست، اما فکر می‌کرد وقتی محمد می‌گوید او هم باید بگوید.

و بالاخره موفق شد روی ویلچیر بنشیند. اما زیاد دوام نیاورد، سرش گیج رفت و به سمت جلو خم شد. طوری که نزدیک بود با صورت روی زمین بیفتد.

پرستار زنگ را به صدا درآورد و خودش محکم او را نگه داشت و سعی می‌کرد با تمام قدرت جثه درشت و سنگین محمد را نگه دارد.

آن روز گذشت و محمد یاد گرفت، باید آهسته و پیوسته مراحل بهبودی را سپری کند و عجله ممکن است باعث فاجعه شود.

محمد دیگر خودش سوار ویلچیرش می‌شد و در محوطه سرسبز و جنگل‌مانند بیمارستان مرهایم دور می‌زد. فیزیوتراپ‌ها هم دایم او را ورزش می‌دادند تا بدن او را از خشکی درآورند. حالا دیگر دیدن آدم‌های خارجی برای محمد جالب بود و دوست داشت با فرهنگ آنها هم آشنا شود، چون در آن مدت آن‌قدر این خارجی‌ها به او محبت کردند که در مخیله‌اش هم نمی‌گنجید و تازه درک می‌کرد، این سیاستمدارها هستند که باعث تنفر آدم‌ها از یکدیگر می‌شوند و عملاً همه انسان‌ها یکدیگر را دوست دارند و برایشان هم مهم نیست ملیتت چیست یا چه مذهبی داری فقط معنی این شعر را بیشتر درک می‌کرد «کز محبت خارها گل می‌شوند»

مرکز فیزیوتراپی دانشگاه کلن پذیرای محمد بود. او آن‌جا بهتر و سریع‌تر می‌توانست بهبود یابد.

خانمی که مسئول فیزیوتراپ‌ها در آن‌جا بود به سوی محمد رفت. لبخندی زد و گفت: «خب محمد، چون شما جثه درشتی داری، نمی‌تونم از یه فیزیوتراپ ریزه میزه برات استفاده کنم. به جاش داگمار رو معرفی می‌کنم که هم قویه، هم تو کارش وارده.»

محمد سر را بلند کرد و دختری قدبلند، موبور و لاغراندارم را روبه‌رویش دید که قوی‌بنیه به نظر می‌رسید.

سونیا ادامه داد:

-        داگمار خوب انگلیسی حرف می‌زنه، پس باهاش راحتی.

محمد هم لبخندی زد و از او تشکر کرد.

داگمار دختری آلمانی با چهره‌ای زیبا و روحیه‌ای مهربان و باوقار بود که در خوابگاه دانشجویی، چسبیده به بیمارستان دانشگاه زندگی می‌کرد. او هم مثل محمد در آن شهر غریب بود و کلنی‌ها به سختی می‌پذیرفتندش.

او خیره شده بود به چشمان درشت و پرشیطنت محمد که برق جستجوگری و کنجکاوی از آن متساعد بود.

روبه‌رویش نشست و خوب نگاهش کرد.

-        خب محمد. ما سعی می‌کنیم خیلی سریع کار ورزشی تو رو شروع کنیم. تا زودتر بتونی خودتو حرکت بدی. چطوره؟

ادامه دارد

گردباد خاموش۶۴

زیر ملحفه سفید تنها مأمن محمد بود برای گریستن. اشک‌هایش آرام از روی گونه‌اش می‌غلطید و بالشش را خیس می‌کرد. زیر لب گفت: «یا فاطمه زهرا کمکم کن.»

جرأت نداشت زنگ را به صدا درآورد. باز گفت: «خدایا چرا منو نبردی؟ من خجالت می‌کشم.»

اما همه شجاعتش را روی انگشتش متمرکز کرد و زنگ را فشار داد.

صدای زنی را شنید که به آلمانی حرف می‌زد. دو روزی بود که محمد در بیمارستان مرهایم شهر کلن آلمان بستری شده و چون تمام پرستارها زن بودند او خجالت می‌کشید از آنها بخواهد تا بدنش را تمیز کنند.

زن که گابی نام داشت ملحفه را کنار زد و با لبخندی گفت: «چیه؟ چته؟ چی کار داری؟»

اما او آلمانی می‌گفت و محمد نمی‌فهمید. کمی خود را جمع‌وجور کرد و گفت: «می‌تونی انگلیسی صحبت کنی؟»

-       بله. خب محمد چی می‌خوای؟ چرا گریه می‌کنی؟

گابی اینک کامل ملحفه را کنار زده و با دستمالی صورت و چشمان محمد را پاک می‌کرد. دست محمد را گرفت و به روش فیزیوتراپی آن را مالش داد.

-       خب محمد چند سالته؟

محمد آرام و شمرده سن خود را گفت.

-       زن و بچه هم داری؟

-       بله.

-       چه خوب. عکسی ازشون داری؟

-       بله. تو کشو میزمه.

گابی کشو را باز کرد و عکس علی را برداشت، لبخندی زد و گفت: «چقدر خشگله. اما این نباید تو کشو باشه، باید بذاری روی میزت. حالا من اینو می‌زنم اینجا تا همیشه ببینیش.»

عکس علی را با چسب به لامپ بالای سر محمد نصب کرد. گابی بسیار مهربان و خوش‌اخلاق بود و تمام این رفتارها را طوری انجام می‌داد که باعث می‌شد محمد ریلکس و آرام شود.

-       خب محمد تو نباید خجالت بکشی. من اینجا هستم تا بهت کمک کنم.

او بدن محمد را تمیز کرد و این کار را هرگز با اکراه انجام نمی‌داد.

نگرش محمد نسبت به غربی‌ها خیلی عوض شده بود، آنها اصلاً آنگونه که می‌گفتند بی‌عاطفه و هستند، نبودند، برعکس بسیار مهربان و خوش‌برخورد بودند.

محمد از نظر روحی شرایط راحت‌تری پیدا می‌کرد. هر روز فیزیوتراپ‌ها می‌آمدند و او را ورزش می‌دادند تا بتواند حداقل دست‌هایش را تکان دهد. آزمایش‌های مختلف هم روی محمد انجام می‌شد تا پزشکان بدانند شرایط جسمی او برای عمل چگونه است.

سه چهار روزی به همین منوال می‌گذشت. پدر که محمد را همراهی می‌کرد هر روز به او سر می‌زد و از اوضاعش باخبر می‌شد. او در خانة ایران ساکن شده بود. پس از اتمام مراحل آزمایشی زمانی را برای جراحی محمد اعلام کردند.

مجروحین ایرانی دیگری هم غیر از محمد آن‌جا بودند و خودبه‌خود ارتباطی بین آنها برقرار می‌شد چون هم‌زبان بودند و هم‌رزم. آنها دور تخت محمد جمع شده بودند و او را دست می‌انداختند. یکی از آنها گفت: «محمد تو توی جنگ چی کاره بودی؟»

-       مثل شماها می‌جنگیدیم دیگه!

-       نه. به جون خودم تو یه کاریه‌ای بودی، نکنه فرمانده مرمانده بودی نمی‌خوای رو کنی!

همه زدند زیر خنده. یکی دیگر گفت: «کاری نداره بچه‌ها وقتی از اتاق عمل آوردنش، بیهوشه دیگه ازش هرچی بپرسیم جواب می‌ده. اون‌جا از زیر زبونش می‌کشیم چی کاره‌س.»

همه تأیید کردند و قرار شد بعد از عمل چنین کنند. محمد از حرف‌های آنها خنده‌اش می‌گرفت و می‌دانست آنها فقط می‌خواهند به او روحیه دهند تا او کمی با آرامش به اتاق عمل برود.

روز عمل فرارسید. پرستارها او را بادقت آماده می‌کردند. او را روی تخت خواباندند. پزشک او یک دکتر ایرانی متخصص مغز و اعصاب بود به نام دکتر آقچی.

او مردی مصمم و بسیار دانا به نظر می‌رسید. به سوی محمد رفت و مستقیم در چشم او نگاه کرد.

-       چطوری محمد؟

-       خوبم.

-       عالیه. خب قبل از این‌که دست به کار بشیم باید بهت بگم چی کار می‌خوایم بکنیم. خوبه؟

-       بله.

-    ما از پشت و ستون فقرات شما وارد می‌شیم، درست جایی که ترکش خورده. همه رو بادقت می‌شکافیم تا به نخاع و ترکشی که توش هست، برسیم. اونو برمی‌داریم و همه چیز برمی‌گرده سر جای اولش. خوبه؟

-       بله. عالیه.

ادامه دارد

نظر بدهید...

 

 

به نظر شما این فرشته پاک، هنگام پر کردن خشاب تفنگش، به چه چیزی فکر می کند؟  

 

اینبار از شما خواهش می کنم، تا نظراتتان را در باره این عکس ،برایم ارسال کنید.  

 

متشکرم.محمد.

گردباد خاموش۶۳

پیرمرد با دستان پینه‌بسته و زبرش روی صورت محمد کشید تا به او ابراز محبت کرده باشد!

پرستارها از این شلوغی‌ها کلافه می‌شدند، چون هم ایجاد مزاحمت برای سایر مجروحین بود و هم خودشان نمی‌توانستند به بیماران رسیدگی کنند. آنها نمی‌دانستند که خانواده محمد بسیار مهم و سرشناس هستند و تقریباً همه شهر اینها را خانواده خودشان می‌داند.

سعید سعی می‌کرد آمد و رفت‌ها را کنترل کند و برای همه تایم گذاشته بود و سر وقت ملاقات‌کننده‌ها را برای رفتن هدایت می‌کرد و بلافاصله گروهی دیگر جایگزین می‌شد!

پس از پایان وقت ملاقات مینا به سوی سعید رفت.

-        آقا سعید شب کی پیش محمد می‌مونه؟

سعید که از خستگی گوشه‌ای نشسته بود سر را بلند کرد و گفت: «امشب بابا می‌مونه. چطور مگه؟»

مینا آه بلندی کشید. به محمد نگاه کرد و قلبش ریش شد، او هرگز شهامت این را پیدا نکرد که با جسارت بگوید دوست دارد نزد شوهرش بماند و خودش از او پرستاری کند.

-        هیچی. همین جوری.

از سعید فاصله گرفت و به محمد نزدیک شد. دوست داشت موهای پرپشت و لخت شوهرش را نوازش کند، اما حجب و حیا نمی‌گذاشت. لبخندی زد و گفت: «خوبی محمد؟»

محمد به سختی حرف می‌زد، هنوز نمی‌توانست درست کلمات را پیدا کند.

-        خوبم چیزی نیس.

و سپس چند نفس کوتاه پی‌درپی کشید. مینا با نگرانی گفت: «باشه. حرف نزن. خودتو اذیت نکن.»

محمد لبخندی زد و این می‌توانست بزرگ‌ترین هدیه دنیا باشد برای مینا که حاضر بود به‌خاطر شوهرش بمیرد. اشک در چشمان مینا حلقه زد و همه شجاعت خود را جمع کرد و با دستان نرم و سفید و مهربانش، دستی به صورت محمد کشید و سپس با او خداحافظی کرد و رفت.

شب هنگام دکتر برای دیدن بیمارانش آمد. محمد را معاینه کرد و رفت بیرون، گفت: «بستگان محمد کی هستن؟»

پدر با شتاب رفت جلو.

-        بله دکتر. منم.

-        پدرشی؟

-        بله.

-    ببین پدر جان، نخاع پسرتون عفونت کرده، ببریدش یه بیمارستان خوب. اینجا تجهیزاتش همین‌قدره که ما در اختیار مجروحین می‌ذاریم. یه بیمارستان خصوصی بهتر بهش رسیدگی می‌کنن و توصیه اکیدمم اینه که ببریدش خارج، اونا می‌تونن پسرتونو درمان کنن.

پاهای پدر سست شد. بغض گلویش را گرفت اما غرورش اجازه نمی‌داد گریه کند.

-        چشم. حتماً کی باید این کار رو بکنم؟

-        هرچه زودتر بهتر. من برگه مرخصیشو می‌دم، شما هم معطل نکنید.

فردای آن روز انتقال محمد به بیمارستان خصوصی صورت گرفت. آن‌جا برایش بهتر بود. همین‌طور برای ملاقات‌کننده‌ها.

آردانه دایم به محمد سر می‌زد و مثل یک برادر مراقب اوضاع محمد بود.

چند روزی در بیمارستان بود و پزشکان آن‌جا هم به این نتیجه رسیدند که باید محمد به آن سوی آب فرستاده شود، پس ماندنش در آن‌جا فایده نداشت و او را به خانه انتقال دادند.

او هر روز حمام می‌شد با بتادین و این کار را سعید و آردانه انجام می‌دادند. او را مثل یک جنازه به حمام می‌بردند و اردلان با خنده و شوخی سطل بتادین و آب را روی محمد می‌ریخت و می‌گفت: «اینم سدر و کافورش!»

و این کار هر روزشان بود و تمام کسانی که قطع نخاع می‌شدند همین وضعیت را داشتند.

مدتی به همین منوال گذشت و آنها منتظر صدور پاسپورت و ویزا بودند.

محمد درد می‌کشید و ناله می‌کرد. سعید به سویش رفت.

-        چی شده داداش؟ کجات درد می‌کنه؟

-        نمی‌دونم. درد دارم.

مثانه، از طریق سوند محمد تخلیه نمی‌شد و آنها نمی‌دانستند باید چه کنند و اصلاً چه اتفاقی افتاده. به توصیه دکترها به محمد خیلی مایعات می‌دادند، اما چون بدنش کنترل تخلیه نداشت، تمام آب در بدنش می‌ماند و باعث درد کشیدنش می‌شد.

محمد را به آسایشگاه معلولین قطع نخاع می‌بردند، او را سوار آمبولانس کردند.

محمد داشت می‌مرد. با ناله گفت: «محسن من دارم می‌میرم.»

پدر که جلو نشسته بود، خود را با شتاب به او رساند و گفت: «چی شده محمد جان؟»

-        بابا، من دارم می‌میرم. حلالم کن.

بغض گلوی پدر را گرفت. دستی به سروصورت محمد کشید و گفت: «نه پسرم. الان می‌رسیم آسایشگاه. خوب می‌شی.»

محمد درست می‌گفت، چون اگر یک ساعت دیرتر به آسایشگاه می‌رسیدند و بدن او تخلیه نمی‌شد بر اثر تجمع مایعات بدنش می‌ترکید.

او را بستری کردند و حدود سه لیتر آب از بدن او خارج شد و پس از چند شب درد و بی‌خوابی، محمد آرام به خواب فرو رفت.

ادامه دارد.....

گردباد خاموش۶۲

وانت راه افتاد، روی سنگلاخ‌ها، محمد شدیداً درد می‌کشید و فکر می‌کرد دارد داد می‌زند و ناله می‌کند، اما تمام این صداها درون خودش بود و هیچ کس صدایی از او نمی‌شنید. به هلی‌کوپتر رسیدند. امدادگرها گفتند: «دیگه جا نداریم.»

آردانه با فریاد می‌گفت: «یعنی چه جا نداریم، باید اینم سوار کنید، اینم یه مجروحه مثل بقیه.»

بقیه دوستان محمد گریه می‌کردند و محمد فکر می‌کرد دارد به آنها می‌گوید: «من زنده‌ام. من نمردم!»

آردانه همچنان فریاد می‌زد، اما کسی به او توجه نمی‌کرد، امدادگر گفت: «اونایی که دست‌ها یا پاهاشون قطع شده می‌بریم، چون سبک‌ترن! در ضمن این شهید می‌شه، بذار به بقیه کمک کنیم!»

آنها آردانه را از هلی‌کوپتر بیرون کردند و آن به آرامی به هوا بلند شد. باد پره‌ها به صورت محمد خورد و آنها از آن‌جا دور شدند.

این گریه بچه‌ها را بیشتر کرد. محمد حس می‌کرد خودش هم برای خودش دارد گریه می‌کند.

وقتی دوستان از آن طرف ناامید شدند، تصمیم گرفتند او را با آمبولانس ببرند. یکی از آمبولانس‌ها ترکش خورده و گوشه‌ای افتاده بود، محمد را سوارش کردند و راه افتادند. اینک محمد گاهی بی‌هوش می‌شد و گاهی به هوش می‌آمد.

آمبولانس با تکان‌های وحشتناک حرکت می‌کرد و آردانه تمام مدت سر محمد را در دست گرفته بود تا به جایی نخورد و محمد زمانی متوجه می‌شد که بر اثر تکان‌های آمبولانس به هوش می‌آمد.

به هر شکلی بود محمد را به بیمارستانی بین دزلی و سنندج رساندند و او مورد عمل جراحی قرار گرفت و پارگی‌های داخلی‌اش تا حدودی مداوا شد و فردایش او را با هلی‌کوپتر انتقال دادند به بیمارستان مجهزتری در سنندج. بار دیگر در آن‌جا تحت عمل قرار گرفت. او را به بخش بردند، محمد در وضعیت خوبی نبود و بر اثر داروی بیهوشی بالا آورد. خیلی خجالت کشید. او هرگز در این وضعیت اسفبار نبود.

پیرزنی به سویش رفت، با دستان مهربان و چروکیده‌اش صورت محمد را پاک کرد.

محمد با بغض گفت: «ببخشید مادر. من همه چیز رو خراب کردم.»

پیرزن لبخندی زد و گفت: «عیب نداره پسرم. ما برای همین اینجا هستیم.»

محمد خیلی خجالت کشید و اشک از گوشه چشمش جاری شد. پیرزن با دستمالی صورت و با دستمال دیگر اشک‌های محمد را پاک می‌کرد.

چند روز بعد او و چند نفر دیگر را با هواپیما به سوی تهران بردند. اما به دلیل این‌که تهران را بمباران کرده بودند، هواپیما رفت و بابل نشست.

پشت، ران و قوزک پاهای محمد بر اثر سایش با تخته‌ای که زیرش گذاشته بودند تا از تکان‌های شدیدش جلوگیری کنند تماماً تاول زده و زخم شده بود. او هم که حس نداشت و نمی‌فهمید.

هنوز نمی‌توانست حرف بزند و با تلاش زیاد فقط می‌گفت: «آب.» که آن را هم به او نمی‌دادند، چون برایش ضرر داشت! تمام مدت آردانه، محمد را همراهی می‌کرد و حتی یک لحظه هم تنهایش نمی‌گذاشت تا مطمئن شود او را تحویل خانواده‌اش داده.

محمد به تهران انتقال یافت، اما جراحان گفتند توان معالجه او را ندارند و باید به خارج انتقال پیدا کند.

تمام وجود مینا به رعشه افتاده بود، طوری که می‌شد لرزش لب‌ها و دست‌هایش را به وضوح دید.

پسر کوچکش را سخت به سینه فشرد و دعا می‌کرد همسرش زنده بماند. گرچه او زیاد در خانه نبود، اما مردی دوست داشتنی و شیرین بود که مینا بسیار دوستش داشت.

-    به بیمارستان رسیدند. همه منتظر بودند تا زمان ملاقات فرا رسد. مادر آرام می‌گریست. او درک می‌کرد که نباید پیش محمد گریه کند، چون دوست نداشت با شیون و زاری راهی که فرزندش رفته، زیر سؤال ببرد. 

مینا هم بسیار دوست داشت برود و صورت همسر را ببوسد، اما خجالت می‌کشید. گوشه‌ای ایستاده، با چشمان اشک‌آلود و محکم دست‌هایش را به هم می‌مالید.

زمان ملاقات فرا رسید، دیدن چشمان خیس مادر به محمد فهماند او گریسته، اما مثل یک کوه استوار نزد فرزندش رفت، او را بوسید و با غرور کنار رفت تا بقیه هم محمد را ببینند. 

حالا همه اعضاء خانواده و فامیل فهمیده بودند و دسته دسته برای عیادت محمد به بیمارستان می‌رفتند. پیرزن‌ها و پیرمردهای فامیل که وضع محمد را خیلی درک نمی‌کردند به سرعت خود را روی او می‌انداختند و عجز و ناله می‌کردند. سعید تا جایی که توان داشت مانع کارشان می‌شد و یک دیواره حفاظتی ایجاد کرده بود تا محمد بیشتر از این صدمه نبیند.

پیرمردی ریزاندام خود را از لابه‌لای بقیه بیرون کشید و با گریه افتاد روی محمد. محمد ناله کوتاهی کرد. پیرمرد گفت: «محمد جون چی شده؟ تو مُردی؟!»

محمد نمی‌دانست از این سؤال بخندد و یا بر اثر افتادن پیرمرد درد بکشد. سعید که حسابی خیس عرق شده بود، مرد را بلند کرد و گفت: «اون زنده‌س پدر جان. فقط نباید زیاد بهش فشار بیاد، اذیت می‌شه.»

ادامه دارد.....

گردباد خاموش۶۱

عملیات وسیعی منطقه غرب را فرا گرفته بود و عراقی‌ها برای جلوگیری از پیشروی نیروهای ایران منطقه را بمباران شیمیایی کرده بودند، بدون توجه به این‌که مردم بی‌دفاع کرد عراق قربانی این جاه‌طلبی خواهند شد.

محمد یک بی‌سیم روی کولش بود و باید می‌رفت جلو، برخی از دوستانش عقب ماندند تا سنگر بسازند. او درست روی یک تپه ایستاده و شاهد جنگی سخت بین نیروهای ایران و عراق بود.

هواپیماهای خودی به منطقه هجوم آوردند و خط و جاده مهم دشمن را بمباران کردند. محمد بسیار خوشحال شد و با دوستش زعیم‌زاده حسابی شادی کردند. آنها پشت سنگ‌ها سنگر گرفتند تا از دید دشمن محفوظ بمانند.

باز هم صدای هواپیما آمد. محمد و زعیم‌زاده نگاهی به هم کردند چون لحظاتی قبل هواپیماهای خودی رفته بودند. آرام سر را بلند کردند.

نگاه محمد روی روبان‌های سفید بمب‌های خوشه‌ای متوقف شد، او می‌دانست که این بمب‌ها چقدر خطرناک هستند.

بمب خوشه‌ای به گونه‌ای است که یک محفظه بزرگ تعداد صد یا دویست بمب کوچک که نوکش میله‌ای پلاستیکی و بدنه‌اش فلزی و داخلش مواد منفجره قرار دارد را رها می‌کند.

بمب‌ها باز شدند و بمب‌های کوچک‌تر که چتری پشت دمش داشت در هوا شروع به پرواز کردند.

محمد و زعیم‌زاده پشت سنگ‌ها پناه گرفتند. آنها می‌دانستند که هرچند خود را جمع‌وجورتر کنند احتمال صدمه دیدنشان کمتر است.

محمد در گوشه‌ای خود را مچاله کرد، بی‌سیم هم روی پشتش بود. صداهای مهیب به گوش می‌رسید و آنها تازه فهمیدند که عراقی‌ها چندین بمب خوشه‌ای انداخته‌اند چون اصلاً صداها قطع نمی‌شد.

منطقه پر از دود و غبار شده و هرکس از هر سویی فریاد می‌زد. گاهی طلب کمک می‌کرد و گاهی با فریاد به کمک دیگری می‌رفت.

محمد نفهمید که چند ترکش خورد، ناگهان احساس کرد که یخ کرده، در دل اندیشید اگر به من چند ترکش خورده حتماً زعیم‌زاده تکه تکه شده!

محمد اینک به حالت درازکش روی زمین افتاده بود، بی‌سیم از شانه‌اش زمین افتاده بود.

ترکش‌ها از درون کبد و نخاع و معده به سمت ریه رفته و آن را سوراخ کرده بود.

او فهمید که ریه‌اش آسیب دیده چون وقتی نفس می‌کشید هوا از ریه خارج می‌شد و به جایش خون می‌آمد. زعیم‌زاده با دیدن محمد کمک خواست، آقای همدانی به سوی آنها دوید و محمد را روی کول خود انداخت و به جای امن‌تری برد.

محمد فهمید که ترکش به نخاعش خورده چون نمی‌توانست پاهایش را تکان دهد.

او را طاق‌باز خواباندند درون سنگر، بدون این‌که متوجه شوند پشت محمد سوراخ سوراخ شده.

محمد به سقف سنگر نگاه می‌کرد، هنوز بمباران ادامه داشت، او دستکشی را که در دست داشت درآورد، زیپ اورکتش را هم باز کرد، انگار کسی نشسته بود روی سینه‌اش، به همین خاطر می‌خواست از شر سنگینی‌ها خلاص شود.

او وضعیت عجیبی پیدا کرده بود همین طور که به سقف سنگر خیره شده بود، گویا یک فضایی دیگر را می‌دید، رنگی خاص بین سبز چمنی یا سبز دریا آرام آرام چهره شهدای هم‌رزمش جلوی چشمش نمایان شدند، شهید گل‌محمدی از بقیه نزدیک‌تر بود، به محمد گفت: «دستت رو بده بیا بالا.»

محمد آرام دستش را بلند کرد، دیگر او صدای توپ و بمب را نمی‌شنید، هیچ صدایی. او رمقی نداشت، دستش افتاد و تمام آن فضاها از جلوی چشمش محو شد و باز صدای بمب و انفجارها را می‌شنید.

تمام دوستانش به سوی سنگری که او بود دویدند، آنها می‌دانستند که در طول جنگ محمد بارها و بارها از مرگ و حتی مجروح شدن به اندازه یک خراش کوچک هم جهیده بود و اینک طوری مجروح شده بود که همه باید به او کمک می‌کردند.

یکی از سربازها به سوی او رفت تا او را به سمت نزدیک‌ترین آمبولانس ببرد. باوجود جثه نه چندان درشتش، محمد را روی کول خود انداخت. ده قدمی بیشتر جلو نرفته بود که خسته شد.

سرباز فکر می‌کرد فقط پهلوهای محمد ترکش خورده، پس برای این‌که کمی استراحت کند، محمد را زمین گذاشت.

زانوان محمد خم شد و با صورت رفت روی سنگ‌ها و سپس روی زمین ولو شد. اینک دست‌هایش هم کار نمی‌کرد. او حرف هم نمی‌توانست بزند، انگار کلمات را گم کرده بود. نمی‌توانست بگوید ترکش کجایش خورده، به سختی هم نفس می‌کشید. شوک آن ترکش‌ها نمی‌گذاشت او حرف بزند، ریه‌اش هم آسیب شدید دیده بود، از همه دردناک‌تر نخاعش بود که آن هم صدمه جدی دیده بود.

یکی از دوستانش به نام آردانه به سوی آنها دوید، برانکاردی آماده کردند، محمد را روی آن گذاشتند و چند نفری تا یک وانت تویوتا بردند. هلی‌کوپترهای امداد پایین‌تر از آنها بودند و می‌خواستند او را تا آن‌جا ببرند.

ادامه دارد.....

گردباد خاموش۶۰

قبل از اینکه بچه‌ها بخواهند غلام را هم وادار به کاری کنند، او سوار تویوتایش شد تا برای انجام مأموریت برود. اما ماشینش داخل رودخانه گیر افتاد و خاموش شد. همراه او یک جیپ هم بود.

بچه‌ها با شنیدن صدای ماشین‌ها، گوش‌هایشان تیز شد و فهمیدند اتفاقی افتاده، برخی از بچه‌ها از جمله محمد به سرعت خود را به رودخانه رساندند تا اگر کمکی از دستشان برمی‌آید انجام دهند.

وقتی رسیدند، جیپی که همرا غلام بود و یک جیپ دیگر که از پادگان مجاور می‌آمد تا به آنها سر بزند ماشین غلام را از آب بیرون کشیده بودند.

دیدن چهره‌های آشنا همیشه برای محمد خوشحال‌کننده بود، ابراهیم یکی از دوستان خانوادگی آنها بود که به تازگی از مرخصی آمده و می‌خواست محمد را ببیند.

او محمد را به گوشه‌ای کشید و گفت: «پدر و مادر خیلی سلام رسوندن.»

ابراهیم طوری خانواده محمد را دوست داشت که پدر و مادر او را پدر و مادر خود می‌دانست.

-          ممنون. زحمت کشیدی. بچه‌های دیگه چطورن؟ مینا.

ابراهیم کمی دمق شد.

-          راستش چطوری بگم.

محمد کمی ترسید.

-          چیزی شده؟ حالش خوبه؟

-          آره، آره، نگران نباش. خودش خوبه. ولی متأسفانه تو بمبارونا ترسیده، بچه‌شو از دست داده.

-          خودش چی؟

-          خودشم خوبه. خیلی سلام رسوند.

شنیدن خبر سقط جنین مینا به شدت محمد را ناراحت کرد و از طرفی خوشحال بود که مینا خودش در سلامت کامل است و متأثر شد از این‌که در کنار همسرش نبوده.

علی به سوی او رفت.

-        چی شده داداش محمد؟ چرا پکری؟

-        هیچی.

-        واسه هیچی این‌قدر ناراحتی؟

علی این را گفت و زد زیر خنده. محمد هم لبخندی زد.

-        راستش زنم، توی بمبارونا ترسیده، بچه‌شو انداخته.

این حرف مثل یک شوک شدید برای علی بود و آن‌قدر ناراحت شد که زد زیر گریه. محمد مبهوت به او نگاه کرد و اصلاً نمی‌فهمید دلیل گریه علی چیست.

-        علی چرا اینجوری می‌کنی؟

علی با ناراحتی گفت: «یعنی دیگه من عمو نمی‌شم؟!»

در این مدت رابطه عاطفی بسیار عمیقی بین علی و محمد ایجاد شده بود و او فرزند محمد را برادرزاده خودش محسوب می‌کرد و حالا این خبر می‌توانست بسیار دردناک باشد.

محمد او را به آغوش کشید و دلداری‌اش داد.

-        عیب نداره علی جون، بابا من بابای بچه هستم این‌قدر ناراحت نشدم، تو چرا اینجوری می‌کنی؟

-        تو نمی‌فهمی؟

محمد موهای او را نوازش داد.

-        باشه. من نمی‌فهمم، ولی تو هم این‌قدر ناراحتی نکن.

علی مدتی طولانی غمگین و ناراحت بود و این محمد را آزار می‌داد و شاید اگر می‌دانست در دو عملیات بعدی علی شهید می‌شود حتماً بیشتر به او ابراز محبت می‌کرد.

پس از شهادت علی اعرابی، محمد تصمیم گرفت نام پسرش را که دو سال بعد متولد شد علی بگذارد.

دامنه جنگ وسعت گرفته و پیشروی‌ها و عقب‌نشینی‌ها سرعت بیشتری گرفته بود.

بسیاری ساز مخالفت با جنگ را می‌زدند و برخی دیگر مصرانه می‌خواستند ادامه دهند، آن هم با چنگ و دندان.

خستگی و بی‌حوصلگی بر بیشتر نیروها مستولی شده و دعواهای قدرت و دستور دادن و این‌که فکر من بهتر است نه تو، حسابی بالا  گرفته بود.

ادامه دارد

گردباد خاموش۵۹

مادر با غصه گفت: «طوری نشده مادر. چرا گریه می‌کنی؟ این برای هر کسی پیش میاد، غصه نخور عزیزم.»

-        مادر.

-        جانم.

-        فکر کنم فکر کنم یه اتفاقی واسه بچه‌ام افتاده.

مادر بهت‌زده نگاهش کرد.

-        وای خدای مرگم بده، بچه‌تو انداختی؟

مینا به مادر خیره شد.

-        نمی‌دونم. ولی حالم خوب نیس.

-        الهی بمیرم. پاشو حاضر شو بگم ببرنت دکتر مادر

اما مینا آن‌قدر ناراحت بود که نمی‌توانست از جایش تکان بخورد.

بینا و منیره در حاضر شدن به او کمک کردند و دایم او را دلداری می‌دادند که اتفاقی نیفتاده و او خیالاتی شده. اما چنین نبود و مینا به درستی تشخیص داده بود که برای بچه‌ای که در شکم داشت اتفاقی افتاده.

او بر اثر ترس و شوک فرزندش را سقط کرد و چند روزی در بستر بیماری به‌سر برد، بدون این‌که نوازش‌ها و نگاه‌های دلسوزانه همسر را در کنار خود داشته باشد.

محمد، علی اعرابی و یکی دو تن دیگر از دوستانشان مشغول ساختن چیزی بودند و بادقت کارشان را انجام می‌دادند.

غلام به سوی آنها رفت و گفت: «بچه‌ها چی کار می‌کنین؟»

همه به او نگاه کردند، محمد گفت: «داریم توالت می‌سازیم!»

غلام خنده‌اش گرفت.

-        چی؟ توالت واسه چی؟

-    مگه نمی‌بینی هر بار که بچه‌ها می‌خوان رفع حاجت کنن باد می‌زنه تموم جونشون کثیف می‌شه. بالاخره باید یه کاری می‌کردیم.

-        حالا چه جوری درستش کردین؟

توالتی که آنها استفاده می‌کردند در شیب تند کوه بود و وقتی باد می‌زد تمام بدن و لباس‌های بچه‌ها، کثیف و نجس می‌شد.

محمد برایش توضیح داد:

-        ببین اینجا رو تمیز بستیم، یه لوله هم گذاشتیم، دیگه هیچی برنمی‌گرده.

غلام نفس عمیقی کشید و کنار بچه‌ها نشست تا کمی بگو و بخند کنند.

-        بچه‌ها به نظرتون منطقه زیادی آروم نیس؟

همه حرف او را تأیید کردند. محمد گفت: «چیه، می‌خوای مثل اون دفعه منطقه رو شلوغ کنی، ارتشی‌ها رو بریزی سرمون.»

-        آره، خداییش، خیلی خوش گذشت.

آنها آن‌قدر انرژی داشتند که از رکود و سکون بیزار بودند، پس هر از چند گاهی برای تفریح به سوی عراقی‌ها خمپاره می‌زدند تا آنها هم چنین کنند و منطقه شلوغ شود و آنها بخندند. اما ارتش چنین چیزی را دوست نداشت و ترجیح می‌داد منطقه همیشه آرام بماند.

علی اعرابی گفت: «بچه‌ها چند وقته شناسایی نداریم، دلیلش چیه؟»

محمد تقریباً آخرین ملات‌ها را به دیواره توالت کوبید و گفت: «خب وقتی عملیاتی نداشته باشن، ما واسه چی بریم شناسایی.»

-        نمی‌شه خودمون همین جوری بریم. حوصله‌مون سر رفته!

محمد خنده‌اش گرفت. او به شکلی عجیب علی اعرابی را دوست داشت و از جسارت و قدرتش لذت می‌برد، علی اعرابی با وجود داشتن جثه‌ای کوچک در جبهه معروف بود به علی خمپاره، چون خیلی خوب خمپاره می‌زد و پسری بسیار باهوش و زیرک بود.

علی هم محمد را خیلی دوست داشت و اگر مشکلی برایش پیش می‌آمد حتماً اول با محمد مشورت می‌کرد و او را برادر بزرگ خود می‌دانست.

کار محمد به اتمام رسید و برخاست تا برود دست‌هایش را بشوید و ضمن این کار گفت: «خب بچه‌ها کی دوست داره توالت جدید رو افتتاح کنه؟»

همه زدند زیر خنده و برای افتتاح آن‌جا به جان هم افتادند و این خود شروع یک کشتی حسابی بود.

فرمانده به سوی آنها رفت و از دیدن حرکات آنها لبخندی زد. محمد را دید که تازه دست و صورتش را شسته و به بچه‌ها ملحق می‌شود.

-          دستتون درد نکنه محمد.

-          قابل نداشت، بالاخره از بی‌کاری بهتر بود.

ادامه دارد.....

گردباد خاموش۵۸

مینا، منیره و بیتا با هم گپ می‌زدند و شام شب را تهیه می‌کردند. آنها بیشتر دوست داشتند از شوهرانشان بگویند و یا گله‌ای کنند.

دقایقی بعد مادر هم به آنها ملحق شد و جمع آنان را گرم‌تر کرد، همیشه حضور او پر از انرژی و عشق بود. مینا به شکلی باورنکردنی به او وابستگی پیدا کرده بود، طوری که بدون حضور مادرشوهرش هیچ کجا نمی‌رفت. مادر گفت: «خب دخترا واسه شام چی درست کردین؟»

مینا گفت: «خورش بادمجون.»

-        چه خوب. دستتون درد نکنه.

منیره با خنده گفت: «البته ما که درست نمی‌کردیم، مینا بیچاره خودش درست کرد، ما فقط وراجی کردیم و سرشو خوردیم.»

بیتا خنده‌اش گرفت.

-        آره، از دیوونه‌بازی‌های محمد می‌گفتیم، این بیچاره رو حرص می‌دادیم.

مادر با دلخوری گفت: «وا. به پسرم چی کار دارین. از خودتون حرف بزنین.»

بیتا گفت: «خب بابا ناراحت نشو. از محسن و سعیدم گفتیم.»

مادر چشمانش گرد شد.

-        دیگه بدتر، شماها به پسرا و دوماد من چی کار دارین؟!

هر سه نفر زدند زیر خنده و از این‌که مادر را اینگونه سر کار گذاشتند لذت می‌بردند، چراکه هر سه شوهرانشان را در حد پرستش دوست داشتند!

پدر وارد شد و با لبخند گفت: «حاج خانم شام حاضر نیست؟ مردیم از گرسنگی.»

مادر با حالتی دلسوزانه گفت: «چرا حاج آقا حاضره، الان دخترا شام رو میارن، شما برو یه آبی به دست و صورتت بزن، برو عزیزم!»

مینا و منیره و بیتا زیرزیرکی می‌خندیدند، چون همیشه می‌دیدند که مادر با چه شوقی انتظار شوهرش را می‌کشد و با او در نهایت محبت حرف می‌زند. مادر به آنها نگاه کرد.

-        وا، چرا می‌خندین؟ خب شوهرمه.

آنها هم با خنده و شوخی شانه‌هایشان را بالا انداختند و رفتند تا شام را سر سفره بگذارند.

هر کدام کاری می‌کرد، انگار از روی یک الگوی مشخص و هماهنگ عمل می‌کردند، بدون این‌که در رفت و آمدهایشان با هم برخوردی داشته باشند و ظرف یک دقیقه سفره‌ای باشکوه آماده پذیرایی از میهمانان شد، آن هم با غذایی سبک و ساده.

همه دور سفره نشستند، پدر گفت: «تلویزیون رو روشن کنید ببینم چی می‌گه.»

حمید که از همه کوچک‌تر بود این مأموریت را انجام داد. به محض روشن شدن آن صدای آژیر خطر برای رفتن به پناهگاه بلند شد، طوری که همه جا خوردند، اما مینا خیلی ترسید و قاشق از دستش افتاد.

مادر متوجه او شد و دستش را روی شانه عروسش گذاشت.

-        چیزی نیس مادر. نترس.

اما برای گفتن این حرف دیر شده بود. تمام اعضاء بدن مینا از ترس می‌لرزید و او نمی‌توانست خود را کنترل کند.

مادر با وحشت گفت: «ای وای حاج آقا، مینا.»

همه نگاه‌ها به سوی او برگشت، محسن بلند شد و به سوی خواهر رفت.

-        چی شده آبجی؟ نترس. چیزی نیس. با اینجا کاری ندارن وگرنه برقا می‌رفت. بیا، بیا کمی آب بخور.

مینا چند قطره آب نوشید. از وضع خود خجالت می‌کشید و سعی داشت به هر شکلی شده خود را جمع و جور کند. لبخندی زد.

-        چیزی نیس داداش. خوبم. فقط نمی‌دونم چرا یه دفعه دلم ریخت.

صدای آژیر خطر برای رفتن به پناهگاه و حمله هوایی دشمن، برای بسیاری از زنان و کودکان و حتی مردان وحشتناک‌ترین صدا بود که در هر جنگی خواه ناخواه شنیده می‌شد و تلفات خاص خودش را داشت، یا بیماری‌های عصبی یا مشکلات دیگر.

منیره گفت: «مینا جون اگه کمی دراز بکشی، خوب می‌شی، پاشو بریم اتاقت.»

-        باشه.

مادر گفت: «آره مادر برو استراحت کن، غذاتو واست میارم.»

همه از وضعی که پیش آمده بود ناراحت و عصبی بودند و نمی‌توانستند غذا بخورند.

مادر با یک سینی غذا به اتاق او رفت. رو به منیره گفت: «منیر جان، مادر تو برو غذاتو بخور، من پیش مینا می‌مونم.»

-        باشه. چشم.

مادر کنار مینا نشست و برایش لقمه‌ای درست کرد.

-        بگیر مادر.

مینا با دستی لرزان آن را گرفت، اشک از گوشه چشمش جاری شد.

ادامه دارد......

گردباد خاموش۵۷

لحظات برای محمد به کندی و برای مینا به سرعت برق و باد می‌گذشت. و بالاخره روزی که مینا از آن واهمه داشت و محمد برای رسیدنش لحظه‌شماری می‌کرد فرارسید.

محمد رهسپار جبهه غرب شد و در واحد شناسایی رزمی مشغول فعالیت. کاری سخت و خواهان هوشی بالا.

امکانات و تجهیزات جاسوسی که در هر جنگی وجود دارد برای نیروهای ایرانی نبود، پس آنها باید چند نفر می‌شدند، می‌رفتند پشت خط دشمن، عوارض زمین و استحکامات دشمن را می‌دیدند، برمی‌گشتند و نقشه آن را می‌کشیدند و می‌گفتند که استعداد دشمن چقدر است و چند نفر نیرو دارند و از این‌گونه اطلاعات و به این گروه می‌گفتند اطلاعات عملیات.

گاهی کارشان سخت‌تر می‌شد و باید حتی شبیخون هم به دشمن می‌زدند در عین حال گیر نیفتند و جوانان پرانرژی به راحتی این کار را می‌کردند و گاهی این را برای خودشان سرگرمی می‌دانستند و لذت می‌بردند!

عملیات‌های شناسایی رزمی آنان خوب جواب می‌داد و تقریباً جبهه غرب کشور را تحت سیطره خود داشتند. جوانی به نام علی اعرابی یکی از هم‌رزمان محمد بود، شاید پانزده یا شانزده ساله، بسیار باهوش و جسور.

گروه آنان متشکل از نخبه‌ترین آدم‌های اطلاعات عملیات بود و به تازگی تصمیم داشتند منطقه‌ای را شناسایی کنند. برخی از بچه‌ها با تجهیزات رفته بودند به منطقه شمال میمک که در کمین عراقی‌ها افتاده بودند.

آنها به سرعت باید فرار می‌کردند. پس تجهیزات را گذاشته و برگشتند غیر از هاشم. خبر با بی‌سیم به محمد و نیروهای دیگر رسید. آنها خود را به منطقه «تنگه بیجار» رساندند. نیرو کم داشتند، پس باید از ارتش کمک می‌گرفتند، آنها به پایگاه ارتشی‌ها رسیدند و یک راست رفتند سراغ سرگرد که فرمانده آن‌جا بود. او مشغول خوردن صبحانه بود، آن هم نیمرو با نان!

محمد که بسیار شکمو بود بلافاصله نشست و شروع کرد به خوردن، بقیه هم چنین کردند.

سرگرد بهت‌زده نگاهشان کرد. محمد ضمن خوردن، گفت: «ما از شما پشتیبانی می‌خوایم.»

-        برای چی؟

-        یه سری از بچه‌هامون موندن پشت خط، باید بریم بیاریمشون.

-        نمی‌تونم این کار رو بکنم.

-        می‌دونم چرا، چون می‌خواین منطقه‌تون به هم نخوره.

-        حالا هر چی. ولی کمکی نمی‌تونم بکنم.

این حرف خیلی به محمد برخورد، با خشم گفت: «یعنی چه، ما اومدیم از شما کمک می‌خوایم، حالا شما اینجوری می‌گین.»

-        آره. می‌گم.

محمد با حرص برخاست و گفت: «ببین ما فردا صبح می‌ریم، اگه برگشتم تو همین چادر می‌کُشمت اگه نه، یکی دیگه حتماً این کار رو می‌کنه، بهتره تو دیگه اینجا نباشی!»

-        تهدید می‌کنی؟

-        آره.

-        سپاهی هستی؟

-    نه. بسیجی‌ام. یا میای به ما نیرو می‌دی یا اگر نیرو نمی‌دی می‌دونم ما بریم شما ما رو از پشت سر می‌زنید! چون دوست ندارین منطقتون به هم بخوره. اگه من سالم برگردم و شما به من کمک نکرده باشین، همین جا می‌کشمت!

آنها با داد و بیداد چادر او را ترک کردند و رفتند تا پایگاه را ترک کنند. محمد به هم‌رزمانش گفت: «بچه‌ها فردا صبح می‌ریم، احتمالاً اینا ما رو از پشت سر می‌زنن، چون منطقه آلوده‌س، با فرمانده هم که من دعوام شده.»

آنها رفتند تا برای فردا برنامه‌ریزی کنند، چون نیاز به بررسی دقیق داشت، کوه‌ها و شیارها بسیار خطرناک بود و آنها سعی می‌کردند با کمترین تلفات برگردند. آنها با یک دوربین بزرگ که مخصوص دیدن عمق جبهه‌ها بود، از صبح تا عصر منطقه رفتن را بررسی کردند. همه دقیق بودند و هدفشان بازگرداندن دوستشان، هاشم و تجهیزات به جا مانده بود.

نزدیکی صبح صدای ماشین آمد. همه سراسیمه از خواب پریدند. محمد گفت: «چیه؟ صدای چیه؟» یکی از بچه‌ها به نام غلام گفت: «صدای جیپه.»

-        جیپ؟

-        آره.

آنها کمی صبر کردند و دقایقی بعد همه چیز مشخص شد. سرگرد گروهی سرباز و مهمات را از خط مقدم جمع کرده و برای آنها فرستاده بود تا آنها را پشتیبانی کند.

محمد و دوستانش بسیار خوشحال شدند و با آغوشی باز پذیرای دوستان ارتشی‌شان.

آنها سه گروه شدند و هر کدام مأموریت خودش را به خوبی انجام داد و اگرچه توانستند تجهیزات را برگردانند، اما هرگز هاشم را پیدا نکردند و او را از زمره شهدا دانستند.

پس از بازگشت محمد باید کاری را تمام می‌کرد وگرنه تا آخر عمر خود را نمی‌بخشید. به سوی سرگرد رفت و او را به آغوش کشید. آنها یکدیگر را بوسیدند و از هم عذرخواهی نمودند و از هم حلالیت خواستند.

ادامه دارد.....